نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

ببخشای ام اگر بستم دگر پلک تماشا را ...

تو از اول سلامت پاسخ بدرود باخود داشت
اگرچه سِحر صوت ات جذبۀ داوود باخود داشت

تو عشقت سبزتر از وعدۀ شدّاد بود اما
برایم برگ برگش دوزخ نمرود باخود داشت

ببخشای ام اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله ات در پیچ و تاب اش دود باخود داشت

«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گر چه
دل «سودابه» سان ات هر چه آتش بود با خود داشت

مرا با برکه ام بگذار، دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود باخود داشت