نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

چشم پوشیده و صد گونه تماشا دارند...

خط به اوراق جهان دیده و نادیده زدیم

پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم

هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید

چار تکبیر بر این نخل خزان دیده زدیم

حاصل ما ز عزیزان سفر کرده ی خویش

مشت آبی ست که بر آینه ی دیده زدیم

بر شکست خزف اکنون دل ما می لرزد

گرچه بر سنگ دوصد گوهر سنجیده زدیم

روز والنتاین مبارک

کاش می شد مثل همه آنهای دیگر ببینمت یا نصف اینقدر که حس می کنمت، حس کنی ام، یا...

اما خواستم بدانی که هنوز ایستاده ام،‌ و چشمانم را به افق دوخته... چشم براه طلوع دوباره ات!

((داروگ، کی می رسد باران؟؟؟))

پرنده فقط یک پرنده بود...

یکی از دوستان نظری درباره ی پست قبلی گذاشته بود که لازم دیدم جهت روشنتر شدن افکار، توضیحاتی بدهم:

سلاخی را دیدم

زار زار می گریست!

پرنده ی کوچکی به او دل بسته بود...

سلاخ تنها بود. یک عمر بود که تنها بود! نپرس چرا، فقط همین که تنها مونده بود، یه عمر؛ به درازی تموم شبهای زمستون، به تنهایی یه گرگ زخمی که زوزه هاشو تو دلش می کشه تا کسی نشنوه، تا کسی ندونه، تا کسی... شایدم می ترسه یه شکارچی نامرد دیگه پیدا بشه، با یه تفنگ قویتر، با هدفگیری دقیقتر... کی تضمین می ده که تیر این یکی دیگه... و سلاخ تنها مونده بود مثل یه گرگ زخمی! سلاخ برای پنهان کردن زخم کارد نامردی که تو پشتش بود، کارد گرفته بود تو دستش؛ تا شاید با پناه آوردن به کارد سلاخی بتونه فراموش کنه زخم اون کاردی رو که تو کمرش بود... شکارچیا رو، تیر رو، خنجر رو، ناروهای آدما رو و دلش رو! این حقیقت مشمئز کننده رو که « یک انسانه» و اسیره میون این همه شکارچی آدم با تفنگای سگ کشی، با کارد و ساطورای نامردی، با بمب های ساعتی مخفی شده تو هدیه های مثلا عاشقانه، یادگاریای مثلا دوستانه...

سلاخ از اولش سلاخ نبود، آدم بود مثل همه ی شما آدما که زلالید مثل شبنم، ساده اید مثل قلب اون پرنده ای که خبر از هول هیولایی این خاک نداشت! اونو سلاخ کردند! خواست با پناه بردن به کارد سلاخیش دلشو از یاد ببره، انسانیتشو از یاد ببره؛ تا شاید راه تکرار بر خطر رو ببنده و از یه سوراخ دیگه گزیده نشه! سلاخ قصه ی ما ته دلش صاف بود، مثل دل شماها... اما خودش هم دوست نداشت دیگه هیچی این حقیقت تلخ رو به یادش بیاره؛ این که دلی داره و دل جای محبته، جای عشقه، جای... آهان راستی جای فرو کردن تیزی بی مرامی هم هست! آره، سلاخ به دنیایی که ساخته بود، بد عادت کرده بود. نمی خواست یعنی دیگه حوصله ای براش باقی نمونده بود که بیاد از کشتارگاهش بیرون، می ترسید از شنیدن صدای یه چکاوک یا دیدن یه شقایق داغدیده، داغ خودش یادش بیفته، برگرده تو اون دوران انسانیتش و دوباره زخمای کهنه ش سر باز کنه! دوباره اون درد قدیمی تیر بکشه دوباره... - به این راحتی هایی هم که فکر بکنی از اون زخمها جون به در نبرده بود - بخاطر همین تو سلاخ خونه ش مونده بود و نمی اومد بیرون تا اینکه یه شب بعد شستن دستای خون آلودش، وقتی داشت میومد تا عین لاشه هایی که از صبح تا حالا سلاخی کرده بود بیفته رو پوست های لاشه ها، یه صدا بشنوه؛ صدای یه پرنده ی کوچولو...

پرنده پاکه، مثل برف شبای چله، معصوم مثل یه قطره آب، تو اون لحظه به فکر فرار از تنهایی خودشه غافل از اینکه یک گرگ زخمی به عمق این تنهایی فرار کرده، کمین گرفته و هر لحظه ممکنه... شاید اون وقتی سلاخ رو دیده که کارد تو دستش نبوده، پیش بند خون آلودش تنش نبوده و عرق شرم کشتن یه جاندار بیگناه دیگه رو پیشونیش نبوده، یا شایدم پرنده هنوز اینا رو نمی دونه! پرنده هنوز نمی دونه از اون تیغه ی بلند براق که تا حالا جون صدتا رو گرفته باید ترسید، از یکی که اون تیغه ی خونی تو دستشه باید نفرت داشت... اجتماع هنوز اینا رو به پرنده یاد نداده! اما هیچوقت دیر نیست. کمتر از یک ثانیه بسته شدن چشمای سلاخ کافیه ( سرعت تیر هشتصد و نود متر در ثانیه س یعنی پیش از این که صداش به گوشت برسه کار خودشو کرده و از اون طرف در رفته) تا اونم درد از پشت تیر خوردن رو حس کنه، تا اونم ببینه این جنگل-دنیا واقعا چه شکلیه؟ مگه کسی به بیگناهی اونی که حالا سلاخ شده فکر کرد؟ مگه کسی دلش براش لرزید؟ مگه... اما سلاخ تو بی گناهی پرنده مونده، تو اعتماد بی مقدمه ی پرنده مونده، تو صمیمیت بچگانه ی پرنده مونده... به نظرت چکار می تونه بکنه؟ نه می تونه مثل این همه مدت پا بذاره رو دلش و سر پرنده ی کوچولو رو هم بذاره پهلوی اونای دیگه، نه می تونه پس از این همه مقاومت و فرار، در تخته شده ی دلش رو باز کنه و بگه دم در بده! اگه بخواد جواب پرنده رو هم با کارد بده، جواب اون ته مونده وجدانش، جواب نگاه معصومانه ی پرنده، جواب دل ساده ی پرنده رو چی بده؟ اگه این کار رو نکنه اون همه خاطرات خفه کننده ای که صدای صمیمی این پرنده براش زنده می کنه دیوونه ش می کنن! پرنده ای که بازم بعد اون همه وقت احساس نفرین شده ی سلاخ رو زنده کرده و آورده جلوی چشمش داره زجرش می ده و سلاخی که یه ضرب شستش گردن کلفت ترین بوفالوها رو نقش زمین می کنه مونده که با این نیم وجبی چیکار کنه. اگه بخواد پرنده رو پیش خودش نگه داره، این غرور قدرتی رو که این همه سال مثل یه رفیق با مرام همه ی زخمهاشو پوشونده، این همه وقت تنها همدم راهش بوده چطور بهش نامردی کنه و بگه بهش که برو بو می دی، دیگه دوستت ندارم! خوشم ازت نمیاد؛ یه پرنده ی کوچولو رو می خوام جایگزینت کنم؟ پس ادعای رفاقتش چی می شه؟ اونوقت اگر این کار رو بکنه نمی شه مثل اون شکارچیای نامردی که از پشت...؟

آره! سلاخ ما بایدم دل نداشته باشه یعنی باید متنفر باشه از دل داشتن! هنوز جای « دل داشتن» اولیش درد می کنه!