نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

جیرجیرک...

جیرجیرک گفت: امروز، به اندازه ی تمام کشتزارهای ندیده دلتنگم؛ به اندازه ی تمام آفتاب های برنیامده، به اندازه ی تمام آوازهای در گلو... سردم است، می دانی؟  

خرس گفت: من که سرمایی حس نمی کنم. واقعا سردت است؟

جیرجیرک گفت: باید برای یک دوست شعری بخوانم؛ دوستی که بشود به اش اعتماد کرد. عجیب سردم است.

خرس گفت: از همان ها که همیشه می خوانی؟

خرس هرگز نفهمید که او، همیشه برای یک دوست قابل اعتماد نمی خواند.

جیرجیرک ساکت بود. غروب آفتابش را نگاه می کرد. خرس می خواست نشان بدهد خیلی دوست اوست و خیلی قابل اعتماد است. گفت: من هستم؛ هم دوست تو ام، هم قابل اعتماد. اما خوابم می آید، فردا برایم مفصل تعریف کن.

جیرجیرک زمزمه کرد: فردا!؟! و به فکر فرو رفت.

خرس که بیدار شد، جیرجیرک ایستاده بود، بی حرکت. گفت: همینجا باش تا بیایم.

جیرجیرک زمزمه کرد:...

خرس، شکمش که سیر شد، دوباره خوابش برد. فردا که بیدار شد، یادش آمد ... برگشت اما جیرجیرک نبود. توی دلش گفت: چه بد قول!

خرس هرگز نفهمید که سرما، دو روز بیشتر به جیرجیرک امان نداد!


 « بازنویسی از افسانه ای کهن »