کاغذی کاهی بر می داری، قلمی سیاه، و به شعر می نویسی در پاسخ، مثل همیشه... شکسته نستعلیق تو هم، و به دست شعله ها می دهی تا برسانند:
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشنهای زمستانیت کنند
پوشانده اند روی تو از ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانیت کنند
یوسف به این «رها شدن از چاه» دل نبند
این بار می برند که زندانیت کنند
یک نقطه بیش، فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند
ای گل، گمان نکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانیت کنند...
سوار خواهد آمد، سرای رفت و رو کن
کلوچه بر سبد نه، شراب در سبو کن
ز شستشوی باران، صفای گل فزونتر
کنار چشمه بنشین، نشاط و شستشو کن
سحر که حکم قاضی رود به سنگسارت
نماز عاشقی را به خون دل وضو کن
همیشه هم اونجوری که فک میکنیم نیس !!!
قبول دارم
درود بر شما دوست و هموطن عزیز
ا زاون دسته شعر ها بود که نخوندم
حس کردم
ادامه بده و پیروز باش
شکسته نسعلیق توهم به دست شعله ها
گاهی بدان غریب دیار دلتنگیت کنند
کمی از دلتنگیم کاستی
دمت گرم و سرت خوش
بدرود