نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

و جاده غربت و درد مسافر را نمی فهمد


کسی تنهایی یک مرد زائر را نمی فهمد
و جاده غربت و درد مسافر را نمی فهمد

دوباره وقت رفتن می شود کوچ پرستوها
و حتی آسمان مرغ مهاجر را نمی فهمد

پر از شک و یقینم بی تو ایمانی نخواهم داشت
خدا حرف دل این نیمه کافر را نمی فهمد

خیابان ها و ماشین های سر در گم نمی دانند
که دنیا درد انسان معاصر را نمی فهمد

چراغ سبز یا قرمز چه فرقی می کند وقتی
سواره خط کشی قلب عابر را نمی فهمد

حضور حاضر غایب که می گویند یعنی من
غریب افتاده ای که جمع حاضر را نمی فهمد

نمی خواهد بپرسی حال و روز واژه هایم را
کسی تنهایی یک مرد زائر را نمی فهمد

ببخشای ام اگر بستم دگر پلک تماشا را ...

تو از اول سلامت پاسخ بدرود باخود داشت
اگرچه سِحر صوت ات جذبۀ داوود باخود داشت

تو عشقت سبزتر از وعدۀ شدّاد بود اما
برایم برگ برگش دوزخ نمرود باخود داشت

ببخشای ام اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله ات در پیچ و تاب اش دود باخود داشت

«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گر چه
دل «سودابه» سان ات هر چه آتش بود با خود داشت

مرا با برکه ام بگذار، دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود باخود داشت

دیـــدی ای حــــافـــظ که کـــنعان دلــــم بی ماه شد؟

دیـــدی ای حــــافـــظ که کـــنعان دلــــم بی ماه شد؟ 


عاقبـــت چشم و دل و کوه امـــــیدم، آه شـــد



گــــفته بودی یـــوسف گــــم گـــشته باز آیـــد....ولــــی...


یـــوسف من تـــا قیـــامـــت همنــــشین چــــاه شد....!


درد نداشتن ات

نوشته بود: 


درد نداشتن ات 
دردی نیست که دکترها تشخیص بدهند
تنها شاعران میفهمند
که نقطه چین های بین سطرهای شعرم
بهترین و بزرگترین مرد دنیاست 
که دارد از من دور می شود
شاید این روزها زیاد همدیگر را نفهمیم اما
تو می دانی که چرا این سطرها مثل اعصابم
به هم ریخته است و
ابرهای سیاه چرا فقط بالای سر من
خانه کرده اند
حالم خوش نیست باران
میدانی کمت دارم
میدانی کمت دارم

برای او که همین خواب را می بیند

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…
وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفته های «هگل» بود و ما دو تا…
روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا … 
افتاد روی میز ورق های سرنوشت
فنجان و فال و بی بی و دل بود و ما دو تا … 
کم کم زمانه داشت به هم میرساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…
تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چه قدر سرد و کسل بود و ما دو تا… 
از خواب میپریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دل بود و ما دو تا…

The worst hell

There
is no worse
hell
than
to remember
vividly
a kiss
that
never occurred.

- Richard Brautigan

زمین را که زیر پاهایت حس کنی، می بینی عشق هم می میرد

عشق نمی میرد و این حرفها همه مال داستانهای ژانر فهیمه رحیمی و میم مودب پور اند؛ زمین را که زیر پاهایت حس کنی، می بینی عشق هم می میرد؛

ونوس عشوه کناری نهاده و زار می زند، آنسوتر کیوپید را می بینی با آن بالهای سفید پرپری که مثل سگ خوره گرفته و سنگ خورده جان می کند، می میرد، مثل سگ ولگرد هدایت با زخمهایی یادگار از تک تک مردمان شهری که نادر ابراهیمی دوستش می داشت...

آواز آخر...


در افسانه های تبتی-بودایی آمده است که پرنده ای تنها یک بار در عمر خود می خواند و چنان شیرین می خواند که هیچ آفریده ای بر زمین به او نمی رسد.

از همان دم که از لانه خود بیرون می آید در پی آن می شود که شاخه پرخاری بیایبد و تا آن را نیابد آرام نمی گیرد . آنگاه همچنانکه در میان شاخه های وحشی آواز سر می دهد سینه بر درازترین و تیزترین خار می نهد و در حال مرگ، با آوازی که از نوای بلبلان و چکاوکان فراتر می رود رنج جان کندن را زیر پا می گذارد. 

آوازی آسمانی که به بهای جان او تمام می شود. همه عالم برای شنیدن آوازش بر جای خود میخکوب می شوند و خداوند در ملکوت آسمان لبخند می زند. آخر، تا رنچی گران نباشد گنجی گرانبها یافت نگردد.

The Thorn Birds