دلم می سوزد.
دلم برای دستهای سیمانی مان می سوزد
که مادر زاد
هیچ پنجره ای را باز نمی کند.
دلم می سوزد.
دلم برای پاهای چوبیم می سوزد
که دیگر فشار تنم را تحمل نمی کند،
و سختی زمین زیر پا را...
حتی بخاطر تو هم نمی تواند،
حتی برای پیدا کردن تو...
دلم می سوزد.
برای بادی هم
که دیگر از سفرهایش دست خالی بر می گردد،
برای بادی هم
که دیگر بویی از تو در دستانش نیست دلم می سوزد.
دست سیمانی دیر یا زود فرو خواهد ریخت.
آوار می شود روی نوشته هایم
و شاید هزاران سال دیگر،
اینجا، در خرابه های معبدی باستانی،
دانشمندی کهنسال دستی پیدا کند
تکیه گاه چانه ی اسکلتی و
سنگ نبشته هایی که دست نویسنده شان،
قرنهاست که از ویرانیش می گذرد.
« ح. الف. آذرپاد»