نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

گفت فریادرسی گر نبود، ما هستیم!

و کسی گفت، چنین گفت: سفر سنگین است!

باد با قافله دیری است که سر سنگین است

گفت با زخم جگرگاه قدم باید سود

بر نمک‌پوش‌ترین راه قدم باید سود

گفت ره خون جگر می‌دهد امشب همه را

آب در کاسه سر می‌دهد امشب همه را

سایه‌ها گزمه مرگ‌اند، زبان بر بندید

بار ـ دزدان به کمین‌اند ـ سبک‌تر بندید

مقصد آهسته بپرسید، کسان می‌شنوند

"پر" مگویید که صاحب‌قفسان می‌شنوند

***

خسته‌ای گفت که زاریم، ز ما در گذرید

هفت سر عایله داریم، ز ما درگذرید

گفت گفتند و شنیدم که گذر پ‍ُر عسس است

تا نمک‌سود شدن فاصله یک جیغ رس است

چیست واگرد سفر جز دل سرد آوردن؟

سر بی‌دردسر خویش به درد آوردن؟

پای از این جاده بدزدید که م‍ِه در پیش است

فتنه ی مادر فولاد زره در پیش است

پای از این جاده بدزدید، "سلامت" این است

نشنیدید که گفتند سفر سنگین است؟

*

و کسی گفت بخسبید فرج در پیش است

کربلا را بگذارید که حج در پیش است

گفت ایام برات است، مبادا بروید!

وقت ذکر و صلوات است، مبادا بروید!

گفت جنگ و جدل از مرد دعا مپسندید

ریگ در نعل فروهشته ما مپسندید

بنشینید که آبی ز فراتی برسد

شاید از اهل کرم خمس و زکاتی برسد

سفره باید کرد... اما علم رفتن را

روضه باید خواند تا آب برد دشمن را

*

و چنان رعد شنیدم که دلیری غر‌ّید

نه دلیری که از این بادیه شیری غرید

گفت فریادرسی گر نبو‌َد، ما هستیم

نه بترسید، کسی گر نبو‌َد، ما هستیم

گفت ماییم ز سر تا به شکم محو هدف

خنجری داریم بی‌تیغه و بی‌دسته به کف

نصف شب خفتن ما، پاس‌دهی های شما

بعد از آن پاس‌دهی های شما، خفتن ما

الغرض ماییم بیداردل و سر هشیار

خنجر از کف نگذاریم، مگر وقت فرار

***

شب پشت و خنجر 

***

پی آتش نَفَسم سوخت‌، ولی شب تازه‌است‌

گفت راوی‌؛ شب برف است که بی‌اندازه‌است‌

گفت راوی؛ شب برف است‌، شب خنجر نیز

ردّ پا گم شده در برف‌ِ گران‌، رهبر نیز

برف‌، تنها نه‌، که با صخره و سنگ افتاده ست‌

و زمین چشمه نزاده ست که طوفان زاده ست‌

برفباد است که می‌بارد و کج می‌بارد

آسمان خشمی است‌، از دنده ی لج می‌بارد

*

هفت وادی خطر این‌جاست‌، سفر سنگین است‌

ردّ پا گم شده در برف‌، روایت این است‌

*

اینک این ما و زمینی که کف دست شده‌

کوچه‌ای‌، بس که فرو ریخته‌، بن‌بست شده‌

اینک این ما و نه انجیر، که خنجر خورده‌

خنجر از دست‌ِ نه دشمن‌، که برادر خورده‌

اینک این ما و دلی دربه‌در و دیگر هیچ‌

گورِ بی‌فاتحه‌ای از پدر و دیگر هیچ‌

اینک این ما و سری ـ لعنت گردن ـ بر دوش‌

هفت زنجیر، که هفتاد من آهن‌، بر دوش‌

هفت رود از برِ کوه آمده‌، خون آورده‌

اژدها هفت سر تازه برون آورده‌

باز می‌بینم و فریادِ کسان خمیازه‌است

پی آتش نفسم سوخت‌، ولی شب تازه‌است‌

*

و کسی گفت؛ لب از لا و نعم باید بست‌

چشم بر کیسه ی ارباب کرم باید بست‌

گفت؛ شک نیست که در راه خدا می‌بخشند

پاره ی نانی از این سفره به ما می‌بخشند

پا نداریم‌، به پاتابه طمع بیهوده ست‌!

بی‌زمینیم‌، به حقّابه طمع بیهوده ست!‌

*

گفت راوی؛ همه گُل بوده و گل می‌گویند

حق همین است که ارباب دهل می‌گویند

گفت‌؛ دیدم شب توفان چه خطرها کردند

جنگ‌ها را چه دلیرانه تماشا کردند

آنچنانی که نیاید به زبان‌، می‌ خوردند

شب توفان همه چون شیر ژیان می‌ خوردند

آفرین باد بر این دادرسان‌، راوی گفت‌

چشم بد دور از این گونه کسان‌، راوی گفت‌

چشم بد دور، خداوند نگه‌داردشان‌

در عزای زن و فرزند نگه‌داردشان‌

*

هر که از چشمه جدا ماند، لجن‌پرور شد

هر که نانپاره پذیرفت‌، گداییگر شد

نان‌ِ مُفت‌آمده ننگ‌ِ دهن است‌، ای مردم‌!

این روایت‌، سندش خون من است‌، ای مردم‌!

هفت رنگ آن که در این برهه بَدَل خواهدکرد،

هفت تعظیم به هفتاد دغل خواهدکرد

ما نخواهیم که نان در گرو جان بخشند

جوز پوچی که کریمانه به طفلان بخشند

سیب دندان‌زده با هر که رسد بذل کنند

روغن ریخته را نذر ابوالفضل کنند

نیم خورده‌است‌، از این کوزه نخواهم نوشید

آب‌، حق‌ّ است‌، به دریوزه نخواهم نوشید

آن که با کاسه ی پس‌خورده نشد شاد، منم‌

و درختی که تبر خورد و نیفتاد، منم‌

«اشعار از دوست عزیزم محمدکاظم کاظمی»

روح زخمی

کجام هیچکس؟

تنم سنگینه؛ به سنگینی تمام برفای زمستون! خون زیادی رفته و دیگه شاید رمقی نباشه برای برگشتن و دوباره نوشتن؛ از تو، از درد فاصله و از این حس بی نام غریب، که از یک قدمی تمام چیزایی که یک روز خوشبختی می دونستم شون "گوش کشان" کشیدم تو کوره راه های برف گرفته ی سرد، خشن، دور، گم!

خیسی خون رو توی پوتین حس می کنم. پا رو بیش ازین دیگه نمی شه کشید. تیر به استخون نشسته، خرد کرده و تنم سنگینه، چشام سیاهی می ره، فشار داره سقوط می کنه، دلم آشوبه و عرق سرد... یادته وقتی رضا تیر خورد؟ کاملا اتفاقی! بهش گفته بودم می ترسم از اینکه یه وقتی از پشت تیر بخورم! تیر وسوسه زهرناکه و... چشام داره یخ می زنه انگار، تشنه م، خسته، خوابم میاد و می دونم با این زخم و اینهمه خون رفته پلکها اگه رو هم بیاد دیگه...

فرمانده دسته تخریب یگان جنگهای نامتقارن که بخواد میدان مین رو دور بزنه... این حقش نیست! تمام دنیارو به خط می کنم و تمام رمقی که تو روحم هست برمی دارم تا خودمو از این لجنزار بکشم بیرون! گفته بودم زنده گیر نمیفتم. سرباز نیروی زمینی روی خاک باید بمیره!