نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

پاسخ

کاغذی کاهی بر می داری، قلمی سیاه، و به شعر می نویسی در پاسخ، مثل همیشه... شکسته نستعلیق تو هم، و به دست شعله ها می دهی تا برسانند:

از باغ می برند چراغانیت کنند

تا کاج جشنهای زمستانیت کنند

پوشانده اند روی تو از ابرهای تار

تنها به این بهانه که بارانیت کنند

 یوسف به این «رها شدن از چاه» دل نبند

این بار می برند که زندانیت کنند

یک نقطه بیش، فرق رحیم و رجیم نیست

از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند

ای گل، گمان نکن به شب جشن می روی

شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه ایست که قربانیت کنند...