باز هم سلام، هرچند رویی نمانده است دیگر
نزدیکش احساس می کنم هیچکس، و تو را نه؛ دورتر و دورتر... این بار فقط نزدیک به من و باز صدای سایش ذغالش روی دیواری از "من"، طرح و نقشه اش برای انتقام که آن که باد می کارد، طوفان درو می کند. و من طوفانها کاشته بودم، اسبها تاخته بودم روزهای بودنم کنارت و امروز لحظه به لحظه دور می شوم از تو، و دورتر! چرا؟ از کی؟ برای چه؟ نمی دانم. فقط می دانم که صدای گامهای سنگینش را می شنوم در اعماق این خواب گران.
می دانی؟ حقیقت تلخی ست نزدیکی و دوری؛ ماندن هزارباره ام پشت سرمای زمهریر دیواری از "من" که هماره از من یکی خیلی بلندتر بوده و هست همچنان، رفتنت، بی آنکه رفته باشی، و هراس دیوانه وارم از بی بار و بری نه، از بد بار و بری!
چطور؟ نمی دانم، نپرس. تنها اگر هنوز صدایی از این گلو بر می آید در این ژرفای سرد عفن ظلمانی، اگر هنوز می شنوی و اگر هنوز برایت... به دادم برس! تنم سنگین است، به سنگینی تمام برفهای زمستان! می دانی که از تمام رنجها تنها و فقط تاب اسارت نیست با من، به پتک و تیغ و تیر هم شده بیدارم کن. می دانم تو هستی و در برابرش خواهم ایستاد؛ در برابر خودش و تمام سپاه و اعوان و انصار سیاهپوشش. فقط بیدارم کن. می دانم می شنوی، به دادم برس!