«تاریک بود
خودت را چسباندی به من
- می ترسم
- من اینجایم؛ کنارت.
چشم هایم را گرفتی
دست هایت بوی فلز می داد
چیزی را تیز کرده باشی انگار
برقش را حتی به رو نیاوردم
***
سردم شده بود؛ بی حس!
خوابم می آمد
پیرهن سفیدم گلی شده بود
با چشمان نیم باز نگاهت می کردم
دست هایت، اشک...
صدا در گلویم ماند که بگویمت
بوی فلز از دست پاک نمی شود!»
کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم
باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم
چونک کمر ببستهام بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم
بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشتهام ذکر بشر چرا کنم