نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

تنها بودن، تنها ماندن و تنها رفتن...

تنهایی مختص ذات اوست و مردان او؛ بزرگانی که سر به ابتذال پوچ هیچ فرعونی فرود نیاوردند و گوهر پاک و اهورایی وجودشان به ثمن بخس نفروختند و هنگام رفتن هم باز تنها، بی ادعا، بی نیاز، سبک... آرش تنها بود، میان اهریمنی از از پیش و برهمنی از پس. بابک تنها بود، میان کفتارهایی تشنه ی خون که با دریا دریا خون سیرابشان نتوان کرد. آذرپاد تنها ماند میان همه و بی همه. امیر تنها ماند، با چاه. مصدق تنها ماند و علی هم تنها، بی کس، به دور از هیاهوی زاهدان مال و جاه اندوز و روشنفکر نمایان -بقول خودش- زرزریست! سالیان دراز اهرمن با تمام بردگانش کوشیده اند تا نام بلندش را از لوح اذهان محو کنند اما او هنوز اینجاست؛ زنده! و از قلمرو زیستن دگر تبعیدش نتوانند کرد! ایستاده ست؛ همچون آرش، همچون کاوه، بابک، آذرپاد، آریوبرزن، امیر، مصدق و... و چه زیبا فریاد می کنند آزادگی را!

و علی بیست و نه سال پیش در چنین روزی روحش قفس تن را شکست و بال در بال آن دو پرستوی خوشبخت رهسپار سفری به ماوراء شد. پرواز پیروزمند فروهر پاکش را به شکر می نشینیم و از آن مطلق بی همتا به لابه می خواهیم تا لحظه ای رخصت آلوده شدن و آلودن به روانهای هیچیک از مردانش ندهد.

29 خرداد، سالروز شهادت استاد شهید، دکتر علی شریعتی را گرامی می داریم.

دلم می سوزد...

دلم می سوزد.

دلم برای دستهای سیمانی مان می سوزد

که مادر زاد

هیچ پنجره ای را باز نمی کند.

 

دلم می سوزد.

دلم برای پاهای چوبیم می سوزد

که دیگر فشار تنم را تحمل نمی کند،

و سختی زمین زیر پا را...

حتی بخاطر تو هم نمی تواند،

حتی برای پیدا کردن تو...

 

دلم می سوزد.

 

برای بادی هم

که دیگر از سفرهایش دست خالی بر می گردد،

برای بادی هم

که دیگر بویی از تو در دستانش نیست دلم می سوزد.

دست سیمانی دیر یا زود فرو خواهد ریخت.

آوار می شود روی نوشته هایم

و شاید هزاران سال دیگر،

اینجا، در خرابه های معبدی باستانی،

دانشمندی کهنسال دستی پیدا کند

تکیه گاه چانه ی اسکلتی و

سنگ نبشته هایی که دست نویسنده شان،

قرنهاست که از ویرانیش می گذرد.

 

« ح. الف. آذرپاد»

فلسفه؟


انسان قادر است خودش را بفریبد و تمامی فلسفه چیزی نیست مگر چنین فریبی! انسان می پرسد: ذهن چیست؟ آنگاه خودش پاسخ می دهد: ماده نیست؟ بعد می پرسد: ماده چیست؟ سپس جواب می دهد: ذهن نیست؟ و این بازی مضحک ادامه می یابد.

ذهن هست تا پرسش برانگیزد. اما فقط پرسش. ذهن هرگز پاسخ نمی گوید و پاسخ دادن در توان آن نیست. پاسخ فراتر از ذهن است. مقصود از ذهن، فراهم آوردن پاسخ نیست. این نقش و کارکرد ذهن نیست، اما ذهن می کوشد تا پاسخی فراهم بیاورد. نتیجه، مخمصه ایست که فلسفه نام دارد.

چه معصومانه لبخند می زنیم وقتی...

(( روزنامه ایران چندی پیش مطلبی با نام "چه کنیم که سوسکها سوسکمان نکنند" را به چاپ رسانده و مانا نیستانی کاریکاتوریست برجسته ایران نیز کاریکاتوری را برای این مطلب کشیده است، تنها نکته ای که در کاریکاتور فوق و نوشته مربوطه آمده است کلمه « نمنه » است که به لاتین درج شده است. نمنه که در زبان آذری به معنی چی میباشد و این روزها تکیه کلام عامه مردم چه آذری و چه فارس شده است، باعث شده تا حلقه واسطی شود تا تمام آن مطالب نوشته شده به طنز در مطلب و کاریکاتور به آذری زبانان ما نسبت داده شود و این ماجرا پیش بیایید ، گرچه این حرکت یک بی دقتی و بی مبالاتی مطبوعاتی است و باید نسبت به آن جلوگیری می شد اما اگر بخواهیم به عنوان یک ژورنالیست درعالم طنز و کاریکاتور این مسئله را نگاه کنیم اگر این کاریکاتور به عنوان مثال در بریتانیا به چاپ می رسید و ایرلندی ها و یا حتی هندی ها و دیگر انگلیسی تبارهای مهاجر را نشانه میگرفت و یا در آمریکا منتشر می شد و مثلا سیاه پوستها و یا سرخ پوستها را نشان میداد هیچ حساسیتی را بر نمی انگیخت اما در ایران وضع فرق می کند در ایرانی که تازه بعد از گذشت بیست و هفت سال از پیروزی بهار آزادی مطبوعات اجازه یافته اند آنهم پاورچین پارچین و به احتیاط کاریکاتور رئیس جمهور کشور را ترسیم نمایند!

به ناگاه این نارنجک از ضامن کشیده شده منفجر شد و آذری زبانان ما و در نگاه کلان تر تمام ایران برآشفتند به خیابانها ریختند دفاتر روزنامه ایران را به آتش کشیدند و با ماموران درگیر شدند و … اینجا بود که حکومت از روی اجبار و ترس از تکرار آنچه که در تیرماه سال 78 اتفاق افتاد و اتفاقا آنهم دلیل مطبوعاتی داشت روزنامه ایران را توقیف کرد و دو مطبوعاتی را بازداشت کرد و از وزیر کشور گرفته تا وزیر اطلاعات و دادستان و … همه با الفاظ شدید و غلیظ این اهانت را محکوم کردند و از مردم خواستند تا آرامش خود را حفظ کنند. کاریکاتور مانا نیستانی اهانت آمیز بوده و یا نبوده من باور دارم این شورش و طغیان آذری زبانان کشورمان بغض فرو خفته ای بوده است که این روزها نه تنها آذری ها که کردها ، بلوچ ها ، لرها ، عربها و ترکمنان میهمن بزرگ ما نیز در گلو دارند و این کاریکاتور نشتری بود بر آن، این روزها آذری زبانان ما بیشتر از اینکه از آن کاریکاتور گلایه مند باشند و شکوی داشته باشند از بیست و هفت سال ظلم و زور نگاه حاشیه ای خسته شده اند.

و این همان حقی است که دستی پنهان این روزها در حال محو کردن آن است! و دامن میزند به شورشهای کور تا راه را برای سرکوب هرچه زودتر آن فراهم آورد ، به ناگاه خبر می رسد بانکها به آتش کشیده شده ، ساختمان قدیمی صداو سیمای ارومیه در حالیکه فاصله بسیاری از محل تجمع و اعتراض مردم داشته در آتش می سوزد، نامه اعتذار تحریریه روزنامه ایران در استانهای آذری زبان پخش نمیشود و کارگزاران حکومت همه در رسانه ها مکررا از محکومیت کاریکاتورسخن سر میدهند و باز مثل همیشه این روزنامه نگار است که محکوم است و مانانیستانی و مهرداد قاسم فر بازداشت می شوند، کاریکاتور در « ایران جمعه » منتشر شده بود اما روزنامه ایران را هم توقیف کردند و بستند و ده ها معترض دیگر را نیز بازداشت کردند و مطمئنا همین روزها دوباره رهبر عظیم الشان هم مثل هر باری که خطه غیور آذربایجان معترض می شود مثل تیرماه سال 78 که دانشگاه تبریز هم به دنبال دانشجویان دانشگاه های تهران در تب و تاب بود به صحنه می آید و به زبان آذری «آذربایجان اویاخده انقلاب دایاخده » می گوید (!) و سعی در خواباندن التهاب داشته و همه و همه دست بدست هم میدهند تا اعتراضات اصلی و خواستهای اصلی برملا نشود و فراموش شود و به درگیری ها و شورشهای کور بپردازیم!

آیا این، نوعی برآورد گام بگام و از پیش برنامه ریزی شده نبوده برای ارزیابی عیار بردگی قوم سرفراز آذری؟ تنها در چنین وضعیتی- شکست یک برنامه ی از پیش طراحی شده- است که حرکات خدمتگزاران ملت قابل توجیه می شود: ریاست محترم جمهوری سراسیمه به مجلس می شتابد و در نطقی آتشین بشدت و ناشیگری تمام قربان صدقه ی آذری ها می رود، گدا سیما به شیوه هایی نخ نما و بقول خودش مذبوحانه دست و پا می زند تا سر و ته قضیه را با مالش و فشار و ماساژ هم بیاورد. دم به دم پرچم و سرودهای ملی و ایران و وطن و کشور و... انگار جای دیگری بوده آنجا که سالیان دراز ملی گرایی مترادف شرک قلمداد می شده است و ام القرای جهان اسلام با هدف گردآوری مسلمین جهان زیر بیرق امت واحده کمکهای میلیارد دلاری از گلوی زاغه نشینان پایتخت و روستاهای دورافتاده ی آذربایجان و خراسان و بلوچستان می برید و چون شهد به حلقوم ناسپاس برادران بوسنیایی و افغانی و فلسطینی و سوری می ریخت.

براستی دلیل این همه ترس از بیدار شدن آذربایجان، بلوچستان، خوزستان، کردستان، خراسان و گلستان بخاطر چیست؟ بخاطر این نیست که سالهاست ایران تنها در تهران خلاصه شده است و سفرهای استانی حضرات هم جز برای بازار گرمی و خالی نماندن عریضه نیست؟ ترس از بیداری قومیت هایی نیست که بخش عمده ی فشارهای انقلاب و جنگ تحمیلی و تحریم ها و... را بر دوش کشیده اند و انگار مسئولان مرکز نشین آنان را از یاد برده اند و تنها زمانی به یادشان می افتند که خطری، چیزی...

آذری ها همانند تمام قومیت ها و اقلیت های دیگر کشور از این همه سال نادیده گرفته شدن حقوقی گله دارند که یکی از بدیهی ترین شان، اصل پانزدهم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، سالهاست زیر خروارها غبار مدفون شده ست:

« زبان و خط رسمی و مشترک مردم ایران فارسی است. اسناد و مکاتبات و متون رسمی و کتب درسی باید با این خط و زبان باشد، ولی استفاده از زبانهای محلی و قومی در مطبوعات و رسانه های گروهی و تدریس ادبیات آنها در مدارس، در کنار زبان فارسی آزاد است

این اعتراض و درد نه تنها با توقیف و بازداشت و حتی اعدام این دو روزنامه نگار هم درمان نخواهد شد باید به این فکر کرد که "چرا اقوام و اقلیتها همواره دنبال بهانه ای هستند که به خیابانها بریزند تا دادشان را بستانند؟")) متن داخل گیومه تماما از وبلاگ جنبش 84 است.

 

و راستی چه معصومانه لبخند می زنیم، وقتی نقشه هایمان برای ربودن کلاه هم بر باد می رود!

شرحی دیگر بر سنگ نبشته

« با سلام و تشکر از توضیحتان. نکته ای که برایم قابل قبول نیست این است که از ترس لغزش مرگ را انتخاب میکنید و میگویید/چه زیبا و باشکوه است انکه پیش از فرا رسیدن مرگ مرده باشد با کوله باری خالی از رذایل/در ضمن منظور از خدایگان همان انسان است. این را می پرسم که برای بقیه نیز ابهامی نماند.»

==================

 

پیش از اینکه همه چیز در سراشیبی ابتذال بیفتد، برنامه های تلویزیون هم دارای معنا و مفاهیمی بود فراتر از موهومات برره ای – یک نظر کاملا شخصی- برنامه هایی که فقط برای وقت پرکنی نبود و حرفهایی با خود داشت که بقول پیرترها هم بدرد دنیای آدم بخورد، هم بدرد آخرتش. در یکی از آن سریالهای خاطره انگیز فروشنده ی پیری بود، دوره گرد – به زبان شیرین آذری- "چرچی" نام. خورجینی داشت پر از خرت و پرت که از آبادی به آبادی می رفت و می فروختشان. روزی به گروهی از سواران خان رسید. سرکرده شان با قنداق تفنگ سرپرش به خورجین – پر از سفال- چرچی کوبید که: « چی داری چرچی؟» چرچی پیر، رندانه جواب داد: « یه دانه هم بزنی هیچی!»

یادش بخیر. جوانی بود و پاکی؛ نازکدلی، صفا هنوز خریدار داشت... پیش خودم دعا کرده بودم که خورجین چرچی از آن به بعد دیگر سفال نداشته باشد تا... "یه دانه هم بزنی هیچی!"

کاش همان روزها می فهمیدم که خورجین خودم هم یک روز پر می شود از بت های سنگی، خدایان سفالی... و ارزشهای گرانقدرم زیر خروارها اجناس کم ارزش مدفون می شوند! پیرمرد در سفالهای شکسته اش دید آنچه عمری در آیینه ها ندیده بود؛ کاش خورجینش را از چیزهای بهتری انباشته بود. اجناسی که با یک دانه زدن "هیچی" نشود! کاش همه ی اجناس را خودش پیش از شکسته شدنشان دور ریخته بود، کاش اصلا سرمایه اش را برای آن چیزهای "یه دانه هم بزنی هیچی!" بر باد نداده بود و کاش... کاش پیش از مرگش، مرده بود. مرگی به اختیار، پیش از مرگی به تقدیر، به اجبار، بی خبر، ناگهان، بی امان! مرگ اختیاری فرصت دور ریختن تمام رذایل است، تمام اجناس دور ریختنی؛ همه ی آنهایی که به یک ضربه ی مرگ از دست می روند. دل بستن به چیزی که به یک ضرب شست باد می شود در هوا حماقتی بیش نیست و خورجین انسان همچنان پر است از همان محتویات کوله بار تحمیلی! چیزهای شکستنی، آب رفتنی، فاسد شدنی و...

چه زیبا و باشکوه است آنکه پیش از فرا رسیدن مرگ مرده باشد با کوله باری خالی از رذایل... در این صورت است که وقتی صدای گامهای مرگ را بشنوی، ایمان خواهی داشت، چون هیچ چیز شکستنی بی ارزش نداری که بتوان از دست داد. و در کوله ات آرامشی داری که مرگ هم نمی تواند کمر به غارتش ببندد! برای هیچ چیز کم ارزشی عمر بر باد نداده ای که بخواهی پشیمان باشی یا ناراحت یا نگران یا مغبون! چقدر زیباست وقتی با افتخار و سربلندی نظاره گر باشی که دنیا با تمام زرق و برق هایش، دلبستگی ها، آدمها، "حیوان-آدم" ها، هفت خط ها و هفت هزار خط هایش نتوانسته فریبت دهد. این ترس از لغزش نیست، مبارزه با لغزش و پیروزی بر لغزش است و این مرگ اختیاری پیش از آن مرگ برحق در واقع مرگ تو نیست، که مرگ تمام لغزشهای ترسناک است و پدیدار شدن چهره ی زیبا، به عرق نشسته و غرق در نور حقیقت!

پس بمیرید،پیش از آنکه بمیرید!