رضای من؛
از قضای اتفاق دیشب دوستانی قدیمی را دیدم؛ دوستانی که سالها کنارم حضور داشتند، اما یکباره دلم پر کشید برای تویی که حتی یک بار هم ندیده امت، با این حال بیش از هر کسی یادت می کنم. از دیشب دوباره بی قرارت شدم، مثل آن روزهای دور که بر زبان بود تو را آنچه مرا در دل بود... بی تاب خواندن توام رضا؛ آنچنان که گویی هزاران تنبور در سرم شره مضراب می زنند و سید خلیل در دلم «هوره» می خواند... زیر لب زمزمه می کنم؛صدای پای تو در گوش کوچه ها جاری ست
و گریه آخر این ماجرای تکراری ست
نه شب شده ست ـ که مهتاب بیش و کم بزند ـ
نه قصّه است ـ که باران به صورتم بزند! ـ
زمان به سر نرسیده ، زمین به هم نشده
و هیچ چیز از این روزگار کم نشده!
همان که بود : همان تکّه سنگ گرد مذّاب
همین که هست : همین آسمان و جنگل و آب!
ببین که تیغ تو بر استخوان نخورده عزیز
ببین که رفتی و دنیا تکان نخورده عزیز!
فقط دو سایه ی بی دست و پا ، دو عابر کور
دو تا غریبه ی تنها ، دو تا مسافر کور!
دو مرغ خیس ، دو تا کفتر پرانده شده
همین دو آدمک از بهشت رانده شده!
گذشته جمع شده ، چرک کرده در سر من
گذشته پُر شده در پاره های دفتر من
کسی نیامد از این درد کور کم بکند
و شعر . . . شعر نیامد که راحتم بکند!
کسی نیامد ازان اتّفاق دم بزند
برهنه روی غزلهای من قدم بزند
نشد ستاره ی شبهای آشیانه شوی
خدا نخواست که بانوی این ترانه شوی
عقیم شد گل صد آرزوی کوچک من
برای عشق کمی دیر شد ، عروسک من!
در این کویر امیدی به قد کشیدن نیست
قفس شکست ، ولی فرصت پریدن نیست
برای بال و پرم ارتفاع روز کم است
برای رفتن من آسمان هنوز کم است!
تو لا اقل بزن و دور شو ، به خاطر من!
برو ! سفر به سلامت ، برو مسافر من
نگو زمین به هم آمد ، زمانمان گم شد
هوا سیاه شد و آسمانمان گم شد
نگو که رفتن پایان ماجراست رفیق
خدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق!
فقط اجازه بده چشم خواب خسته شود
شب از سماجت این آفتاب خسته شود
به حرف دور و برت گوش می کنی گل یخ
مرا دوباره فراموش می کنی ، گل یخ!
دوباره سرخ ، دوباره سپید خواهی شد
و قهرمان رمانی جدید خواهی شد!
دو گونه سرخ تر از روز پیش خواهی کرد
به روی دوش دو گیسو پریش خواهی کرد
دوباره بوی حضورت، دوباره بوی تنت
طپیدن دو کبوتر به زیر پیرهنت!
دوباره خنده ی معصوم سر سری گل من
و حرفهای قشنگی که از بری گل من!
دوباره وسوسه ی داغ باده ای دیگر
برای آمدن شاهزاده ای دیگر
به جز دلم، لبت از هر چه هست، تنگ تر است
بخند! خنده ات از دیگران قشنگ تر است!
ببین هنوز دهان هزار خنده تویی
بخند ! آخر این داستان برنده تویی
به خود نگیر اگر شعر دلپسند نبود
مرا ببخش اگر مثنوی بلند نبود!
نگیر خرده بر این بیت های سر در گم
که بی تو شاعر خوبی نمی شوم خانم!
دوباره قلب من و وسعت غمی که نگو
من و خیال شما و جهنّمی که نگو
و داغ خاطره ها تا همیشه بر تن من
گناه با تو نبودن فقط به گردن من!
« گیساتو واکن روسری آبی
داغون اون موهای مشکیتم
حبس ابد تو مستی چشمات
ویرون لبهای زرشکیتم
مثل کلاف گیس پرموجت
سردرگمم، آواره ی بادم
خرماپز گرمای بوشهرو
آورده گرمای لبت ، یادم
هی وسوسه هی وسوسه هی ، هی..
پرچین باغ افتاده همسایه
خورشید مثل هر پسین رفته
شب، اتفاق افتاده همسایه
بازم شبه بازم تویی و من
چت روم ی پرچین افتاده س
بوسیدنت سخته قبول ، اما
ابراز احساسات که ، ساده س
میشه برای سایه ای تو چت
شعری نوشتو عقده خالی کرد
میشه جنوب داغ تش بادو
درگیر بادای شمالی کرد
میشه کنار سایه ای خوابید
میشه برای سایه ای جون داد
میشه برای سایه ای هک شد
میشه برای عشق تاوون داد
میشه تو احساسات فردین بود
که عشقشو میباره و ، میره
دون کیشوتی شد که فیونا رو
پیش شرک میذاره و میره
دنیای سرد سایه ها در کل
رنگی تر از این شهر تاریکه
رفتن صداهای قشنگ از شهر
تنها صدای مونده ، شلیکه
موهاتو پنهون کن ،سگا هارن
چت روم حتی جای امنی نیست
باید پذیرفت اینو که دیگه
دنیای ما ، دنیای امنی نیست »
دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را!
بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را
داری کنار شوهرت از بغض می میری
شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را
هر بوسه ات یک قسمت از کا/بوس هایم شد
از ابتدا معلوم بودم انتهایم را
در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!
شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را
هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو
مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!
دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم
حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!
«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها
«بودم!» بله!در رختخوابت، توی خُرخُرها
«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم
«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها
حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را
می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را
با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی
«هستم» ولی در یاد تو وقت خودارضایی
«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود
خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود
خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام
از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!
خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام
خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...
روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار
سیگار با سیگار با سیگار با سیگار
می ریخت اشک و ریملت بر سینه لختم
با دست لرزانت برایش شام می پختم
روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی
خوردی به لب هایم... مرا نان و نمک خوردی
بوسیدمت، بوسیدمت، بو سیدمت از دور
هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کت خوردی
راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ
از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!
بالا بیاور آسمان را از خدا، از من
مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!
دست مرا از دورهای دووور می گیری
داری تلو... داری تلو... از درد می میری
خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار
با بغض روشن میکنی سیگار با سیگار
باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری
داری تنت را داخل حمّام می شوری!
با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت
کز می کند در خودش این سایه ی بدبخت
«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد
بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد
جای مرا خالی بکن وقتِ هماغوشی
از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی
از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات
جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات
بیدارشو از خُرخُرش در اوج تنهایی
و گریه کن با یاد من وقت خودارضایی
حس کن مرا که دست برده داخل گیست
حس کن مرا بر لکه های بالش خیست
حس کن مرا در «دوستت دارم» در گوشت
حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!
حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام
حسن کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام
حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم
بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»
مهدی موسوی
کسی تنهایی یک مرد زائر را نمی فهمد
و جاده غربت و درد مسافر را نمی فهمد
دوباره وقت رفتن می شود کوچ پرستوها
و حتی آسمان مرغ مهاجر را نمی فهمد
پر از شک و یقینم بی تو ایمانی نخواهم داشت
خدا حرف دل این نیمه کافر را نمی فهمد
خیابان ها و ماشین های سر در گم نمی دانند
که دنیا درد انسان معاصر را نمی فهمد
چراغ سبز یا قرمز چه فرقی می کند وقتی
سواره خط کشی قلب عابر را نمی فهمد
حضور حاضر غایب که می گویند یعنی من
غریب افتاده ای که جمع حاضر را نمی فهمد
نمی خواهد بپرسی حال و روز واژه هایم را
کسی تنهایی یک مرد زائر را نمی فهمد
دیـــدی ای حــــافـــظ که کـــنعان دلــــم بی ماه شد؟
عاقبـــت چشم و دل و کوه امـــــیدم، آه شـــد
گــــفته بودی یـــوسف گــــم گـــشته باز آیـــد....ولــــی...
یـــوسف من تـــا قیـــامـــت همنــــشین چــــاه شد....!