نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

کاش این آمدن آخر باشد

دوباره حس می کنمت هیچکس! مثل آن روزها که می خواستم خلیل ات شوم. یادت هست؟ چه می گویم! فراموشکار، من بودم که رهایت کردم و در پی دنیایی رفتم که جز ظاهر هیچ نداشت. سبکسرانه خیال کردم نامه هایم به دستت نمی رسند؛ غافل از اینکه واژه به واژه آنها را وقتی در دلم جوانه می زدند خوانده ای.

بنده هایت ارزش دیدن نداشتند هیچکس! و شکست خورده برگشتم. مثل صدها بار قبل که هر بار بازیگوشانه در پی پروانه ای تا لب پرتگاه دویدم و باز بین زمین و هوای سقوط نگهم داشتی. پیش خودت نگهم دار. نگذار جایی بروم که به محض یادت افتادن شرمنده شوم. نگذار فراموشت کنم.

دوباره حس می کنمت. دست نرمت را روی گونه هام حس می کنم. می خواهم برگردم به روزهای خوش دوستی مان. شوخی می کردی، بازی ام می دادی، امتحانم می کردی؛ می فهمیدم و می خندیدم و لحظه به لحظه شوق نزدیکتر شدنت دیوانه ترم می کرد.

کاش این آمدن آخر باشد...