یادت هست هیچکس؟ شبی که حس کردمت... دستم لرزید، دلم لرزید، و آن وجود سرشارت ارکان وجودم را به لرزه انداخت، ساز از آغوشم رها شد، افتاد و... ویرانم کردی هیچکس! چه ویرانی باشکوهی
!در رویایت به بیداری رسانیدی ام و در اسارتت شهد آزادی را به کامم ریختی! اسیرت شدم و وادارم کردی تا دست بکار شوم،
که ویرانه های این دل را دوباره بسازم، به شکلی دیگر، طرحی نو و به قصد و نیتی دیگر؛ به شکل یک معبد، طرح آتشکده ای باستانی، آب و جارو شده به خون دل و مژگان، پیراسته از همه، خالی از رد پاهای حقیر هر موجود دیگر و به نیت تو! به قصد اینکه شبی مهمان معبد دلم شوی و این دل متروک، متبرک به قدوم اهورایی تو شود و لایق بیتوته ی تو شود و دیگر هیچ! همه ای که هیچ می شود در برابر هیبت فرهمند تو و هیچی که همه می شود به پر شدن با گرمای عطوفت پاک تو، به برکت گام های بهاری تو...تو هم می بینی هیچکس؟ انگار همواره ناگزیرم تا نظاره
گر لشگری باشم از اشباح نابینایان فانوس بدست که نمی دانند نور به چه کارشان تواند آمد؛ خوابزدگانی که چون حرامیان به سینه ام هجوم می آورند و می خواهند آنرا به چنگ و دندان از هم بدرند، موریانه وار به سنگهای دیواره ی معبدم دندان می سایند و از چشم من می بینند اگر آرواره های هولناک یکی شان به سنگی بشکند. آدمکهای اندک؛ چون زاغ و زغن جیغ می کشند، گنجشک سان پرپر می زنند و در شیپورهای معصومیتشان می دمند که نیش و دندانشان را "من" شکسته ام، دل نازکشان را "من" شکسته ام، غرور بلورین شان را "من" شکسته ام... و حتی برای چشم بر هم زدنی چشم نمی خواهند گشود تا ببینندکدام "من"
؟؟؟؟؟دیرگاهی ست درین گوشه ی طاعونی خاک، "من" این تبعیدی پوسیده ست!
این "من" مرده ست، و بر سنگ مزارش، نام تو را می نویسند، هیچکس!تو بگو هیچکس! مگر از این معبد خالی چه معجزه ای را می شود
انتظار داشت؟ که "هر کس" به "هر دستاویزی" چنگ می زند، هر چیز مقدسی را آلت دست می کند و تقدسش را به لجن می کشد، با هر وسیله ای، با هر بیل و تیشه و توپ و تانکی به دیوارهای معبد هجوم می آورد تا در آن رسوخ کند، به خلوتش سرک بکشد، مهمان ناخوانده ی معبد تو شود و... چرا هیچکس؟ چرا اینچنین سراسیمه و بی هدف، معصومانه به هر چیزی متوسل می شوند تا همه چیزشان (همه دارندگی هایشان) را به همه چیز نداشته ی این "من" مربوط (تحمیل) کنند و به گنج موهوم این معبد پر از "هیچ" دست یابند؟ چه می توان گفت هیچکس؟ چه بگویم به خیل عظیمی که در تلاش بی ثمرشان می خواهند بر پیشانی چین خورده ی این "من" (این "هیچ") حروف سربی "دوستت دارم" و "برایت احترام قائلم" و "تنها..." را داغ کنند تا هر که را نظر بر این جبین افتد بداند که عاشقانی بیدل، دوستانی مخلص و شیدایانی "فریاد خاموش" این "هیچ" را دوست داشته اند و مهر و محبت سرریز کرده شان را از روی داغ پیشانی اش حرف به حرف، واژه به واژه بخوانند!!!سردم است هیچکس!
عجیب سردم است و همچنان زیر خیمه ی این شبهای بی مهتاب، این شبان بی همای... در های هوی جغدها و زوزه ی شغالهای لاشه خوار، در سایه روشن مه آلود بتّه های خار، عاشقانی معصوم را می بینی که از عمق ظلمت، کلنگ بدست و تبر بر دوش پدیدار می شوند تا آرامش از مزار این تبعیدی بربایند! غافل از اینکه حتی "من"ی نمانده برای خادم این معبد که در گورش خفته باشد. کلنگ دوستی شان "به نام عشق" بر این سنگ مزار فرا می رود و سهمناک فرود می آید تا صدای روح خراشش، صدای سخن عشق شان بشود، و به اجبار، در این گنبد دوّار بماند!!!
سلام
نمیدونم متن بود یا دلنوشته
واقعا زیبا بود
خیلی از خوندن خط به خطش لذت بردم
موفق باشید
رویای عزیز،دلنوشته ها را نمی توان نوشت. آنقدر داغند که نه کاغذی را یارای تاب آوردنشان هست و نه دلی را طاقت شنیدن...
قدم بر چشممان گذاشتی و مهمان بخشی از دنیایم شدی. این سنگ نبشته شاید پاره ای از آن چیزی باشد که دل یک تبعیدی را... می توانیم دل نوشته اش بنامیم.
خوب کردی که مهمانم شدی.
روزها پی خورشید گشتم در دستهای کسی اما نبود و انقدر لرزیدم از سرما که یخ و بی حس شدم .دستهایم اما بر عکس دستهای دیگران گرم گرم بود فقط نمی دانم چرا هنوز سردم است و کسی نیست... و همه به دنبال گرمای دستهای من و من هنوز دستهایم تنهاست...
شمام قشنگی ها! از خودی.
قدحت پر می باد.