نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

زائر...

گفت: کجا زائر؟

گفت: در پی کجایش نباش، چرایش را گم می کنی.

گفت: چرا؟

گفت: آخر راه خواهی فهمید!

گفت: کدام راه؟

گفت: همین که می روم.

گفت: ما که ایستاده ایم!

گفت: "تو" ایستاده ای!

 

گفت: "این" که می خوانی چیست؟

گفت: نمی خوانم، سفر می کنم! "آنچه" تو می شنوی شرح سفر است.

گفت: پس اندوهگین نخوان!

گفت: این راه است که مرا بر می گزیند، نه من!

گفت: سوگوار که ای؟

گفت: سوگوار خویشم، که در این حوالی مرده ام!

گفت: از مرگ می ترسم.

گفت: اما هراس من، تنها از مردن در سرزمینی ست، که در آن...

گفت: طنین حسرتبار صدایت ویرانم می کند. کسی را دوست می داشته ای؟ یا شاید حسرت روزهایی ست که بی آفتاب خواهند گذشت؟

گفت: حسرت از رفتن روزها و کسان نیست، که هر چه کنی خواهند رفت. حسرت از بر باد شدن آگاهی ست، از بیدار خوابی بردگان ابلیس...

گفت: نمی فهمم.

گفت: خدایتان ببخشاید، تا روزی بفهمید.

گفت: مگر چه گناهی کرده ام؟

گفت: گناهی نکرده ای؟

 

گفت: حال که می روی حرفی بزن، تا بیاموزم.

گفت: بیاموزی؟

گفت: اینکه نشان ابتدا کجاست؟

گفت: ندیدن آنچه می بینی، نشنیدن آنچه می شنوی و نماندن اینجا که هستی!

گفت: و پایان؟

گفت: تا بدان نرسی نخواهی آموخت!

نظرات 7 + ارسال نظر
رضا مشتاق دوشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 19:07 http://alldaytimes.blogsky.com

رفتن ... هجرت ... رفتن از خود به خودی دیگر
ویا فرموده مسیح
به ملکوت آسمان ها نخواهد رسید ، مگر آنکه دوباره زاییده شود

------------------
عرض سلام و ادب خدمت دوست عزیز
سال خوبی داشته باشید

هیلا دوشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:46 http://hilana.blogfa.com

از اینکه دوباره هستید و می نویسید خوشحالم

رضا مشتاق جمعه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 14:16

من هنوز منتظر نوشته های تو هستم .... منجی کلمات
کم پیدا هستین دوست عزیز ...!!

شهریار چهارشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:09

به قول عزیزی که برات اینهمه نوشته:ای دوسه تاکوچه زمادورتر...
گفته بودی دیگه سن سی صدات نکنیم، دنبالت نیایم، گفتی اون سن سی مرد و ... همه اینا رو یادمون هست و هنوز هم مثل همه ی این سالها کسی رو حرف سن سی حرف نمی زنه. یادم هست که چطور من و تنها و کسای دیگه جمع شدیم و با حماقتها و خطاهامون آزارت دادیم، زجرت دادیم، بهت بد کردیم، قبول. حرفتو نفهمیدیم و چوبشم خوردیم. من که پام آویزون شد از جاهایی که نباید و تنها هم خدا می دونه راست یا دروغ نوشته ضربه ی سختی خورده و می خواد بیدار شه.
لام تاکام حرف نزدم چون حرفت یادم بود:تو چه می دانی سرشار از چه لذتی ست روح مبارزی که... تازه فهمیدم از چی حرف میزدی!بقول یاشار حالا منم می تونم گردنمو صاف کنم و ادعا بیام که مثلا تو اوین بودم و کلی کلاس داره.می دونم که تو این مدت کی دنبال کارم بوده و به صد تا کس و ناکس رو انداخته برای رفع گیر ما. حالا که آخر این سه چار ماه آزاد شدیم می بینم دنیا به اندازه ی چهار قرن عوض شده. کانون نقد ادبی ققنوس که این همه دوسش داشتی از هم پاشیده.بچه ها سن سی رو توباشگاه تنها گذاشتن و جز یه عده انگشت شمار که هنوز به اومدنت امید دارن حتی کسی برای تماشاهم نمیاد.خواستم جلسات هفتگی ذن رو برپا کنم ولی نشد.یادته چقدراصرار داشتی به مرتب برگزار شدنش؟
یادته می گفتی اصل کار ما همینه وگرنه مشت و لگد پروندن رو خیلیای دیگه از ما بهتر می پرونن؟حالا دیگه کسی مشت و لگد هم نمی تونه... سه تا از بچه ها رو سیگار بدست جلو باشگاه دیدم. گفتم سن سی اگه ببینه... بهم خندیدن.
با نگاه آخرینش خنده کرد
ماندگان را تا ابد شرمند کرد...
سن سی مرتضی رو یادت میاد؟ یادته آخرین حرفشو که بهت گفتم؟ یادته؟ نوشته شو هنوز دارم. بهت ندادم چون ترسیدم.خط بنفشش رو دیروز می خوندم که نوشته بود« وقتی یه روح سفر می کنه، و جسم می مونه، اون جسم - بی روح - پر کاهی می شه، بازیچه ی چنگالهای وحشی بادها و توفان ها؛ بر باد می ره، می پوسه و جولانگاه شیاطین می شه؛ ویران می شه، کاش بفهمی! »
حالا مه بالانشین، پایین نظر کن:
اینهمه روح رو ببین! یادته داستان اون پیر مراد رو برامون گفتی؟ همون که درویشی سر راه حجاز سر راهشو گرفت. گفت: من حج تو نیستم؟ نمی گم ما حج توایم حتی علیرضایی هم که همش بهونتو می گیره و بهش قول دادم که بعد عید برمیگردی نمی گم.حتما خیلی پیش از من دقت کردی شونه های سن سی خمیده.
گفته بودی دوست بودن چنان قدرتی داره که می تونه حتی مرده رو هم زنده کنه.به تموم حرفات باور دارم ولی خیلیا داره مفهوم حرفات یادشون میره. یاشار برات شعر نوشته بود حیفم میاد ننویسم:
به سبزه ها گفته ام
به درخت ها گفته ام
به زمزمه ی تمام چشمه ها
به ابرها و باران ها گفته ام
به همه و همه گفته ام:
"تو می آیی"
اما نمی دانم چرا وقتی به پیرمرد می گویم
اشک در چشمانش حلقه می زند
و جواب مرا با سکوت می دهد
شاید او می داند
و به من نمی گوید

وقتی جواب اینی که این همه برات می نویسه رو نمی دی منم انتظاری برای جواب ندارم. فقط خواستم بدونی هرچند می دونی

واکا سن سی
شهریار پوینده

شیما یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:23 http://www.shimarafibakhsh.blogsky.com

همیشه رهگذر کوچه شما بوده ام!
عمق نوشته هاتون لذت خاصی بهم میده
نمی دونم منو یادتون هست یا نه؟!
همیشه مشکلم این بود که نمی تونستم صفحه لینک کامنتهاتون رو باز کنم. اما حالا که بعد از مدتها تونستم خطی از دل براتون بنویسم خوشحالم.

تلاشتون پایدار
دلتون امیدوار
و خدایتان همواره یاد باد...

من هم به حافظ گفته ام یکشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:06

..................
...........
........
......
....
...
..
.
خدا کند که بیایی

مسافر دوشنبه 4 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 16:40

در نگاه کسی که پرواز را نمیفهمد ، هر اندازه اوج بگیری کوچکتر خواهی شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد