نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

آی آدم ها!

آهای جویندگان طلا، شکارچی ها، هفت تیرکش ها، جایزه بگیرها...

با شمایم آی آدم ها! قرمزها، خاکستری ها، نارنجی ها، رنگارنگ ها! شما که هر صبح و شام وقت و بی وقت با تبری بر دوش و کلنگی بر کف به سوی این "معبد-مقبره" ی پر از "هیچ" سرازیر می شوید و... از کجای این مقبره ی باستانی بوی طلا شنیده اید که در بیدار خوابی هایتان هم هوس رسوخ و نفوذ و غارت قلبهای نازکتان را پر می کند و تیرکش های خفیف منتهی الیه شمالغربی قلبتان را به لرزه در می آورد؟! به جان کدامین موجود قسم بخورم که آنچه شما می بینید نیستم؟!

آی آدم ها! مظلوم ترین ها، معصوم ترین ها، "عاشق" ترین ها، شمایی که یگانه راه اثبات "عشق" تان از شکاف درجه و نوک مگسک تفنگ هایتان می گذرد، شمایی که این بار به نام بیدار شدن کمر به شکارم بسته اید و سودای به بند کشیدنم به اندرونتان چنگ می زند! بدانید که زنجیرهایتان بیشتر از "من" می ارزند؛ بیشتر از "هیچ"! بخاطر خودتان می گویم ورنه "هیچ" را هرگز بند و زنجیری بر پا نتوانید بست! این "من"، این "هیچ" ارزش قفسهایتان را ندارد و هرگز کسی برای برده ای اینچنین سکه ای نخواهد پرداخت... نمی دانم کجای پرنده ی نگاهم زیباست که از هر گوشه ای کمینی کرده اید برای شکارش و هر دم غرّش مرگبار تفنگ هایتان سکوت این تبعیدگاه را از هم می شکافد؟! این انبار باروت زرهپوش را دیگر یارای تحمل تیر و کمان کودکان محله هم نیست... و آنگاه هر صبح گردان گردان و لشگر لشگر به نام "دوستی" و در حقیقت به هوس غنایم و به طمع تصاحب و تملک به این معبد پر از "هیچ" می آیید و از زر و سیم نداشته ی مقبره ام سهمی طلب می کنید! هر روز و هر لحظه با سلاحی مرگبارتر؛ یکی تان با تیغ و تیر زهرآگین زبانش، یکی با خمپاره های مظلومیتش، یکی با موشکهای دوربرد ترحم برانگیزی اش و دیگری با تانکهای معصومیتش، یکی با استتار چهره ی مضحک بزک کرده اش، یکی با بمب های خوشه ای دارندگی های بی حد و حصرش، یکی با خودشیفتگی حاصل از "بزرگ" بودنش... به چه زبان مشترکی بگویم که بخواهید باور کنید؟ باور کنید این معبد، خالی تر از همیشه، تنها انباری ست برای خرج های گل کرده ای که خودتان آورده اید، و دیوارهایش را دیگر تاب تحمل یورشهایتان نیست. شما که از توان تخریبی سلاح هایتان خبر دارید! اگر یکی از موشکهایتان حتی به اندازه ی جرقه ای در این دیواره نفوذ کند، کسی را جز شلیک کننده اش و آنان که به تماشا ایستاده اند به آسمان خواهد برد؟

ایستاده ام، بر ایوان ماه، و همچنان نگاهتان می کنم...

دیوارهای این معبد گویی عادت کرده اند که هر صبح پذیرای تیرها و ترکش ها و بمب هایتان باشند و هر شب به "صدای سخن عشق" کلنگ هایتان گوش جان بسپارند! ببخشید باید، در تبعیدگاهم چیزی برای پذیرایی یافت نمی شود جز آنچه خودتان هدیه آورده اید؛ خرج های گل کرده (عمل نکرده) و فرشهای خرده غروری و بمب ها و موشکهای هدایت شونده و... هنوز هم گروه گروه و تک تک، بی هدف، تنها برای اینکه بیایید، بختی بیازمایید و "ببینید چه می شود" ، برای اینکه "عشق" تان را نشانم بدهید، چنگ در چشمانم می کنید، خرجهای انفجاری تان را به دیوارهای دلم – که حال دیگر انباری برای خرج های گل کرده ی خودتان شده- می بندید تا رخنه ای در این دیوار کنید و سکه ای، برده ای، نوایی...

                گفت ای موسی آیا تو می خواهی ما را به سحرت از سرزمینمان بیرون رانی؟

به کدامین زبان مشترک بگویم که بخواهید بفهمید؟ محافل داغ تان را به سودای گنج نهان معبد متروک رها نکنید، که به خالی بی پایانی خواهید رسید! این معبد خالی – ظاهرا-  زیبا را کعبه ی آمال تان نکنید که دیگر زر و سیمی نمانده از تاراج آنانکه همواره بی شرمی و وقاحت شان را پشت معصومیت خودشان و بخشایش –ناشی از نفهمی- دیگری استتار کرده اند. نمی دانم، نمی دانم به چه زبان مشترکی بگویم که حمل بر "ساحر پیشگی" و "تلاش برای بیرون راندن از سرزمینتان" نشود، تا "بزرگ آن ساحران" قلمداد نشوم، تکفیرم نکنید و نخواهید "دست و پاهایم خلاف یکدگر..." به چه زبانی بگویم که به رویم اسلحه نکشید:

"خدای گونه ای در تبعید..." هرگز بزرگ نبوده و نیست. ادعای بزرگی هم دردی از او دوا نمی کند!

▒▒▒

و شما دوستان عزیز سرشار از لطف! هر که دوست دارد می تواند فکر کند "من" بزرگم، خوبم، فکرم زیباست، بیشتر از سنم خوانده ام و... اما بیشتر خواندن که منجر به بیشتر فهمیدن نمی شود! بزرگتر بودن هم دلیل محکمی بر "بزرگتر" بودن نیست! و خوب بودن...

خوب بودن من چه چیزی را تداعی خواهد کرد اینجا، که از شکمهای دریده ی فاحشگان خردسال، کفتارهای هار بیرون می آیند و آرواره های آلوده به خون شتر صالح را معجزه وار به رخم می کشند تا ادعای پیغمبری شان را به اجبار باورم کنند؟!

دیرگاهی ست درین گوشه ی طاعونی خاک...

یادت هست هیچکس؟ شبی که حس کردمت... دستم لرزید، دلم لرزید، و آن وجود سرشارت ارکان وجودم را به لرزه انداخت، ساز از آغوشم رها شد، افتاد و... ویرانم کردی هیچکس! چه ویرانی باشکوهی!

در رویایت به بیداری رسانیدی ام و در اسارتت شهد آزادی را به کامم ریختی! اسیرت شدم و وادارم کردی تا دست بکار شوم، که ویرانه های این دل را دوباره بسازم، به شکلی دیگر، طرحی نو و به قصد و نیتی دیگر؛ به شکل یک معبد، طرح آتشکده ای باستانی، آب و جارو شده به خون دل و مژگان، پیراسته از همه، خالی از رد پاهای حقیر هر موجود دیگر و به نیت تو! به قصد اینکه شبی مهمان معبد دلم شوی و این دل متروک، متبرک به قدوم اهورایی تو شود و لایق بیتوته ی تو شود و دیگر هیچ! همه ای که هیچ می شود در برابر هیبت فرهمند تو و هیچی که همه می شود به پر شدن با گرمای عطوفت پاک تو، به برکت گام های بهاری تو...

تو هم می بینی هیچکس؟ انگار همواره ناگزیرم تا نظاره گر لشگری باشم از اشباح نابینایان فانوس بدست که نمی دانند نور به چه کارشان تواند آمد؛ خوابزدگانی که چون حرامیان به سینه ام هجوم می آورند و می خواهند آنرا به چنگ و دندان از هم بدرند، موریانه وار به سنگهای دیواره ی معبدم دندان می سایند و از چشم من می بینند اگر آرواره های هولناک یکی شان به سنگی بشکند. آدمکهای اندک؛ چون زاغ و زغن جیغ می کشند، گنجشک سان پرپر می زنند و در شیپورهای معصومیتشان می دمند که نیش و دندانشان را "من" شکسته ام، دل نازکشان را "من" شکسته ام، غرور بلورین شان را "من" شکسته ام... و حتی برای چشم بر هم زدنی چشم نمی خواهند گشود تا ببینند

کدام "من" ؟؟؟؟؟

دیرگاهی ست درین گوشه ی طاعونی خاک، "من" این تبعیدی پوسیده ست! این "من" مرده ست، و بر سنگ مزارش، نام تو را می نویسند، هیچکس!

تو بگو هیچکس! مگر از این معبد خالی چه معجزه ای را می شود انتظار داشت؟ که "هر کس" به "هر دستاویزی" چنگ می زند، هر چیز مقدسی را آلت دست می کند و تقدسش را به لجن می کشد، با هر وسیله ای، با هر بیل و تیشه و توپ و تانکی به دیوارهای معبد هجوم می آورد تا در آن رسوخ کند، به خلوتش سرک بکشد، مهمان ناخوانده ی معبد تو شود و... چرا هیچکس؟ چرا اینچنین سراسیمه و بی هدف، معصومانه به هر چیزی متوسل می شوند تا همه چیزشان (همه دارندگی هایشان) را به همه چیز نداشته ی این "من" مربوط (تحمیل) کنند و به گنج موهوم این معبد پر از "هیچ" دست یابند؟ چه می توان گفت هیچکس؟ چه بگویم به خیل عظیمی که در تلاش بی ثمرشان می خواهند بر پیشانی چین خورده ی این "من" (این "هیچ") حروف سربی "دوستت دارم" و "برایت احترام قائلم" و "تنها..." را داغ کنند تا هر که را نظر بر این جبین افتد بداند که عاشقانی بیدل، دوستانی مخلص و شیدایانی "فریاد خاموش" این "هیچ" را دوست داشته اند و مهر و محبت سرریز کرده شان را از روی داغ پیشانی اش حرف به حرف، واژه به واژه بخوانند!!!

سردم است هیچکس! عجیب سردم است و همچنان زیر خیمه ی این شبهای بی مهتاب، این شبان بی همای... در های هوی جغدها و زوزه ی شغالهای لاشه خوار، در سایه روشن مه آلود بتّه های خار، عاشقانی معصوم را می بینی که از عمق ظلمت، کلنگ بدست و تبر بر دوش پدیدار می شوند تا آرامش از مزار این تبعیدی بربایند! غافل از اینکه حتی "من"ی نمانده برای خادم این معبد که در گورش خفته باشد. کلنگ دوستی شان "به نام عشق" بر این سنگ مزار فرا می رود و سهمناک فرود می آید تا صدای روح خراشش، صدای سخن عشق شان بشود، و به اجبار، در این گنبد دوّار بماند!!!

به مبارکی قدوم رند سوخته ی قونیه

 

با من صنما دل یک دله کنمجنون شده​ام از بهر خداسی پاره به کف در چله شدیمجهول مرو با غول مروای مطرب دل زان نغمه خوشای زهره و مه زان شعله روای موسی جان شبان شده​اینعلین ز دو پا بیرون کن و روتکیه گه تو حق شد نه عصافرعون هوا چون شد حیوان گر سر ننهم آنگه گله کنزان زلف خوشت یک سلسله کنسی پاره منم ترک چله کنزنهار سفر با قافله کناین مغز مرا پرمشغله کندو چشم مرا دو مشعله کنبر طور برو ترک گله کندر دست طوی پا آبله کنانداز عصا و آن را یله کندر گردن او رو زنگله کن

... و او اصلا دوست نداشت من فکر کنم!

من فکر می کنم انسان ها همه تخم مرغ هستند

من هر چه انسان دیده ام

که شکسته است،

توی او زرد بود.

من فکر می کنم توی همه ی انسان ها زرد است

من فکر می کنم که همه ی انسان ها تخم مرغ هستند

 

او دوست داشت به دل من فکر نکند

او دوست داشت من به دلم فکر نکنم

او دوست داشت من برای همیشه یک جوری بمانم

او دوست داشت دل من برای همیشه...

« سولماز دریانیان »

پرواز هم...

- نمی فهمم.

- خدا شما را ببخشد تا روزی بفهمید.

دخترک در حالی که نمی دانست چه بگوید تا بیشتر با او باشد گفت:

- یک بار آواز شما را شنیدم، شب بود.

- کلارا! تو هر نیمه شب آواز مرا می شنیدی. اما دیگر نخواهی شنید.

دختر سرش را به زیر افکند. موهای بلندش روی شانه هایش ریخت و روبانی که به گیسوانش بسته بود، باز شد. در حالی که چشمهایش را به زمین دوخته بود پرسید: چرا؟

 - کلارا، هنوز نمی دانم. از من نپرس. شاید جلوی پنجره ی دیگری بخوانم.

- پنجره ی دیگر؟ کدام پنجره؟ پنجره ی چه کسی؟

فرانسیس سر به زیر افکنده و به آرامی طوری که دختر نشنید گفت: پنجره ی خدا...

دخترک قدمی پیشتر نهاد و تکرار کرد: چه کسی؟ کدام پنجره؟ اما فرانسیس جوابی نداد...

امشب از مملکت زاغ و زغن می آیم!

 

پرواز هم،

رویای آن پرنده نبود!!!

 

دانه دانه پرهایش را چید...

 

 

تا بر این بالش،

 

               خوابی دیگر ببیند!