نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

آری؛ حقیقت تلخی ست نزدیکی و دوری

باز هم سلام، هرچند رویی نمانده است دیگر 

نزدیکش احساس می کنم هیچکس، و تو را نه؛ دورتر و دورتر... این بار فقط نزدیک به من و باز صدای سایش ذغالش روی دیواری از "من"، طرح و نقشه اش برای انتقام که آن که باد می کارد، طوفان درو می کند. و من طوفانها کاشته بودم، اسبها تاخته بودم روزهای بودنم کنارت و امروز لحظه به لحظه دور می شوم از تو، و دورتر! چرا؟ از کی؟ برای چه؟ نمی دانم. فقط می دانم که صدای گامهای سنگینش را می شنوم در اعماق این خواب گران.

می دانی؟ حقیقت تلخی ست نزدیکی و دوری؛ ماندن هزارباره ام پشت سرمای زمهریر دیواری از "من" که هماره از من یکی خیلی بلندتر بوده و هست همچنان، رفتنت، بی آنکه رفته باشی، و هراس دیوانه وارم از بی بار و بری نه، از بد بار و بری!

چطور؟ نمی دانم، نپرس. تنها اگر هنوز صدایی از این گلو بر می آید در این ژرفای سرد عفن ظلمانی، اگر هنوز می شنوی و اگر هنوز برایت... به دادم برس! تنم سنگین است، به سنگینی تمام برفهای زمستان! می دانی که از تمام رنجها تنها و فقط تاب اسارت نیست با من، به پتک و تیغ و تیر هم شده بیدارم کن. می دانم تو هستی و در برابرش خواهم ایستاد؛ در برابر خودش و تمام سپاه و اعوان و انصار سیاهپوشش. فقط بیدارم کن. می دانم می شنوی، به دادم برس!