« باز شوق یوسفم دامن گرفت
پیر ما را بوی پیراهن گرفت
ای دریغا نازک آرای تنش
بوی خون میآید از پیراهنش
ای برادرها! خبر چون میبرید؟
این سفر آن گرگ یوسف را درید!
یوسف من! پس چه شد پیراهنت؟
بر چه خاکی ریخت خون روشنت
بر زمین سرد، خون گرم تو
ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو
تا نپنداری ز یادت غافلم
گریه میجوشد شب و روز از دلم»
رهی
سماع ضربی ها باشد انگار؛ شور شرّه مضراب ها بیتابش می کند، زخم زخمه تار از پود دل می کند و ساز که آرام می گیرد، یلدا آغاز می شود:
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
خواهم شدن به بستان؛ چون غنچه با دل تنگ
وانجا به نیکنامی، پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سرّ عشقبازی از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن