ایستاده بود؛ زخمی، ویران، خرد شده زیر بار تهمت...
تنها گناه-خواسته اش اسیر سایه ها نشدن کسی بود که عشقش برده ی سایه ها شدن بود!
می شنوی هیچکس؟ حتی اگر نشنوی هم... ه...ا...ا...ا...ا...ا... چه سوزی دارد سرمای روی این زمین! گفته بودی همین نزدیکی ها... هنوز هستی؟ می بینی ام؟ ... کی ندیده ای که دوباره باشد؟ جسمی روح سفر کرده ی خویش می جوید، دیوانه وار به ریگ و خاک یخزده ی گور چنگ می زند. نبش قبرم می کنند هیچکس، نگاه کن! به پادشاهی اش می خواستند برسانند روحم را؛ از میان قلب مادر عزیز - زمین - بیرونش می کشند و تاجی از خار بر ...
... و من، دوباره سردم است هیچکس؛ عجیب سردم است!
مرا...
به...
خانه ام...
نه...
اما...
به...
به هیچ کجا...
صدایم را اگر می شنوی همینجا! همین حالا! تبر ابراهیمی ات بردار! بالای سرم فرا ببر! با تمام قدرت اهورایی ات! و فرود بیاور! بت تنم را خرد کن هیچکس! و دار فرتوت سپیدار چشمانم، درخت گلگون شعله های دستان یخزده ی دخترکی کبریت فروش، که سرمایش چون من تا ژرفای جان و عمق استخوان رسوخ کرده ست! گرمش کن هیچکس! تو را به هر که دوستترش می داری! تو را به جان عزیز همای، گرمش کن!