نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

ای که ز دیده غایبی، در دل ما نشسته ای...

به یاد شریک جرم ممنوعیت شکنی های کودکی، و دوست با محبتی که پرسیده بود: چرا حضور ممنوع است؟

دوستی از جاودانگی "خاطره" می گفت دیروز و معصومانه از اینکه ما هم خاطره ای خواهیم شد برایش و... چه ساده بردمان تا اوج "نوا" و رها کرد تا یاد و خاطره ی آنانی که...

رفتن، رفتن، و رفتن! تا فراسوی تمام ممنوعیت های ساختگی. تمام آرزویمان بود از روزی که فهمیدیم انسان، هبوط کرده ی ممنوعیتی ست که هرگز گردن ننهادش!

دوستی پرسیده بود: آرزوهایت... ؟

به خنده گفته بودم اش: مردگان و آرزو؟

دروغ گفته بودم هیچکس، دروغ گفته بودم! به معصومیتی که شگفت زده می پرسید « مگر تو دروغ هم می گویی؟ » دروغ گفته بودم! ببین چه زیرکانه باز هم ابلیس آرایش می دهد فریبی را برابر چشمانم و چه کودکانه به فریب نباتی اش خوابم می کند که « چندان هم دروغ نگفتی! تو را آرزویی نبود؛ تنها خواسته ای ... »

خواسته ای بود، آرزویی شاید و یا هر آنچه بتوانش نامید و هست هنوز هم از پس اینهمه سال، این همه روز، اینهمه شب، اینهمه دویدن، اینهمه بیقراری و اینهمه نرسیدن! آری، رفتن، رفتن، و رفتن! گذشتن از تمام علامت های سیم خارداری سرخ و سیاه « ورود ممنوع » و « حضور ممنوع » و « وجود ممنوع » و « گفتن ممنوع » و « شنفتن ممنوع» ! هرچند وجودم و « بودن » ام از همان ابتدای راه ممنوع بود و هست همچنان!

می خواستم « باشم » و چیزی فراتر از « بودن »، می خواستم « خوب » باشم هیچکس، و می خواهم! هرچند تمام علامت های تمام چهره های نقاب زده ی تمام مردمان جهان این را ممنوع کرده باشد و می خواهم « تو » باشم! هرچند تکفیرم کنند عده ای و می هراسیده ام همیشه از آن "تمام اقرارها" که « تو خوبی، و این، بزرگ ترین اقرارهاست! » می ترسیدم باورش نشود، می ترسیدم بخندد، می ترسیدم ... و چه دیر فهمیدم حتی بزرگ ترین دروغ ها را شنید و باز باورش نمی شد که « مگر تو دروغ هم می گویی؟ »

می خواهم اقرار کنم؛ بزرگ ترین اقرارها که « تو خوبی » و من، با تمام پلیدی و پلشتی وجودم می خواسته ام و می خواهم که « تو » باشم هیچکس! می خواهم دوست بدارم، حتی بیشتر از آنچه تو دوستم داشته ای!

دلم زهر می خواهد هیچکس؛ زهر جان سوز بیش از اندازه مهربان بودن، زهر دوست داشتن تمام بودها و نبودها، زهر بخشودن تمام بدی های تمام آفریده ها، زهر محو شدن در تو و زهر بودن و زیستن در تو و زهر فقط این یک بار را دروغ نگفتن! زهری که تویی و محو شدنی که تویی و دوست داشتنی که تویی و بیش از اندازه مهربان بودنی که تویی و کاش آن روز این شهامت را می داشتم که بگویم و کاش دروغ نگفته بودم!

می بینی؟ کار جنون ما به تماشا کشیده است / آری، تو هم بیا که تماشا کنی مرا