گفت: کجا زائر؟
گفت: در پی کجایش نباش، چرایش را گم می کنی.
گفت: چرا؟
گفت: آخر راه خواهی فهمید!
گفت: کدام راه؟
گفت: همین که می روم.
گفت: ما که ایستاده ایم!
گفت: "تو" ایستاده ای!
گفت: "این" که می خوانی چیست؟
گفت: نمی خوانم، سفر می کنم! "آنچه" تو می شنوی شرح سفر است.
گفت: پس اندوهگین نخوان!
گفت: این راه است که مرا بر می گزیند، نه من!
گفت: سوگوار که ای؟
گفت: سوگوار خویشم، که در این حوالی مرده ام!
گفت: از مرگ می ترسم.
گفت: اما هراس من، تنها از مردن در سرزمینی ست، که در آن...
گفت: طنین حسرتبار صدایت ویرانم می کند. کسی را دوست می داشته ای؟ یا شاید حسرت روزهایی ست که بی آفتاب خواهند گذشت؟
گفت: حسرت از رفتن روزها و کسان نیست، که هر چه کنی خواهند رفت. حسرت از بر باد شدن آگاهی ست، از بیدار خوابی بردگان ابلیس...
گفت: نمی فهمم.
گفت: خدایتان ببخشاید، تا روزی بفهمید.
گفت: مگر چه گناهی کرده ام؟
گفت: گناهی نکرده ای؟
گفت: حال که می روی حرفی بزن، تا بیاموزم.
گفت: بیاموزی؟
گفت: اینکه نشان ابتدا کجاست؟
گفت: ندیدن آنچه می بینی، نشنیدن آنچه می شنوی و نماندن اینجا که هستی!
گفت: و پایان؟
گفت: تا بدان نرسی نخواهی آموخت!