نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

وقتی پیدایم کردی...

« به دریچه ای دلبسته می شوی... و بدان خیره می مانی! » تمام آرزویت، امیدت، زندگی ات، خواستن ات، وجودت می شود دریچه... « و آنگاه که شادمانه آغوش می گشایی،
چاهی را در انتظار می بینی،
 که از پیش برایت مهیا کرده اند! و افسوست تنها بخاطر غروری ست که بیهوده به گدایی...؟ »


هیچکس، باز یادت کرده بودم؛ مثل همیشه! نه که عادت کرده باشم، نه، تو فراتر از عادتی، بیشتر از تمام حس و حال های زمینی و انسانی... حتی بزرگتر از عشق! به تو نمی توانم عادت کنم یعنی نمی شود. به این فکر می کردم که چطور پیدایت کردم؟
صدایت را شنیده بودم - این صدای دلپذیر، ملتمس و محکم را- کجا و چه زمانی این دعوت را شنیده بودم؟ سالها پیش از کبوتر سپیدی خوانده بودم که کرکسی او را تعقیب می کرد. جوانی کبوتر را صدا می زد و سینه اش را به او هدیه می کرد تا پناهگاهش گردد. آن کرکسی که کبوتر آوازه خوانی را با جیغ های مهیب تعقیب می کرد تا او را بکشد و صدای مهربانی که از دوردست او را به نجات و رستگاری دعوت می نمود... وقتی پیدایم کردی،

احساس کردم که روحم همان کبوتر است،

کرکس همان شیطان و تو...

تو همان سینه ای بودی که می توانستم به آن پناه ببرم.

و کسانی هستند که از کم، تمام را می بخشند...

Then said a rich man, "Speak to us of Giving."

And he answered:

You give but little when you give of your possessions.

It is when you give of yourself that you truly give.

For what are your possessions but things you keep and guard for fear you may need them tomorrow?

And tomorrow, what shall tomorrow bring to the over prudent dog burying bones in the trackless sand as he follows the pilgrims to the holy city?

And what is fear of need but need itself?

Is not dread of thirst when your well is full, thirst that is unquenchable?

There are those who give little of the much which they have - and they give it for recognition and their hidden desire makes their gifts unwholesome.

And there are those who have little and give it all; These are the believers in life and the bounty of life, and their coffer is never empty.

 

و آنگاه مردی ثروتمند و با مکنت برخاست و گفت:"ای پیر خردمند، اکنون ما را از دهش و بخشش سخن گوی." پیامبر گفت: وقتی از دارایی خویش چیزی می بخشی، چندان عطایی نکرده ای. بخشش حقیقی آن است که از وجود خود به دیگری هدیه کنی. زیرا دارایی تو چیزی نیست جز متاعی که از ترس نیازهای فردا آنرا نگاهبانی می کنی... و فردا چه بار خواهد آورد برای آن سگی که از فرط حرص و احتیاط استخوانهای خود را میان شنهای بی نشان پنهان کرده و همراه زائران شهر مقدس در سفر است؟ و ترس از نیاز چیست مگر نیازی دیگر که جان آدمی را می گدازد. وقتی چاه تو پر آب است و همچنان ترس از تشنگی تو را به اضطراب انداخته، آیا این ترس تنها نشان از یک عطش سیری ناپذیر در تو نیست؟

کسانی هستند که از بسیار، اندکی می بخشند تا به وصف کرامت شناخته شوند و همین شوق به نام و شهرت هدیه ی آنها را مسموم می کند. و کسانی هستند که از کم، تمام را می بخشند. آنان به حیات و کرامت بی پایان آن ایمان دارند و کیسه شان هیچگاه تهی نخواهد ماند.

پیامبر (جبران خلیل) ترجمه دکتر حسین الهی قمشه ای

 

آدما!

آدم چقدر بچه می مونه. وقتی خطایی می کنه و بچگانه فکر می کنه " هیچکس ندید"! زودی یادش میاد که "چرا، یه نفر دید" و سرمست غرور می گه: خب دید که دید. حالا مگه چی شد؟

و درست اون وقتی که خیال می کنه اونی که دیده دیگه باید یادش رفته باشه، جای یه ضربه رو پس گردنش حس می کنه و گیج می شه. می مونه و نمی فهمه از کجا اومد... می ره تو کما... و وقتی به خودش میاد می بینه "چی شده!" التماس و دعا و زاری و عجز و لابه و صدتا "غلط کردم" و "ببخشید" و "تکرار نمی شه" و... تا دل خدا به رحم میاد و آزادش می کنه. می گه برو اما آدم باش! بنده باش! و آدم بلند می شه؛

از جاش که بلند می شه فراموش می کنه افتاده بود.

لباسهاشو که می تکونه خودشو با هر چی خاک و زمینه بیگانه می بینه و اگر بهش بگی می گه " من؟ امکان نداره! من نبودم!"

قدم اول رو که برمی داره، کل ماجرا رو فراموش می کنه.

قدم دوم رو که برداشت، بیچارگی چند لحظه پیشش رو.

قدم سوم دست رهایی بخش خداشو.

قدم چهارم دعاها و التماسهاشو.

قدم پنجم، خود خداشو.

انگار نه انگار که بوده و هست و می بینه و آزادش کرده و... وسوسه ی یه خطای شیرین دیگه تو قلبش جرقه می زنه و آدم، دوباره گناه می کنه و دوباره فکر می کنه هیچکس ندید و دوباره خدا می بیندش و دوباره پشت سرش ضربه ای رو حس می کنه و دوباره می ره تو کما و دوباره بیدار می شه و دوباره گریه و زاری و دوباره رحم خدا و دوباره آزادی و دوباره فراموش کردن و دوباره خطا کردن!

چرا همش این چرخه ی ابلهانه رو تکرار می کنیم و چیزی رو که دهها و صدها و هزاران بار قول می دیم به خودمون و به خدامون همش تو پنج قدم فراموش می کنیم؟ چرا نمی خوایم بفهمیم شیطان آتیش بیار این دور باطله و چرا نمی تونیم همون بار اول آدم بشیم، بنده بشیم و برای همیشه از این چرخش دیوانه وار خلاص بشیم؟

چقدر دوست داشتم می فهمیدم چرا بنده ی دنیا شدن برام راحته، بنده ی هر شکمدار غبغبدار پولدار زورداری شدن مثل آب خوردنه اما بنده ی خدا شدن...

من که نمی فهمم! هیچکس، تو بهم بگو...

ارسال دوباره ((پرنده فقط یک پرنده بود)) بدرخواست یکی از دوستان

 سلاخی را دیدم

زار زار می گریست!

پرنده ی کوچکی به او دل بسته بود...

سلاخ تنها بود. یک عمر بود که تنها بود! نپرس چرا، فقط همین که تنها مونده بود، یه عمر؛ به درازی تموم شبهای زمستون، به تنهایی یه گرگ زخمی که زوزه هاشو تو دلش می کشه تا کسی نشنوه، تا کسی ندونه، تا کسی... شایدم می ترسه یه شکارچی نامرد دیگه پیدا بشه، با یه تفنگ قویتر، با هدفگیری دقیقتر... کی تضمین می ده که تیر این یکی دیگه... و سلاخ تنها مونده بود مثل یه گرگ زخمی! سلاخ برای پنهان کردن زخم کارد نامردی که تو پشتش بود، کارد گرفته بود تو دستش؛ تا شاید با پناه آوردن به کارد سلاخی بتونه فراموش کنه زخم اون کاردی رو که تو کمرش بود... شکارچیا رو، تیر رو، خنجر رو، ناروهای آدما رو و دلش رو! این حقیقت مشمئز کننده رو که « یک انسانه» و اسیره میون این همه شکارچی آدم با تفنگای سگ کشی، با کارد و ساطورای نامردی، با بمب های ساعتی مخفی شده تو هدیه های مثلا عاشقانه، یادگاریای مثلا دوستانه...

سلاخ از اولش سلاخ نبود، آدم بود مثل همه ی شما آدما که زلالید مثل شبنم، ساده اید مثل قلب اون پرنده ای که خبر از هول هیولایی این خاک نداشت! اونو سلاخ کردند! خواست با پناه بردن به کارد سلاخیش دلشو از یاد ببره، انسانیتشو از یاد ببره؛ تا شاید راه تکرار بر خطر رو ببنده و از یه سوراخ دیگه گزیده نشه! سلاخ قصه ی ما ته دلش صاف بود، مثل دل شماها... اما خودش هم دوست نداشت دیگه هیچی این حقیقت تلخ رو به یادش بیاره؛ این که دلی داره و دل جای محبته، جای عشقه، جای... آهان راستی جای فرو کردن تیزی بی مرامی هم هست! آره، سلاخ به دنیایی که ساخته بود، بد عادت کرده بود. نمی خواست یعنی دیگه حوصله ای براش باقی نمونده بود که بیاد از کشتارگاهش بیرون، می ترسید از شنیدن صدای یه چکاوک یا دیدن یه شقایق داغدیده، داغ خودش یادش بیفته، برگرده تو اون دوران انسانیتش و دوباره زخمای کهنه ش سر باز کنه! دوباره اون درد قدیمی تیر بکشه دوباره... - به این راحتی هایی هم که فکر بکنی از اون زخمها جون به در نبرده بود - بخاطر همین تو سلاخ خونه ش مونده بود و نمی اومد بیرون تا اینکه یه شب بعد شستن دستای خون آلودش، وقتی داشت میومد تا عین لاشه هایی که از صبح تا حالا سلاخی کرده بود بیفته رو پوست های لاشه ها، یه صدا بشنوه؛ صدای یه پرنده ی کوچولو...

پرنده پاکه، مثل برف شبای چله، معصوم مثل یه قطره آب، تو اون لحظه به فکر فرار از تنهایی خودشه غافل از اینکه یک گرگ زخمی به عمق این تنهایی فرار کرده، کمین گرفته و هر لحظه ممکنه... شاید اون وقتی سلاخ رو دیده که کارد تو دستش نبوده، پیش بند خون آلودش تنش نبوده و عرق شرم کشتن یه جاندار بیگناه دیگه رو پیشونیش نبوده، یا شایدم پرنده هنوز اینا رو نمی دونه! پرنده هنوز نمی دونه از اون تیغه ی بلند براق که تا حالا جون صدتا رو گرفته باید ترسید، از یکی که اون تیغه ی خونی تو دستشه باید نفرت داشت... اجتماع هنوز اینا رو به پرنده یاد نداده! اما هیچوقت دیر نیست. کمتر از یک ثانیه بسته شدن چشمای سلاخ کافیه ( سرعت تیر هشتصد و نود متر در ثانیه س یعنی پیش از این که صداش به گوشت برسه کار خودشو کرده و از اون طرف در رفته) تا اونم درد از پشت تیر خوردن رو حس کنه، تا اونم ببینه این جنگل-دنیا واقعا چه شکلیه؟ مگه کسی به بیگناهی اونی که حالا سلاخ شده فکر کرد؟ مگه کسی دلش براش لرزید؟ مگه... اما سلاخ تو بی گناهی پرنده مونده، تو اعتماد بی مقدمه ی پرنده مونده، تو صمیمیت بچگانه ی پرنده مونده... به نظرت چکار می تونه بکنه؟ نه می تونه مثل این همه مدت پا بذاره رو دلش و سر پرنده ی کوچولو رو هم بذاره پهلوی اونای دیگه، نه می تونه پس از این همه مقاومت و فرار، در تخته شده ی دلش رو باز کنه و بگه دم در بده! اگه بخواد جواب پرنده رو هم با کارد بده، جواب اون ته مونده وجدانش، جواب نگاه معصومانه ی پرنده، جواب دل ساده ی پرنده رو چی بده؟ اگه این کار رو نکنه اون همه خاطرات خفه کننده ای که صدای صمیمی این پرنده براش زنده می کنه دیوونه ش می کنن! پرنده ای که بازم بعد اون همه وقت احساس نفرین شده ی سلاخ رو زنده کرده و آورده جلوی چشمش داره زجرش می ده و سلاخی که یه ضرب شستش گردن کلفت ترین بوفالوها رو نقش زمین می کنه مونده که با این نیم وجبی چیکار کنه. اگه بخواد پرنده رو پیش خودش نگه داره، این غرور قدرتی رو که این همه سال مثل یه رفیق با مرام همه ی زخمهاشو پوشونده، این همه وقت تنها همدم راهش بوده چطور بهش نامردی کنه و بگه بهش که برو بو می دی، دیگه دوستت ندارم! خوشم ازت نمیاد؛ یه پرنده ی کوچولو رو می خوام جایگزینت کنم؟ پس ادعای رفاقتش چی می شه؟ اونوقت اگر این کار رو بکنه نمی شه مثل اون شکارچیای نامردی که از پشت...؟

آره! سلاخ ما بایدم دل نداشته باشه یعنی باید متنفر باشه از دل داشتن! هنوز جای « دل داشتن» اولیش درد می کنه!