همینکه به عشق بینجامد مهر
گیسو بدست باد سپرده ایم
و سوت زنان
از کناره ی خیابان
پای بر سایه های آشنا می گذاریم
و می گذریم.
می بیندمان و نمی بینیمش
چشمان خندانی
که راز گردنه های دوردست
در آن بلور شده است.
نمی بینیمش
چشمی که از تنگه های واقعه برگشته ست
و گریه را فراموش کرده
- بس که گریسته ست-
و خنده اش
به برق خنجر می ماند
سرد و برنده و مسموم.
همین که به عشق می گراید مهر
خفتان می گشاییم و تیغ فرو می هلیم
و چشم که گشودیم
برهنه
بی خنجر و جوشن
در گذرگاه حرامیان ایستاده ایم
و آفتابِ غروب
به شتاب فرو می خزد پسِ ابرها
تا نبیند چیزی.
م. آتشی