تنهایی مختص ذات اوست و مردان او؛ بزرگانی که سر به ابتذال پوچ هیچ فرعونی فرود نیاوردند و گوهر پاک و اهورایی وجودشان به ثمن بخس نفروختند و هنگام رفتن هم باز تنها، بی ادعا، بی نیاز، سبک... آرش تنها بود، میان اهریمنی از از پیش و برهمنی از پس. بابک تنها بود، میان کفتارهایی تشنه ی خون که با دریا دریا خون سیرابشان نتوان کرد. آذرپاد تنها ماند میان همه و بی همه. امیر تنها ماند، با چاه. مصدق تنها ماند و علی هم تنها، بی کس، به دور از هیاهوی زاهدان مال و جاه اندوز و روشنفکر نمایان -بقول خودش- زرزریست! سالیان دراز اهرمن با تمام بردگانش کوشیده اند تا نام بلندش را از لوح اذهان محو کنند اما او هنوز اینجاست؛ زنده! و از قلمرو زیستن دگر تبعیدش نتوانند کرد! ایستاده ست؛ همچون آرش، همچون کاوه، بابک، آذرپاد، آریوبرزن، امیر، مصدق و... و چه زیبا فریاد می کنند آزادگی را!
و علی بیست و نه سال پیش در چنین روزی روحش قفس تن را شکست و بال در بال آن دو پرستوی خوشبخت رهسپار سفری به ماوراء شد. پرواز پیروزمند فروهر پاکش را به شکر می نشینیم و از آن مطلق بی همتا به لابه می خواهیم تا لحظه ای رخصت آلوده شدن و آلودن به روانهای هیچیک از مردانش ندهد.
29 خرداد، سالروز شهادت استاد شهید، دکتر علی شریعتی را گرامی می داریم.
دلم می سوزد.
دلم برای دستهای سیمانی مان می سوزد
که مادر زاد
هیچ پنجره ای را باز نمی کند.
دلم می سوزد.
دلم برای پاهای چوبیم می سوزد
که دیگر فشار تنم را تحمل نمی کند،
و سختی زمین زیر پا را...
حتی بخاطر تو هم نمی تواند،
حتی برای پیدا کردن تو...
دلم می سوزد.
برای بادی هم
که دیگر از سفرهایش دست خالی بر می گردد،
برای بادی هم
که دیگر بویی از تو در دستانش نیست دلم می سوزد.
دست سیمانی دیر یا زود فرو خواهد ریخت.
آوار می شود روی نوشته هایم
و شاید هزاران سال دیگر،
اینجا، در خرابه های معبدی باستانی،
دانشمندی کهنسال دستی پیدا کند
تکیه گاه چانه ی اسکلتی و
سنگ نبشته هایی که دست نویسنده شان،
قرنهاست که از ویرانیش می گذرد.
« ح. الف. آذرپاد»
انسان قادر است خودش را بفریبد و تمامی فلسفه چیزی نیست مگر چنین فریبی! انسان می پرسد: ذهن چیست؟ آنگاه خودش پاسخ می دهد: ماده نیست؟ بعد می پرسد: ماده چیست؟ سپس جواب می دهد: ذهن نیست؟ و این بازی مضحک ادامه می یابد.
ذهن هست تا پرسش برانگیزد. اما فقط پرسش. ذهن هرگز پاسخ نمی گوید و پاسخ دادن در توان آن نیست. پاسخ فراتر از ذهن است. مقصود از ذهن، فراهم آوردن پاسخ نیست. این نقش و کارکرد ذهن نیست، اما ذهن می کوشد تا پاسخی فراهم بیاورد. نتیجه، مخمصه ایست که فلسفه نام دارد.
و راستی چه معصومانه لبخند می زنیم، وقتی نقشه هایمان برای ربودن کلاه هم بر باد می رود!
==================
پیش از اینکه همه چیز در سراشیبی ابتذال بیفتد، برنامه های تلویزیون هم دارای معنا و مفاهیمی بود فراتر از موهومات برره ای – یک نظر کاملا شخصی- برنامه هایی که فقط برای وقت پرکنی نبود و حرفهایی با خود داشت که بقول پیرترها هم بدرد دنیای آدم بخورد، هم بدرد آخرتش. در یکی از آن سریالهای خاطره انگیز فروشنده ی پیری بود، دوره گرد – به زبان شیرین آذری- "چرچی" نام. خورجینی داشت پر از خرت و پرت که از آبادی به آبادی می رفت و می فروختشان. روزی به گروهی از سواران خان رسید. سرکرده شان با قنداق تفنگ سرپرش به خورجین – پر از سفال- چرچی کوبید که: « چی داری چرچی؟» چرچی پیر، رندانه جواب داد: « یه دانه هم بزنی هیچی!»
یادش بخیر. جوانی بود و پاکی؛ نازکدلی، صفا هنوز خریدار داشت... پیش خودم دعا کرده بودم که خورجین چرچی از آن به بعد دیگر سفال نداشته باشد تا... "یه دانه هم بزنی هیچی!"
کاش همان روزها می فهمیدم که خورجین خودم هم یک روز پر می شود از بت های سنگی، خدایان سفالی... و ارزشهای گرانقدرم زیر خروارها اجناس کم ارزش مدفون می شوند! پیرمرد در سفالهای شکسته اش دید آنچه عمری در آیینه ها ندیده بود؛ کاش خورجینش را از چیزهای بهتری انباشته بود. اجناسی که با یک دانه زدن "هیچی" نشود! کاش همه ی اجناس را خودش پیش از شکسته شدنشان دور ریخته بود، کاش اصلا سرمایه اش را برای آن چیزهای "یه دانه هم بزنی هیچی!" بر باد نداده بود و کاش... کاش پیش از مرگش، مرده بود. مرگی به اختیار، پیش از مرگی به تقدیر، به اجبار، بی خبر، ناگهان، بی امان! مرگ اختیاری فرصت دور ریختن تمام رذایل است، تمام اجناس دور ریختنی؛ همه ی آنهایی که به یک ضربه ی مرگ از دست می روند. دل بستن به چیزی که به یک ضرب شست باد می شود در هوا حماقتی بیش نیست و خورجین انسان همچنان پر است از همان محتویات کوله بار تحمیلی! چیزهای شکستنی، آب رفتنی، فاسد شدنی و...
چه زیبا و باشکوه است آنکه پیش از فرا رسیدن مرگ مرده باشد با کوله باری خالی از رذایل... در این صورت است که وقتی صدای گامهای مرگ را بشنوی، ایمان خواهی داشت، چون هیچ چیز شکستنی بی ارزش نداری که بتوان از دست داد. و در کوله ات آرامشی داری که مرگ هم نمی تواند کمر به غارتش ببندد! برای هیچ چیز کم ارزشی عمر بر باد نداده ای که بخواهی پشیمان باشی یا ناراحت یا نگران یا مغبون! چقدر زیباست وقتی با افتخار و سربلندی نظاره گر باشی که دنیا با تمام زرق و برق هایش، دلبستگی ها، آدمها، "حیوان-آدم" ها، هفت خط ها و هفت هزار خط هایش نتوانسته فریبت دهد. این ترس از لغزش نیست، مبارزه با لغزش و پیروزی بر لغزش است و این مرگ اختیاری پیش از آن مرگ برحق در واقع مرگ تو نیست، که مرگ تمام لغزشهای ترسناک است و پدیدار شدن چهره ی زیبا، به عرق نشسته و غرق در نور حقیقت!
پس بمیرید،پیش از آنکه بمیرید!