دوباره حس می کنمت هیچکس! مثل آن روزها که می خواستم خلیل ات شوم. یادت هست؟ چه می گویم! فراموشکار، من بودم که رهایت کردم و در پی دنیایی رفتم که جز ظاهر هیچ نداشت. سبکسرانه خیال کردم نامه هایم به دستت نمی رسند؛ غافل از اینکه واژه به واژه آنها را وقتی در دلم جوانه می زدند خوانده ای.
بنده هایت ارزش دیدن نداشتند هیچکس! و شکست خورده برگشتم. مثل صدها بار قبل که هر بار بازیگوشانه در پی پروانه ای تا لب پرتگاه دویدم و باز بین زمین و هوای سقوط نگهم داشتی. پیش خودت نگهم دار. نگذار جایی بروم که به محض یادت افتادن شرمنده شوم. نگذار فراموشت کنم.
دوباره حس می کنمت. دست نرمت را روی گونه هام حس می کنم. می خواهم برگردم به روزهای خوش دوستی مان. شوخی می کردی، بازی ام می دادی، امتحانم می کردی؛ می فهمیدم و می خندیدم و لحظه به لحظه شوق نزدیکتر شدنت دیوانه ترم می کرد.
کاش این آمدن آخر باشد...
سماع ضربی ها باشد انگار؛ شور شرّه مضراب ها بیتابش می کند، زخم زخمه تار از پود دل می کند و ساز که آرام می گیرد، یلدا آغاز می شود:
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
خواهم شدن به بستان؛ چون غنچه با دل تنگ
وانجا به نیکنامی، پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سرّ عشقبازی از بلبلان شنیدن
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن
بی قرار توام و در دل تنگم گلههاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصلههاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست
آسمان با قفس تنگ، چه فرقی دارد
بال، وقتی قفس پر زدن چلچلههاست
پی هر لحظه، مرا، بیم فرو ریختن است
مثل شهری که، به روی گسل زلزلههاست
باز، می پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو، جواب همه ی مسالههاست
به این فکر می کردم که اگه یه روزی بخوام شکر بودن تو رو بکنم، چند قرن طول می کشه؟ شکر اینکه هستی، که باهامی، که همیشه پیشمی، که دارمت؛ نه! هیچ وقت خیال «داشتن» تو به سرم نیومد. هیچ کس نمی تونه داشته باشدت، مالک تو باشه، مثل خدا که هیچ کس نمی تونه حس مالکیتی نسبت بهش داشته باشه؛ چون مالکیت مال چیزهای کوچیکه وقتی به تملک یه چیز بزرگ درمیان. من برای مالک بودن خیلی کوچیکم و تو برای به تملک دراومدن خیلی بزرگ!
می شه بودنت رو حس کرد حتی بدون حضورت، می شه از حرفای قشنگت شعر گفت، می شه از حس های غریب گاه و بیگاهت دیوانه شد. می شه همراهت بود مثل یه سایه، با غصه هات می شه مرد؛ اما مالک تو نمی شه شد.
ح. الف آذرپاد
به یاد شهید محمدمختاری
بر بال ققنوسم؛
بر سریری از آتش
تاجی از خار بر سر
زنجیر از زلف بر پای
آشنا می شنوم:
طنین تن «بهار» یست از ته جاده های پاییز
آفتاب می شود، می دانم!
می شنوی هیچکس؟ حتی اگر نشنوی هم... ه...ا...ا...ا...ا...ا... چه سوزی دارد سرمای روی این زمین! گفته بودی همین نزدیکی ها... هنوز هستی؟ می بینی ام؟ ... کی ندیده ای که دوباره باشد؟ جسمی روح سفر کرده ی خویش می جوید، دیوانه وار به ریگ و خاک یخزده ی گور چنگ می زند. نبش قبرم می کنند هیچکس، نگاه کن! به پادشاهی اش می خواستند برسانند روحم را؛ از میان قلب مادر عزیز - زمین - بیرونش می کشند و تاجی از خار بر ...
... و من، دوباره سردم است هیچکس؛ عجیب سردم است!
مرا...
به...
خانه ام...
نه...
اما...
به...
به هیچ کجا...
صدایم را اگر می شنوی همینجا! همین حالا! تبر ابراهیمی ات بردار! بالای سرم فرا ببر! با تمام قدرت اهورایی ات! و فرود بیاور! بت تنم را خرد کن هیچکس! و دار فرتوت سپیدار چشمانم، درخت گلگون شعله های دستان یخزده ی دخترکی کبریت فروش، که سرمایش چون من تا ژرفای جان و عمق استخوان رسوخ کرده ست! گرمش کن هیچکس! تو را به هر که دوستترش می داری! تو را به جان عزیز همای، گرمش کن!
من هنوز اینجایم!
سایه ای، زیر درختی که ز چوبش تبری ساخته اند
و به آن جان درختان دگر می گیرند؛
واپسین سایه ی جان برده ز رقص طاعون...