نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

Much have I cried: The curve of your lips rewrites the history..

برنمی گردند شعرها،
به خانه نمی روند 
تا برگردی و دست تکان دهی
روبانهای سفید را در کف شعرها ببین
که چگونه در باران می لرزند... 
روبانهای سفید، پیچیده بر گلسرخ های بی تاب را ببین
برنمی گردند شعرها، پراکنده نمی شوند
به انتظار تو در باران ایستاده اند
و به لبخندی،
به تکان دستی دلخوشند

هیچ چیز با "تو" شروع نشد؛
همه چیز با تو تمام می شود!
کوهستان هایی که قیام کرده اند
تا آمدنت را پیش از همگان ببینند
اقیانوس ها که کف بر لب می غرّند و به جویبار تو راهی ندارند
باد و هوا که در اندیشه اند چرا انسان نیستند تا با تو سخن بگویند
و تو... سوسن خاموش...
همه چیزت را در ظرفی گذاشته به من داده ای
تا بین واژگان گرسنه قسمت کنم
هیچ چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام می شود
جز نامم...  

 

In memory of an eternal Shams, and dedicated to the presence of a Goddess for her birthday and her fascinating Logos-Incarnated elegance under the rain. If only...  

برای بهار؛ شمس جاودانی

حالا دیگر دیر است 
من نام کوچه های بسیاری را از یاد برده ام 
نشانی خانه های بسیاری را از یاد برده ام
و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را..!
راستی آیا به همین دلیل ساده نیست
که دیگر هیچ نامه های به مقصد نمی رسد؟!
نه ری را!
سالها و سالها بود
که در ایستگاه راه آهن
در خواب و خلوت ورودی همه شهرها
کوچه ها، جاده ها، میدان ها
چشم به راه تو از هر مسافری که می آمد
سراغ کسی را می گرفتم که بوی لیموی شمال و
شب حلال دریا را می داد.

چقدر کوچه های خلوت بامدادی را
خیس گریه رفتم و در غم غروب باز آمدم.
من می دانستم تو از میان روشن ترین رؤیاهای روزگار
تنها ترانه های ساده مرا برگزیده ای
چرا که من هنوز هم خسته ترین برادر همین سادگانِ
زمینم، ری را!
هر بار که نام تو بر دفتر گریه های من جاری شد
مردمانی را دیدم که آهسته می آمدند
همانجا در سایه سار گریه و بابونه
عطر ترا از باغ پروانه به خواب کودکان خود می خواندند.
مردمان می فهمند
مردمان ساکت و مردمان صبور می فهمند
مردمان دیری ست که از راز واژگان سادۀ من
به معنای بعضی از آوازها رسیده اند.
رازی دارد این سادگی،
این است رؤیا
معلوم است که بعد از نامه ها
مرا آوازی از تحمل اوقات گریه آموخته اند.
کجا می روی حالا؟!
بیا، هنوز تا کشف نشانی آن کوچه
حرف بسیار و
وقت اندک و
آسمان هم که بارانی ست!
اصلاً فرض که مردمان هنوز درخوابند،
فرض که هیچ نامه ای هم به مقصد نرسید،
فرض که بعضی از اینجا دور،
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب،
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفته اند،
با رؤیاهامان چه می کنند؟