نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

یادی از شاعر حیدربابا...

اگر باغبان هنر نبود، احساسات لطیف می پژمرد، و اگر احساسات لطیف نبود، آدمی از شغال و کفتار مخوفتر و خونخوارتر! آنکه مفتون زیباییست، گرد زشتی و نادرستی نمی گردد و دلی که از ذوق و صفا لبریز شد، جایی برای کینه و جفا ندارد. اما زیبایی ظاهر، همچون رویای جوانی و بهار زندگانی در گذر است... وتنها جمال معناست که پایدار می ماند و به "دل بستن" می ارزد ولی افسوس که هر چشمی به دیدن این زیبایی ها توانا و لایق نیست!

به یاد لحظه های زلالی که برای رهایی از گندزار عشقهای تاجرانه و دوست داشتنهای عمروعاص مآب به آغوش صمیمیش پناه بردم، به پاسداشت پیوند عمیق کودکی هایم با یادگارش، "حیدربابا"، و به علتی که هرگز نخواستم بدانم که چیست، مسحور روح بلند این "مفتون زیبایی" شدم و چون دلداده ای افسون شده هر آنگاه که از جاده های پیچ پیچ قره چمن گذشتم، چاوشی های آن پیرمراد بدرقه ی راهم شد که یک روز از آن کوره راه سردرگم؛ از دامن حیدربابا، از خشگناب پدیدار شد و دنیایم را به زیبایی افسونگرش آراست! یاد و خاطره ی آن روح شکوهمند را به یاد می نشینیم و نوای دل انگیز سه تاری فاتحه وار برایش...

                                                                                   

آمان اللاه یئنه  شیطان گلیب ایمان آپارا

قورویون، قویمایون ایمانوزی شیطان آپارا

منیم انسانلیغمین گورنه حصاری یاوادیر

کی گونوز غول بیایان گلور، انسان آپارا

 

خرمنی ساقیزا وئردیک نه یامان چرچی دی بو؟

هی گلیر کنده بیزه درد وئره، درمان آپارا

چورگ آلمیش النه، آج نئجه طاقت گتیسین؟

ائله بیر یاز گئجه سی قیز گلیب، اوغلان آپارا

 

...

 

قارا طوفان کی داخی خلقله شوخلوق ائله مز

سئل گرک ائل داغیدا، ائو ییخا، ایوان آپارا

بو قارانلیق گئجه لرده قاپوموز پیس دوگولور

نه بیلیم، بلکه اجل دیر، دایانیب جان آپارا

 

آناما سویله یین اوغلون ییخلیب سنگرده

( تئللرین باس یاراما، قویما منی مان آپارا)

سلقه لی اوغرو تاپیلمیشسا بو باشسیز یئرده

«شهریار » دان دا گرک بیر دولی دیوان آپارا

به پا گفته بودی... به سر خواهم آمد

 

و تو را میستایم ای رایومند فرهمند... تو را که اهورامزدایی و

شنیدم که آشفتگان دوست داری 

بسوی تو آشفته تر خواهم آمد!

به کی می شه گفت هیچکس؟

به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟

به کی می شه گفت که تمام وجود و هستی ش ساختگی یه و اون وقت راحت نشست و نگران نبود که این آیینه بودنت رو قضاوت و حکم ببینه و با دفاعیات ترحم برانگیزش دل سنگ رو آب کنه و باورت رو تقویت که حتی "دفاعیات"ش هم ساخته ی وهم و خیال و بی اساس و پوچه! که فقط ادعا می کنه معصوم و مظلومه همونطور که یه روزی اومد و ادعا کرد و تنها ادعا کرد که عاشقه و فقط ادعا کرد که تنهاست و فقط ادعا کرد و با جلب ترحم خواست به همه تحمیل کنه که ز دوری گشته سودایی به یکبار شده دور از شکیبایی به یکبار...

به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟؟

به کی می شه بگی که سر تا پاش دروغ و ریاو تمام وجود متظاهرانه ش پوشالی یه و آسوده باشی که یه بلندگو بر نمی داره همه جا مظلومیت و معصومیتش و ظلم و ستم و جور و جفای تو رو جار بزنه؟! به کی می شه یه حرف حق زد و از واکنش سراسیمه و دیوانه وار حاکی از به خطر افتادن خانه ی تزویرش در امان بود؟ به کدوم عاشق "مست ریا" می تونی بگی که روحت تصاحب کردنی نیست، که قلاده ش به گردنت تنگه، که کلک ها و نقشه هاش مال ماقبل تاریخه و اون وقت انتظار اینهمه رفتار ترحم برانگیز ازش نداشته باشی که بیاد و ادای خانمان بر باد رفته های فلسطینی رو در بیاره و برای جلب ذره ای ترحم به هر دستاویزی چنگ بزنه و از نظاره ی جمعی که دلسوزانه "بهش ترحم می کنند" غرق لذت بشه و... ( یه روزایی قابل ترحم بودن در همردیف بزرگترین توهین ها بود البته برای باوجودها!)

به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟؟؟

به کدوم عاشق دلشکسته ای می شه گفت که جلب ترحم، عشق نیست! حرص تصاحب، عشق نیست! طمع تملک، عشق نیست! که ترس، دوست داشتن نیست! اتکا، علاقه نیست! مالکیت، عشق نیست! سلطه، دوست داشتن نیست! مسئولیت، محبت نیست! ترحم به خود، مرام نیست! رنج ناشی از دوست داشتنی نبودن، عشق نیست! همه ی اینا دام های شیطانه برای اسارت انسان و اسارت، چشمها را حلقه به حلقه میل می کشد! به کی می تونی بگی که تمام اینا نقشه و طرح و تزویر و ریاست برای تصاحب یه روح که تصاحب کردنی نیست، که سند نداره که حتی "مال" صاحبش هم نیست!!! به کدوم "خود را به کوری زده" ای می شه گفت ((آنکه در این جهان خود را به ندیدن زند، در آن جهان هم کورش برانگیخته خواهند کرد و عاقبت آنکه –دانسته- نخواهد ببیند...)) به کی می شه بگی که " هیچ کس جزیی از وجود هیچ کس نیست، پس هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نیست بجز مواقعی که بشه به داد یه همنوع رسید." و بعد نبینی عین یه گراز زخمی اشک تمساح می ریزند و زنجموره می کنند که "چرا باید هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نباشه؟"

به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟؟؟؟

به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت همونطور که ادای نظر کرده ها و به درک رسیده ها رو درآوردن سخت نیست، پی بردن به اینکه یکی چقدر فهمیده و چند درصد نقش بازی می کنه هم چندان سخت نیست. به کدوم این بازیگرا می شه گفت که چقدر نقش؟ چقدر بازی؟ چقدر ادعا؟ مگه…

به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی می شه گفت؟؟؟؟؟

که تو "خدا"ی من نیستی!!!

که این اسم پوسیده ی گند گرفته برازنده ی تو نیست؛ اسمی که شده عامل توجیه فرعون ها و اسباب بازی مسعود ها! اسمی که با شنیدنش همه متظاهرانه و عمروعاص مآب پا می شن می ایستن اما معدودند اونایی که ته دلشون براش احترامی قائلند و مذبوحانه سعی نمی کنن سرش کلاه بذارن و بهش دهن کجی کنن و طلبشونو ازش بگیرن و برای کارایی که می کنه انتظار توضیح ازش نداشته باشن و دم به دقیقه جیغ بنفش نکشن که " خدایا به کدوم گناهم… چرا باید من… چرا اینطوری…" به کدوم ذهن پلمب شده ای بگم خدایی که به یکی مثل اینا بدهکار باشه دیگه خدایی براش نمی مونه؟ به کی می شه گفت تو "خدا"ی من نیستی؟ که "خدا"یی نمونده برام که اون "خدا"یی که ابزار شده باشه تو چنگال فرعونها و معاویه ها، شایلاک ها و تریفان سمیونویچ ها ، حاجی بازاریای هفت خط و خرمقدس های خودنما و مزوّر خیلی وقته برام مرده!!! نیچه راست می گفت، اون خدایی که می گفت مرده اینه؛ "خدای کلیسا" مرده است! خدایی که اسمش شده توجیه گر حماقت ها و خودخواهی ها، طمع ها و هوس ها، تعصب های خود را به کوری زده و تفرعن های از همه متوقع خیلی وقته مرده، پوسیده و بوی تعفنش دنیا رو برداشته دقیقا عین جسد متعفن "عشق" که کسانی چون ذلیخا و نایب بر حقّش "تنها فلسطینی" هشت دست و پا چسبیده ن بهش و دارن خون مرده شو می مکن!

به کی می شه گفت هیچکس؟ به کی بگم که به این اسم – خدا- نامیدن تو بزرگترین اهانت و بی ملاحظه ترین گستاخی می تونه باشه به ساحت اهورایی تو؟ به کدوم مغز مزبله می تونی بگی و راحت و مطمئن باشی که طبقه بندیت نمی کنه، بهت برچسب نمی زنه، یه اسم "ایست دار" بهت تحمیل نمی کنه و…

به کدوم اینا می شه گفت تو تنها و فقط "هیچکس" منی! کسی که مثل هیچ کس نیست. همین و بس!

چه معصومانه لبخند می زند شیطان، وقتی نقشه هایش...

کم کم دارم از نظر دادن در اینجا پشیمان میشوم.من نمیدانستم پستهای شما خطاب به یک نفره و کلی میخواندم.تنها فکر نمیکنم احتیاج به کمک از این نوع داشته باشد که مثل دسته هاون هر لحظه تو سرش بکوبید. هی سعی میکنم تو موضوعی که ربطی به من ندارد دخالت نکنم.ولی خوب وقتی اسم من بمیان بیاید مجبورم نظرم را بگویم.اگر احساس میکردم که تنها احتیاج به کمک دارد خودم کمکش میکردم از کس دیگری مخصوصا شما این درخواست را نمیکردم.ولی واقعا شما.....بگذریم. این نظر من را لطفا تایید کنید. هیلا.

اگر این پست کلیه میتوانم نظر بدهم. یعنی برای تصفیه حساب با کسی نیست. فرداها ناگزیرند. اگر جنگ در خانه ما را هم بکوبد. تو دستت را در دست من و هزارانی که نمیپسندی خواهی گذاشت تا حریممان را حفظ کنیم. همه گونه انسانی در این دنیا است و هر کسی با بضاعتی که دارد فکر و زندگی میکند.به جای نگاه از بالا باید دستشان را گرفت و بالا کشید.مثل کاری که معلم بزرگمان کرد.کویر را برای خود نوشت و بقیه را برای دیگران. هیلا.

پاسخ:
شاید بعضی از دوستان پس از خواندن این چند پست آخر -مثل هیلا- خیال کنند منظور از نوشتن این مطالب فقط چماق کردن و کوبیدن بر سر یک شخص معلوم الحال -تنها الدّوله فلسطینی- و شخصی کردن موضوع و صرفا تسویه حسابی یکطرفه و حرکتی تلافی جویانه است. هر کسی حق دارد هر طور که می خواهد فکر کند و نظر یکایک میهمانان عزیز این تبعیدگاه محترم و قابل بررسی ست چون اینجا زنجیری ندارم که به پای کسی ببندم. بخصوص پاسخ به نظر دوستانی که حرفی داشته و مهمان بخش نظرات می شوند اهمیتی فوق العاده دارد. از آنجا که دوست ندارم کسی با نوشته هایم دچار ابهام و سردرگمی شود، به سوال خانم هیلا و بعضی سوالات احتمالی بقیه دوستان همینجا جواب می دهم:

این یک بازی نیست هیلا!

تسویه حساب مافیایی هم نیست. هیچ چیزش شخصی نیست جز اسم معصومیت اندود مظلومیت آلود "تنها فلسطینی" یگانه مظلوم و تک معصوم تمام کائنات!

فریادی ست برای اعاده ی حیثیت یک نام!

نه اعاده ی حیثیت "عشق" -من وکیل مدافع آن نیستم- که اعاده ی حیثیت نام "عاشق" تا امروز هر بچه ی لوس لوده ی مسخره ی هر چه خواسته سریعا مهیا شده ی جز "بروی چشم" هیچ جوابی نشنیده ای که انتظار اطاعت بی چون و چرا و شنیدن این عبارت را از همه ارکان کائنات هم دارد! و وقیحانه تر اینکه توهم می بیند با این انتظارات زهرآگین مرگبارش لطفی بیکران در حق این موجودات بیمقدار روا می دارد، وقتی روحی را به چشم عروسک دید و مطابق عادتی که خانواده ی شدیدا - و بیجا- حمایت کننده در وجودش پرورده اند چون جوجه کلاغی معصوم(!) خواست تصاحبش کند و آنرا به کلکسیون اشیای برّاق دیگرش اضافه کند ، وقتی با جواب سنگدلانه و بیرحمانه ی "این روح فروشی نیست!" مواجه شد، از مادر و پدر "نازکش و فرمانبر" و آن گنده لات قلتشنی که همواره و همه جا دون کیشوت وار وظیفه دفاع غیر ضروری از وی را بر عهده دارد قهر نکند و به زمین و زمان بد و بیراه نگوید و پشت بلندگو ی معصومیت فروشی اش جیغ بنفش نکشد که: او یزید بود، من عاشق! اینچنین ذلیلانه جلب ترحم نکند و ساحت اهورایی عشق به گنداب حرص تصاحب و طمع تملکش نیالاید.

تا چنین فردی خود را به نامی که برازنده اش نیست -"تنها"- ننامد. که نام "تنها" فقط برازنده ی آن یگانه ی مطلق است نه هر فرعونی که فقط بخواهد و هر چه بخواهد لزوما باید بشود که(( چون گوید موجود باش، بیدرنگ باید موجود شود)) کم نیستند آنهایی که -دیگر مستقیم تر از این؟- ادعای خالق بودنشان می شود! حالا باز هم "تنها فلسطینی"، واقعا تنهاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نام "تنها" کسی را در ذهن تداعی می کند که مثل هیچ کس نباشد، که یک ذات مطلق بی همتا باشد اما کم ندیده ایم امثال "تنها فلسطینی" که یکی حرص تصاحبش را "عشق" نامیده و دیگری طمع تملکش را! یکی از شهادت خلیفه ی معصوم -عثمان- چون مار به خود پیچید و داد مظلومیت سر داد و یکی قرآن سر نیزه ی معاویه و عمروعاص را در چارده روایت تلاوت کرد و معصومانه به روی قرآن ناطق شمشیر کشیده! کم ندیده ایم کسانی که حرصشان برملا شد، سراسیمه و دستپاچه "عشق" نامیدندش، ذلیخاهایی که هوسناکی نیت شومشان آشکار شد، مزورّانه گفتند "عشق" است و هوس را عشق نامیدند و طمع را "عشق" نامیدند و استحمار را "عشق" نامیدند و ترس ناشی از دوست داشتنی نبودن را "عشق" نامیدند و میل به خدا بودن و مطلق بودن و فرعون بودن را "عشق" نامیدند... و نام مقدس "عشق" را و "تنها"یی را به فضولات متعفن معده ی گشادشان آلودند و بیچاره آن عاشق حقیقی که سالهای سال بی دود و بی صدا سوخت و دم بر نیاورد!

دوست فهیم، هیلا!

این پست نه اعلان جنگ است و نه برای تسویه حساب و نه از بالا نگاه کردن و تحقیر و قضاوت و حکم و ... تنها تحلیلی ست تجربی از یک به اصطلاح عشق(!) امروزی؛ عشقی که ادعای یعقوب بودنش می شود، می خواهد پا جای پای عشق فرهاد و مجنون بگذارد، عشقی که ادعای وامق بودنش می شود و نقش بیژن را در حد اسکار بازی می کند اما دیدم و بوسیله نوشته هایم تا اندازه ای نشانتان دادم که -بقول دوستی عزیز- چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند!
کسی خیالات می بافت که مقصود من از نوشتن این حرفهای قشنگ و بزرگ و... در "نامه هایی به هیچکس!" این است که بزرگ بودن و بزرگواریم را به رخ بکشم اما تو بگو هیلا بزرگواری که هیچ احدی بدان ارج نمی نهد چه منافعی برای من دارد که خود را به آب و آتش بزنم تا بزرگ بودن یا لااقل کوچک نبودنم را نشان بدهم؟ غیر از اینکه فردا یک نفر دیگر از آسمان بیفتد و این بار بزرگ بودن(!)من چشمش را بگیرد و باز دام و باز فرشبافی از خرده  غرورهای خوره گرفته و باز طمع تصاحب و باز زنجیرهای توقع و باز سیم خاردارهای زهرآگین انتظارات بیجا و باز فرافکنی های هوچیگرانه ی عمروعاص مآب و باز برگشتن و حاشا و باز جار زدن شعار نخ نمای "من عاشق بودم او یزید!"
این پست و آنچه در پی خواهد آمد برای این است که کسی توهم نبافد که من بزرگوارم تا فردا روزی هوس به بند کشیدنم را بکند و جوابی ست برای کسانی که تنها و تنها توهم می بافند که عاشقند و معشوق بیچاره را اصلا در جایگاه انسان بودن و صاحب اراده و اختیار بودن و... نمی دانند تنها انتظار دارند که "چون در تمام این کهکشان تنها من بهترین و صادقترین و معصومترین عاشق تو هستم، تو باید برده و بنده و اسیر من باشی، باید مال من باشی، باید به من توجه کنی، باید وقتی که حوصله ی خودت را هم نداری من یکی را نادیده نینگاری چون من عاشقتم" اما هیلا این کجایش عشق است؟؟؟؟ کجای کدام دل پرپر نوشته "فقط مال من باش" یعنی عاشقتم، "تنها و فقط به من توجه کن" یعنی دوستت دارم؟ این تحمیل است یا عشق؟ این زور است یا دوست داشتن که "تو باید هر چیزی که من فرستادم حتما و فورا و دقیقا مطالعه کنی وگرنه... (( احساس می کنم میلامو دقیق نمی خونید، فقط در حد رفع تکلیف. پس... )) " این دوست داشتن است که " تو باید تمام تناقضات اظهرمن الشمس من را بدون هیچ سوالی باور کنی و کورکورانه ایمان بیاوری به اینکه من تنها عاشق و..."؟ یا این مصداق جنون عاشقی ست که " تو باید برای حذف و اضافه کردن لینک های وبلاگ شخصی خودت هم از من اجازه بگیری"؟ این همان تفرعن نیست که یک روز در ابلیس و روز دیگر در فرعون تجلی پیدا کرد؟ همان که بر بلندای باروهای قصرش ایستاد و فریاد برآورد که "من آفریدگار شمایم!!!" و آن روز چه کسی جرئت داشت تا در برابر حماقت آلوده به تقدس فرعون بایستد و خداییش را نفی کند در برابر آنکه با خشمی دیوانه وار جیغ می زند: "چه کسی شما را واداشته که بی اجازه ی من به خدای موسی ایمان بیاورید؟ بدرستی که دست و پاهایتان خلاف یکدگر قطع خواهم کرد و آنگاه همه تان را به صلیب مجازات خواهم کشید!"  این همان عشقی نیست که در وجود ذلیخا تنوره کشید که "تو باید خواست مرا اجابت کنی وگرنه به سیاهچال خشمم در خواهی افتاد و آنجا برایت بد منزلگاهی خواهد بود"؟ بگو هیلا! این کجایش عشق است؟ جز اینکه نام عشق و نام عاشق و نام دوست داشتن و همه ی این نام های – سابقا- مقدس را به لجن می کشد برای مقصدی که خودش هم نمی فهمد چیست؟
"تنها" اولین کسی نبود که اینچنین خواست روحم را به زنجیر اسارت بکشد - و می دانم آخرین هم نخواهد بود- اما حجم مظلوم نمایی و معصومیت پوشالی اش را چنان بازیگرانه نشان می داد که با وجود آشکار بودن دم شتر مرغ(!) برای هزارمین بارچشمانم را بستم و فقط گوشهایم را باز گذاشتم تا قسم های حضرت عباسش را باور کنم! در تلاشی بی ثمر خواستم به خودم بقبولانم که "این یکی دیگر راست می گوید، معصومیتش را ببین!" و فقط بخاطر کمک به "تنها"، برای بیدار کردن کسی که خود را به خواب زده و در بیداری به خواب زده اش تازه خواب هم می بیند، بخاطر "دست مردی" که هزارباره شکست و بخاطر "آستین کرامت" که هزارباره به تاراج رفت و بخاطر "احترام یاعلی"و ... مگر کسی که این پست ها را نخوانده باشد و کسی که نداند فکر نمی کند این تنها همان دختربچه ی مظلوم و معصوم فلسطینی است که صهیونیستی چون من با شقاوت تمام همه ی اعضای خانواده اش را برابر دیدگانش به رگبار مسلسل به دیوار دوخته و این عاشق مجنون فداکار معصوم را –لزوما بعد از تجاوزی ددمنشانه- رها کرده تا طعمه ی کفتارها شود و....

بحث بر سر تنها یا کس دیگری نیست!

 صحبت سوگواره ای بر مزار عشق است که بیچاره این روزها چه می کشد از دست این لات های کفتر باز، سوسولهای موبایل باز و....

حق بده هیلا! حق بده که دیگر به هیچ عشقی نتوانم اعتماد کنم و حتی از عشق مادری مهربان به فرزند خردسالش هم بترسم و حتی به عشقی چندین ساله که با تمام وجود و هستیش بی توقع و بی صدا دوستم داشته به دیده ی تردید بنگرم که مگر از تنها معصوم تر بود؟ که نبود یعنی بود اما این را اینچنین دیوانه وار و خودنمایانه و تزویر آلود جار نمی زد و مگر تنها با این معصومیت لایه به لایه چنین نکرد؟؟؟ پس از دیگری چه انتظاری می توان داشت؟ به دیگران حق بدهیم که رسیده باشند به اینکه هر گوشه ی این خاک بیابان هلاکست هر چشمه سرابیست که در سینه ی خاکست در سایه ی هر سنگ اگر گل به زمین است نقش تن ماری ست که در خواب کمین است....
شخصی خواندن و نوعی تسویه حساب درون تشکیلاتی دیدن این پست و آنچه در پی خواهد آمد از دوست فهیمی چون شما کمی بعید بنظر می رسد. هر چند، به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را و با بادیه نشینان صحرای سینا از کوران و رگبار یخ کوره راههای برف گرفته ی گردنه های تبت گفتن حماقتی ست بی انتها! ضمن اینکه کسی اگر نیازی به کمک داشته باشد راهش این است؟؟؟؟؟ که مانند عمروعاص و معاویه هزار طرح و نقشه و دام و تله و میدان مین و سیم خاردارهای برقدار و فرش خرده غروری و انتظار و توقع و زور و اجبار و تحمیل و تزویر و تدلیس و تلبیس کمک بگیرد یا اینکه می توانست خیلی ساده و بدون اینهمه زرنگی و تزویر مثل آدم کمک بخواهد و آنگاه اگر تمام توان و هستیم از او دریغ شد بیاید و داد مظلومیت و معصومیت و شکست و... سر بدهد و...

به دل سوزاندن بر مظلومیت "تنها فلسطینی" خطر مکن هیلا! به تجربه دریافته ام این "تنها" مظلوم نیست آنگونه که ذلیخا معصوم نبود، آنگونه که فرعون مظلوم نبود، آنگونه که عمروعاص خود را به معصومیت و مامون خود را به بیخبری زد! بقول هاجر که گفت((بزرگترین بی معرفتی و نامردی به کسی بود که بی دریغ هر روز و ثانیه به ثانیه دست کرم از استین بیرون داره و به مرد و نا مرد می بخشه. ولی همه حتی من و تو خیلی بی معرفتی کردیم)) راست می گفت هاجر، معصوم آن همایی بود که سالها بر سرم سایه داشت و بخاطر کمک به "تنها"، بخاطر بیدار کردن کسی که خود را به خواب زده و در بیداری به خواب زده اش تازه خواب هم می بیند، بخاطر "دست مردی" که هزارباره شکست و بخاطر "آستین کرامت" که هزارباره به تاراج رفت و بخاطر "احترام یاعلی"و ... با رفتار سرد و بیروحم مواجه شد و همچنان با مناعت طبعی خدای گونه؛ بی ریا، بی انتظار و بی توقع با آغوشی صمیمی و صادق خوشامدم گفت! نه رنجید و نه تاخیر وصول چکهای توجهم را پشت هیچ بلندگویی جار زد! و با بخشایش سرشار از مهرش اصلا فرصت توضیح هم نداد تا مبادا بخاطر کوتاهی هایم عرق شرمی بر پیشانیم بنشیند و گم شدنم را و بی توجهی ام را و نادیده انگاشتن اجباریم را و رفتار سرد غیرعمدم را و همه را و همه را بزرگوارانه به روی خودش نیاورد و...

مطمئنم که اگر کسی با "تنها فلسطینی" چنین کاری می کرد ساعتی نمی گذشت که خلایق دو جهان از جن و انس به بوق و کرنای بلندگوهای شیپوری گرد می آمدند و "تنها فلسطینی"با ژستی معصوم نمایانه و مظلوم نمایانه با آن قلتشن همواره همراه با تبری دوسر در چنگ نزدیک می شد و با معشوق " بیرحم سنگدل بی توجه نادیده انگار" کولاکی می کرد که...؛ به طرفة العینی پاجامه اش به سر عمامه می کرد و در هزاهز و آشوب مردم با تبری در دست و شیپوری بر لب همچنان معصومیت و مظلومیتش را جار می زد و از ظلمی که این معشوق عریان آبرو بر باد رفته بر او روا داشته داستانها می ساخت و از اینکه فریبش داده و دروغ گفته و... تمام جنایت های خودش را معصومانه و عمروعاص گونه گردن او می انداخت و ... چنان که دیدیم و دیدید که چه معصومانه و چه پیامبر وار ندای مسیحاییش پشت بلندگوهای شیپوری گوش جهانیان را کر کرد که

چرا ((فریب، سکه ی رایج بازار خداست... ))