خواستم داد شوم … گرچه لبم دوخته است
خودم و جدّم و جدّ پدرم سوخته است
خواستم جیغ شوم، گریهی بیشرط شوم
خواستم از همهی مرحلهها پرت شوم
وسط گریهی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم
کسی از گوشی مشغول، به من میخندید
آخر مرحله شد، غول به من میخندید !
دل به تغییر، به تحقیر، به زندان دادم
وسط تلویزیون باختم و جان دادم !
یک نفر، از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخرهای بود … رها کرد مرا !
با خودم، با همه، با ترس تو مخلوط شدم
شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم !!
خشم و توپیدن من! در پی ِ یاری تازه
ترس گل دادن تو در وسط ِ دروازه
آنچه میرفت و نمیرفت فرو … من بودم !
حافظ ِ اینهمه اسرار ِ مگو، من بودم
« آفرین بر نظر ِ لطف ِ خطاپوشش » بود
یک نفر، آن طرف ِ گوشی ِ خاموشش بود
از تحمّل که گذشتم به تحمّل خوردم
دردم این بود که از یار ِ خودی گل خوردم !
حرفی از عقل ِ بداندیش به یک مست زدند
باختم! آخر بازی، همگی دست زدند
از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم
رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم
بوی زن دادم و زن داد به موی فـَشِنم !!
راه رفتم که به بیراههی خود، مطمئنم
عینک دودیام از تو متلک میانداخت
بعد هر سکس، مرا عشق به شک میانداخت
خواندم و خواندیام از کفر هزاران آیه
بعد بر باد شدم با موتور همسایه
حسّ عصیان زنی که وسط سیبم بود
حسّ سنگینی ِ چاقوت که در جیبم بود
زنگ میخوردی و قلبم به صدا دوخته بود
« تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود »
روحت اینجا و تن ِ دیگریات میلرزید
اوج لذت به تن ِ بندریات میلرزید
خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود
خسته از منظرهی خستهی تهران در دود
خسته از بودن تو، خستهتر از رفتن تو
خسته از « مولوی » و « شوش » به « راه آهن » تو
خسته از بازی ِ این پنجرهی وابسته
رفتم از شهر تو با سوت قطاری خسته
وسط گریهی آخر … وسط ِ « تا به ابد »
تخت بودم به قطاریدن ِ تهران-مشهد
شب تکان خورد و به ماتحت، صدا خارج کرد
دستی از دست تو از ریل، مرا خارج کرد
سوختم از شب ِ لب بازی ِ آتش با من
شوخی مسخرهی فاحشههایش با من
کز شدم کنج اطاقم وسط ِ کمرویی
« نیچه » خواندم وسط ِ خانهی دانشجویی
مرده بودی و کسی در نفس ِ من جان داشت
مرده بودی و کسی باز به تو ایمان داشت !
کشتمت! تن زده در ورطهی خون رقصیدم
پشت هر میکروفون از فرط جنون رقصیدم
بال داریم که بر سیخ، کبابش کردند !
شعر خواندیم اگر فحش حسابش کردند !
دکتر ِ مرده که پای شب ِ بیمار بماند
« هر که این کار ندانست در انکار بماند »
فحش دادند و دلم خون شد و عمری خون خورد !
تلخ گفتند و کسی با خود ِ تو زیتون خورد
شب ِ من وصل شد از گریه به شبهای شما
شب قسم خورد به زیتون و به لبهای شما
شب ِ قرص از وسط ِ تیغ … شب ِ دار زدن …
شب ِ تا صبح، کنار تلفن زار زدن
شب ِ سنگینی یک خواب، کنار تختم
لمس لبخند تو در طول شب بدبختم
شب ِ دیوار و شب ِ مشت، شب ِ هرجایی
شب ِ آغوش کسی در وسط تنهایی
شب ِ پرواز شما از قفس خانگیام
شب ِ دیوانگیام در شب دیوانگیام
پاره شد خشتک من روی کتابی دینی
« تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی »
خام بودم که مرا سوختی از بس پختم !
پاره شد پیرهنم … دیدم و دیدی: لختم
فحش دادم به تو از عقل، نه از بدمستی !
مست کردم به فراموشی ِ « بار ِ هستی »
از گذشته شب تو تا به هنوزم آمد
مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد !
وسط آینه دیدی و ندیدم خود را
در شب یخزده سیگار کشیدم خود را
به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی
دود سیگار شدم تا که نبینم چیزی
درد بودیم اگر دردشناسی کردیم
کافه رفتیم ! ولی بحث سیاسی کردیم
گریه کردیم به همراهی ِ هر زندانی
فحش دادیم به آقای ِ شب ِ طولانی
گریه کردیم ولی زیر پتویی ساکت
فحش دادیم به اخبار تو در اینترنت
عشق، آزادی ِ تو بود و نبودی پیشم
« من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم ؟! »
سرد بود آن شب و چندیست که شبها سردند
ما که کردیم دعا تا که چه با ما کردند !
صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید
به تو پیغام ِ من از داخل زندان نرسید
گریه کردم به امیدی که ندارم در باد
« آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد »
خندهام مثل ِ همه چیزم و دنیا الکیست
اوّل و آخر ِ این قصّهی پرغصّه یکیست !
از دروغی که نگفتیم و به ما میشد راست
« کس ندانست که منزلگه ِ مقصود کجاست »
خسته از هرچه نبودهست که حتمن بوده !
خسته از خستگی ِ این شب ِ خواب آلوده
مینشینم وسط ِ گریه ی تهران در دود
مینشینم جلوی عکس زنی خوابآلود
گمشده در وسط اینهمه میدان شلوغ
بغض من میترکد در شب تو با هر بوق
به کسی در وسط ِ آینهها سنگ زدن !
به زنی منتظر ِ هیچ کست زنگ زدن
به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز
به زنی گریه کنان روی کتاب ِ « حافظ »
به زنی سرد شده در دل ِ تابستانت !
به زنی رقص کنان در وسط ِ بارانت
به زنی خسته از این آمدن و رفتنها
به زنی بیشتر از بیشتر از تو، تنها !
ابی دارد میخواند همین خوبه
هی من می گویم همین خوبه و زهر مار!
هی دوباره تکرار میکند
شده است بلای جان من این لعنتی
همه شان دروغ میگویند
عین سگ هم دروغ میگویند
حسودیام می شود به دوتایی کز کردنتان، وقت گذرانیهایتان، چیز گفتن هایتان
گفتم تو با هر خر دیگهای باش ولی خوشحال باش، برای من بس است
عین سگ دروغ گفتم
حسودیام میشود
تو چه میفهمی حسرت به دل آدمی ماندن یعنی چه آخر؟
من هنوز هر ماه به وبلاگت سر میزنم و می دونم با یک انتخاب بکر روبرو خواهم بود و این موسیقی زیبای نیکاس که تکراری نمیشه
هر ماه با یک انتخاب ناب بودی. بهمن الان اردیبهشت
مهم اینه که سلامت باشی