نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

برای رضا مشتاق...

رضای من؛

از قضای اتفاق دیشب دوستانی قدیمی را دیدم؛ دوستانی که سالها کنارم حضور داشتند، اما یکباره دلم پر کشید برای تویی که حتی یک بار هم ندیده امت، با این حال بیش از هر کسی یادت می کنم. از دیشب دوباره بی قرارت شدم، مثل آن روزهای دور که بر زبان بود تو را آنچه مرا در دل بود... بی تاب خواندن توام رضا؛ آنچنان که گویی هزاران تنبور در سرم شره مضراب می زنند و سید خلیل در دلم «هوره» می خواند... زیر لب زمزمه می کنم؛
أحبینی أحبینی
معـذبتی وذوبی فی الهواء مثلی کما شـئـتی
احبینی بعیدا عن بلاد القهر و الکبت؛ بعیدا عن مدینتنا التی شبعت من موت!

pour elle qui est assis à côté de la seine

خواستم داد شوم … گرچه لبم دوخته است

خودم و جدّم و جدّ پدرم سوخته است

خواستم جیغ شوم، گریه‌ی بی‌شرط شوم

خواستم از همه‌ی مرحله‌ها پرت شوم

وسط گریه‌ی من رقص جنوبی کردیم

کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم

کسی از گوشی مشغول، به من می‌خندید

آخر مرحله شد، غول به من می‌خندید !

دل به تغییر، به تحقیر، به زندان دادم

وسط تلویزیون باختم و جان دادم !

یک نفر، از وسط کوچه صدا کرد مرا

بازی مسخره‌ای بود … رها کرد مرا !

با خودم، با همه، با ترس تو مخلوط شدم

شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم !!

خشم و توپیدن من! در پی ِ یاری تازه

ترس گل دادن تو در وسط ِ دروازه

آنچه می‌رفت و نمی‌رفت فرو … من بودم !

حافظ ِ اینهمه اسرار ِ مگو، من بودم

« آفرین بر نظر ِ لطف ِ خطاپوشش » بود

یک نفر، آن طرف ِ گوشی ِ خاموشش بود

از تحمّل که گذشتم به تحمّل خوردم

دردم این بود که از یار ِ خودی گل خوردم !

حرفی از عقل ِ بداندیش به یک مست زدند

باختم! آخر بازی، همگی دست زدند

از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم

رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم

بوی زن دادم و زن داد به موی فـَشِنم !!

راه رفتم که به بیراهه‌ی خود، مطمئنم

عینک دودی‌ام از تو متلک می‌انداخت

بعد هر سکس، مرا عشق به شک می‌انداخت

خواندم و خواندی‌ام از کفر هزاران آیه

بعد بر باد شدم با موتور همسایه

حسّ عصیان زنی که وسط سیبم بود

حسّ سنگینی ِ چاقوت که در جیبم بود

زنگ می‌خوردی و قلبم به صدا دوخته بود

« تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود »

روحت اینجا و تن ِ دیگری‌ات می‌لرزید

اوج لذت به تن ِ بندری‌ات می‌لرزید

خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود

خسته از منظره‌ی خسته‌ی تهران در دود

خسته از بودن تو، خسته‌تر از رفتن تو

خسته از « مولوی » و « شوش » به « راه آهن » تو

خسته از بازی ِ این پنجره‌ی وابسته

رفتم از شهر تو با سوت قطاری خسته

وسط گریه‌ی آخر … وسط ِ « تا به ابد »

تخت بودم به قطاریدن ِ تهران-مشهد

شب تکان خورد و به ماتحت، صدا خارج کرد

دستی از دست تو از ریل، مرا خارج کرد

سوختم از شب ِ لب بازی ِ آتش با من

شوخی مسخره‌ی فاحشه‌هایش با من

کز شدم کنج اطاقم وسط ِ کمرویی

« نیچه » خواندم وسط ِ خانه‌ی دانشجویی

مرده بودی و کسی در نفس ِ من جان داشت

مرده بودی و کسی باز به تو ایمان داشت !

کشتمت! تن زده در ورطه‌ی خون رقصیدم

پشت هر میکروفون از فرط جنون رقصیدم

بال داریم که بر سیخ، کبابش کردند !

شعر خواندیم اگر فحش حسابش کردند !

دکتر ِ مرده که پای شب ِ بیمار بماند

« هر که این کار ندانست در انکار بماند »

فحش دادند و دلم خون شد و عمری خون خورد !

تلخ گفتند و کسی با خود ِ تو زیتون خورد

شب ِ من وصل شد از گریه به شب‌های شما

شب قسم خورد به زیتون و به لب‌های شما

شب ِ قرص از وسط ِ تیغ … شب ِ دار زدن …

شب ِ تا صبح، کنار تلفن زار زدن

شب ِ سنگینی یک خواب، کنار تختم

لمس لبخند تو در طول شب بدبختم

شب ِ دیوار و شب ِ مشت، شب ِ هرجایی

شب ِ آغوش کسی در وسط تنهایی

شب ِ پرواز شما از قفس خانگی‌ام

شب ِ دیوانگی‌ام در شب دیوانگی‌ام

پاره شد خشتک من روی کتابی دینی

« تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی »

خام بودم که مرا سوختی از بس پختم !

پاره شد پیرهنم … دیدم و دیدی: لختم

فحش دادم به تو از عقل، نه از بدمستی !

مست کردم به فراموشی ِ « بار ِ هستی »

از گذشته شب تو تا به هنوزم آمد

مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد !

وسط آینه دیدی و ندیدم خود را

در شب یخ‌زده سیگار کشیدم خود را

به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی

دود سیگار شدم تا که نبینم چیزی

درد بودیم اگر دردشناسی کردیم

کافه رفتیم ! ولی بحث سیاسی کردیم

گریه کردیم به همراهی ِ هر زندانی

فحش دادیم به آقای ِ شب ِ طولانی

گریه کردیم ولی زیر پتویی ساکت

فحش دادیم به اخبار تو در اینترنت

عشق، آزادی ِ تو بود و نبودی پیشم

« من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم ؟! »

سرد بود آن شب و چندی‌ست که شب‌ها سردند

ما که کردیم دعا تا که چه با ما کردند !

صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید

به تو پیغام ِ من از داخل زندان نرسید

گریه کردم به امیدی که ندارم در باد

« آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد »

خنده‌ام مثل ِ همه چیزم و دنیا الکی‌ست

اوّل و آخر ِ این قصّه‌ی پرغصّه یکی‌ست !

از دروغی که نگفتیم و به ما می‌شد راست

« کس ندانست که منزلگه ِ مقصود کجاست »

خسته از هرچه نبوده‌ست که حتمن بوده !

خسته از خستگی ِ این شب ِ خواب آلوده

می‌نشینم وسط ِ گریه ی تهران در دود

می‌نشینم جلوی عکس زنی خواب‌آلود

گم‌شده در وسط این‌همه میدان شلوغ

بغض من می‌ترکد در شب تو با هر بوق

به کسی در وسط ِ آینه‌ها سنگ زدن !

به زنی منتظر ِ هیچ کست زنگ زدن

به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز

به زنی گریه کنان روی کتاب ِ « حافظ »

به زنی سرد شده در دل ِ تابستانت !

به زنی رقص کنان در وسط ِ بارانت

به زنی خسته از این آمدن و رفتن‌ها

به زنی بیشتر از بیشتر از تو، تنها !

از انگشت تا ماه

کاش این دانشجوها به جای شمردن اینکه حافظ تو کل چند هزار بیتش چند بار از سوسن استفاده کرده و چند بار از گزمه، و کدوم غلط بوده کدوم درست؛ هر کدوم یک بیت از حافظ جلوشون می ذاشتن نگاه می کردن حافظ تو اون یک بیت "چی می گه" و بجای دیدن جمال لایتناهی ماه، به نوک انگشت خیره نشن. برید بخونید همین اهمیت بیش از حد به ظواهر و فراموشی بواطن با مولویه بعد از مولانا چه کرد... 
سیروس شمیسا. کلاس دکتری صورخیال در شعر فارسی. آبان ماه 88

ما درون را بنگریم و حال را

نی برون را بنگریم و قال را

لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب

سوی او می قیژ و او را می طلب 

چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز

سوز خواهم سوز با آن سوز ساز

عاشقان را هر نفس سوزیدنیست

بر ده ویران خراج و عشر نیست 

گر خطا گوید ورا خاطی مگوی

گر بود پرخون شهید او را مشوی 

خون شهیدان را ز آب اولاتر است

این خطا از صد صواب اولاتر است 

تو ز سرمستان قلاووزی مجو

جامه چاکان را چه فرمایی رفو؟

بَرِ آزادگان داغ اسارت سخت ننگین است


امید که گذارت این سو بیفتد و بخوانی

به آن محبوب نیلوفری؛ عزیزی که از کرانه La Seine برایم نوشت:

تو شاهینی؛ قفس بشکن به پرواز آی و مستی کن

بَرِ آزادگان داغ اسارت سخت ننگین است

 

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند

گرفته کولبار زاد ره بر دوش

فشرده چوبدست خیزران در مشت

گهی پر گوی و گه خاموش

در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند

ما هم راه خود را می کنیم آغاز

 

سه ره پیداست

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین: راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی

دودیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام

اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام

سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام...

 

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

 

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست

سوی بهرام، این جاوید خون آشام

سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه‌ی بی‌غم

که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی

و اکنون می‌زند با ساغر مک نیس یا نیما

و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما

 

سوی اینها و آنها نیست

به سوی پهندشت بی خداوندی ست

که با هر جنبش نبضم هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند

 

بهل کاین آسمان پاک

چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد

که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

پدرشان کیست؟ یا سود و ثمرشان چیست ؟

 

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

به سوی سرزمینهایی که دیدارش

بسان شعله ی آتش

دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار

نه این خونی که دارم (پیر و سرد و تیره و بیمار) چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم

که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم

کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار

به سوی قلب من، این غرفه ی با پرده های تار و می پرسد، صدایش ناله ای بی نور:

کسی اینجاست؟

هلا ! من با شمایم، های ! ... می پرسم کسی اینجاست؟

کسی اینجا پیام آورد؟

نگاهی، یا که لبخندی؟

فشار گرم دست دوست مانندی؟

 

و می‌بیند صدایی نیست،

نور آشنایی نیست،

حتی از نگاه مُرده ای هم رد پایی نیست

 

صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ

وز آن سو می‌رود بیرون، به سوی غرفه ای دیگر

به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد

ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است

از اعطای درویشی که می خواند:

جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد

 

وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحلها

پس از گشتی کسالت بار

بدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفه‌ی با پرده های تار:

کسی اینجاست؟

... و می‌بیند همان شمع و همان نجواست

 

که می‌گوید بمان اینجا؟

که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده‌ی مهجور

خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟

 

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

کجا؟

هر جا که پیش آید

بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما

زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر

بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود

وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر

 

کجا؟

هر جا که پیش آید

به آنجایی که می‌گویند

چو گل روییده شهری روشن از دریای تر دامان و در آن چشمه‌هایی هست

که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن

و می نوشد از آن مردی که می‌گوید:

چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی

کز آن گل کاغذین روید؟

 

به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست

که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا

نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست

 

کجا؟

هر جا که اینجا نیست

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

ز سیلی زن، ز سیلی خور وزین تصویر بر دیوار ترسانم

درین تصویر

عمر با تازیانه شوم و بی‌رحم خشایرشا

زند دیوانه وار، اما نه بر دریا

به گرده ی من، به رگهای فسرده ی من

به زنده ی تو، به مرده ی من

 

بیا تا راه بسپاریم

به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده

به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست

و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده

که چونین پاک و پاکیزه ست

 

به سوی آفتاب شاد صحرایی

که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا

می‌اندازیم زورقهای خود را چون گل بادام

و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم

که باد شرطه را آغوش بگشایند

و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام

 

بیا ای خسته خاطر دوست!

ای مانند من دلکنده و غمگین

من اینجا بس دلم تنگ است...

برای مرتضی و سهراب که یادشان جاودانه است

« باز شوق یوسفم دامن گرفت

پیر ما را بوی پیراهن گرفت

 

ای دریغا نازک آرای تنش

بوی خون می‌آید از پیراهنش

 

ای برادرها! خبر چون می‌برید؟

این سفر آن گرگ یوسف را درید!

 

یوسف من! پس چه شد پیراهنت؟

بر چه خاکی ریخت خون روشنت

 

بر زمین سرد، خون گرم تو

ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو

 

تا نپنداری ز یادت غافلم

گریه می‌جوشد شب و روز از دلم»

رهی

از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم؟

کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم

چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم

از گلزار چون روم جانب خار چون شوم

از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم

باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم

مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم

چونک کمر ببسته‌ام بهر چنان قمررخی

از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم

بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم

غیرت هر فرشته‌ام ذکر بشر چرا کنم

 

ماه کنعانی من...

بوی عطر یاس می دهد؛ مثل همیشه...  

تای کاغذ را باز می کنی  

آبی آسمانی شکسته نستعلیق، می دود توی ذهن:  

ماه کنعانی من، مسند مصر آن تو شد  

وقت آن شد که دگر ترک کنی زندان را

فقط برای «بهار»...

بیا که بی تو مرا از بهار سهمی نیست 

و سالها گذران بی «بهار» بد دردیست...