نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

اگر تو ذوق سرمستی ازین صهبای ما داری

گفت:

بود و نبود بر باد دادم، نسیمی مساعد نبوییدم. سالها گرد شمع عارضت گشتم، مهری ندیدم. دلم غلامی ات کرد، خواجگی ندید. گرد پایت به چشم کشیدم، به روشنا نرسیدم. چله ها دم زدم، دم نشنیدم. به هر سو دویدم، نرسیدم. تو را چه عداوتست با من که این سان می دوانی ام؟

گفت:

روانی نقد جان درباز اگر سودای ما داری

چو شمع از تاب دل بگداز اگر پروای ما داری

 

شهنشاه جهان گردد غلام بنده فرمانت

چو بر منشور آزادی خط طغرای ما داری

 

چو از کبر و ریا رستی، جمال کبریا بینی 

بدان چشمی که نورانی ز خاک پای ما داری

 

به هر سویی چه می پویی چو مقصد «کوی عشق» آمد؟

چرا یار دگر جویی چو دل جویای ما داری؟

 

به چشمت میل غیرت کش که غیری در نظر ناید

اگر تو میل دیدار جهان آرای ما داری

 

به هر کس دل چو می بندی نمی بینی که در عالم

به حسن و لطف و زیبایی کجا همتای ما داری

 

جراحتهای این ره را چو راحتها شناس ار تو

هوای بزم روح افزای راحت زای ما داری

 

حسینا چون گدا طبعان به هر می لب نیالایی

اگر تو ذوق سرمستی ازین صهبای ما داری

برای بهار

نمی خواستم نام چنگیز را بدانم

نمی خواستم نام نادر را بدانم

نام شاهان را

محمد خواجه  و  تیمور لنگ،

نام خفت دهنده گان را نمی خواستم و

خفت چشنده گان را.


می خواستم نام تو را بدانم.


و تنها نامی را که می خواستم،

ندانستم!