نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

... از زیستن!

هاتفی گفتش که ای صوفی، برآی!

یک نفس زینجا که هستی برتر آی!

تا به هیچی ما همه چیزت دهیم...

 

... دی خیال تو بیامد به در خانه ی دل

در بزد، گفت:« بیا، در بگشا، هیچ مگو »

 

دست خود را بگزیدم که « فغان از غم تو! »

گفت:« من آن توام، دست مخا، هیچ مگو

 

تو چو سرنای منی؛ بی لب من ناله مکن!

تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو »

 

گفتم:« این جان مرا گرد جهان چند کشی؟»

گفت:« هر جا که کشم، زود بیا، هیچ مگو! »

 

گفتم:« ار هیچ نگویم، تو روا می داری؟

آتشی گردی و گویی که درآ، هیچ مگو!»

 

همچو گل خنده زد و گفت:« درآ تا بینی

همه آتش سمن و برگ و گیا هیچ مگو »

 

همه آتش گل گویا شد و با ما می گفت:

« جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو »

 

من مرده ام!

فشاری بی امان بر گلویم حس می کنم... رگهای شقیقه هایم متورم می شوند، بتندی می تپند و به خاموشی می گرایند... چشم هایی که یک روز به دنیایی از زیبایی های ناشناخته باز شده بود، و روزی دیگر به اندرون پست و دغلباز و عفن همان دنیا، این بار به بی انتهایی از نور گشوده می شود؛ جایی که در آن هیچ سایه ای نباشد! و اینجا، تنها تو نگاهم می کنی هیچکس!

مرده ام! و بزودی از یاد می روم! تنها آن همای به یادم خواهد ماند، می دانم! بر سنگ مزارم نام تو را نوشته اند؛ هیچکس! و همایی که زودتر از هر سپیده دم، سحرخیزتر از قافله ی شبنم بر مزارم خواهد گذشت و هر صبح، کالبد غبار شده ام را به اشک دیده غسل تعمید خواهد داد... و از آن پس، به آفتاب سلامی دوباره خواهد گفت... و فردا و فردا و فردا... تعمیدی دیگر، سپیده دمی دیگر، و آفتابی دیگر!

مرده ام! و بزودی از یاد می روم! آن همای فراموشم نمی کند، خودش هم فراموش "می شود"، می دانم. این سنگ سپید، زیر پای روزهای باد و شبهای باران از هم می پاشد، خاک می شود و به خاکم می آمیزد، با خاک من یکی می شود آنچنان که من یک روز با خاک تو یکی شدم. ذره ذره ی گیتی در سودای یکی شدن است و اینجا، تنها تو خواهی ماند هیچکس! من از یاد رفته ام، آنچنان که همای... از یاد می رویم، و اینجا، همچنان « پروانه ها به سرخی زخم ها می نشینند، که گل، فقط "اسمی" ست بر جای مانده از نوشته های مقدس! »

من، مرده ام! می دانم که مرده ام. بیرون از گورم به اندازه ی قرنها فشار قبر را حس کرده ام، خرد شده ام، از هم پاشیده ام و دوباره زاده ام و صدباره بندبندم از هم جدا شده و هزارباره ققنوس وار به هم درپیوسته ام. من، گواهی انکار ناشدنی ام، بر معاد انسان، در این گردونه ی بازپیدایی که « زیستن » اش نامیده اند. به همای بگو دیر شد! بگو آنروز که بیایی، کاش بتوانم برایت بگویم...

حس می کنم... شور قیامتی ست که برپا می شود؛ صور اسرافیلی ست که در گورستان حیات این جهانی می دمد؛ گوری برمی شورد و اسکلتی برمی خیزد و روح آواره اش که از آغاز خلقت گمشده ی یتیم خویش را می جست، پیدا می کند، بسراغ او می آید، جان می گیرد و زندگانی پس از مرگ آغاز می گردد.

درخواب دوش پیری درکوی عشق دیدم بادست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

شاگردی را گفتم... هیچ کس جزیی از زندگی هیچ کس نیست پس هیچ چیز هیچ کس هم به هیچ کس مربوط نیست جز در مواقعی که بشود به داد یک همنوع رسید و تنها در همین حد... ناله کرد که "چرا باید هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نباشد؟" گفتم کتاب « مردی برای تمام فصول» را خوانده‌ای؟ با اندکی مکث گفت که فکر نمی کند خوانده باشد، اما از مکثش دانستم که نخوانده، ولی خیال می‌کند اگر صریحا بگوید کتابی را نخوانده، برایش ضعف تلقی می‌شود. گفتم: "اگر خوانده‌ای، پس می‌توانی مرا نیز مانند توماس مور فرض کنی، من به سبک خاص خویش، آدمی عارف مسلکم. در زندگی اجتماعی دایره‌ای برای انعطاف قائلم و دایره‌ای برای مقاومت؛ دو دایره ی هم مرکز! هر کس از دایره بیرونی با من برخورد کند، مرا راحت و منعطف و بذله‌گو و شوخ طبع خواهد یافت، اما آنکه بخواهد خود را به دایره درونی مربوط (تحمیل) کند و به حریم کرامت انسانی‌ام تعرض نماید، مرا سخت و عبوس و جدی و انعطاف ناپذیر خواهد دید، حتی اگر گردنم مانند توماس مور به زیر گیوتین رود، پشیمان نخواهم شد. می‌توانی بیازمایی!" و آزمود... دانه دانه پرهایش را کند... تا بر این بالش، خوابی دیگر ببیند! در تلاشی بی ثمر به هر دستاویزی چنگ زد تا همه چیزش را به همه چیزم مربوط (تحمیل) کند، سوگوار نمایانه اشک تمساح ریخت، غافل از اینکه این گور خالیست! نخواست بفهمد که این خدای گونه چیزی برایش نمانده، جز تو! و آن را که اهریمن تفرعن و ریا در آغوش کشیده باشد، آن که به راه معاویه و فرعون برود، راهی به تو نمی تواند بیابد!

به همای بگو "دیر شد" هیچکس! برای حتی کلمه ای دیگر دیر شد! آنچه به سالیان و قرون نگهداشتم و نگفتمت، دیگر مجال بروز نخواهد یافت. صدا در گلویم می جوشد، به لبهایم هجوم می آورد و من - زیر این هجوم دیوانه وار- مرده ام! کاش میتوانستم برایت بگویم چطور! ولی من مرده ام، و "کسان" این دنیا از مرده ای که سخن بگوید میترسند! به روی دوستی که دست مردی بسویشان دراز کند، اسلحه می کشند، آیینه ای را که جرئت کند و پشت نقابشان را نشانشان دهد، تکفیر می کنند و مرتدّ و محارب و مهدورالدّم می خوانند، و همچون شکوفه ای که حدّش جاری کنند، بی هیچ تردید و حتی لرزش صدایی حکم به سنگسارش میدهند، تا بکشندش! تا دیدگان بازش را کور کنند که وجود حقیقی شان پنهان بماند! تا به آن شربت زهرآگین عسل، مالک بشکند، معاویه فرمانروایی اش دوام یابد و... بردگانش نیز چون خود ابلیس نافهمند؛ هرگز نخواهند فهمید- آنچنان که نه معاویه و نه فرعون، نخواستند و نتوانستند بفهمد- آیینه ای که به جهل بردگان ابلیس تکفیر شود، سنگشار شود، کشته شود؛ آیینه ای که بشکند، هزار آیینه می شود! و یکایک آن هزار آیینه را اگر هزارباره تکفیر کنند، همچنان پرتو خیره کننده ی حقیقت است که از هر پاره آیینه ای فوران می کند! و خفاش هرگز نخواهد فهمید آیینه، که زندگی اش در روشنایی ریشه دارد، هرگز نخواهد مرد، چرا که روشنایی هرگز نمی میرد!

بعضی او را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر او را به کفر منسوب کردند؛ و بعضی گویند: از اصحاب حلول بود، و بعضی گویند: تولی به اتحاد داشت اما هر که بوی توحید بدو رسیده باشد، هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد؛ و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد.

نقل است که روزی شبلی را گفت:« یا بابکر! دست برنه که ما قصد کاری عظیم کردیم و سرگشته ی کاری شده ایم؛ چنان کاری که خود را کشتن در پیش داریم.»

چون خلق در کار او متحیر شدند، منکر بی قیاس و مقرّ بیشمار پدید آمدند و کارهای عجایب از او بدیدند. زبان دراز کردند و سخن او به خلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق نمودند از آنکه می گفت:«اناالحق». گفتند: «بگو: "هوالحق"» . گفت:« بلی! همه اوست. شما می گویید که گم شده است؛ بلی حسین گم شده است. بحر محیط گم نشود و کم نگردد.»

نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید که « عشق چیست؟» گفت: «امروز بینی و فردا و پس فردا.» آن روزش بکشتند و دیگر روز بسوختند و سیّم روزش به باد بردادند-یعنی عشق این است.

پس در راه که می رفت، می خرامید. دست اندازان و عیّاروار می رفت با سیزده بند گران. گفتندش:« این خرامیدن از چیست؟» گفت:« زیرا که به نحرگاه می روم» و نعره می زد. چون به زیر طاقش بردند پای بر نردبان نهاد. گفتند:« حال چیست؟» گفت:«معراج مردان سر دار است.» پس بر سر دار شد. جماعت مریدان گفتند:«چه گویی در ما که مریدیم و آنها که منکرانند و تو را سنگ خواهند زد؟» گفت:«ایشان را دو ثواب است و شما را یکی. از آنکه شما را به من حسن الظنّی بیش نیست و ایشان از قوّت توحید به صلابت شریعت می جنبند، و توحید در شرع اصل بود و حسن الظن فرع.»

پس دستش جدا کردند، خنده ای بزد. گفتند:« خنده چیست؟» گفت:«دست از آدمی بسته جدا کردن آسان است. مرد آن است که دست صفات – که کلاه همت از تارک عرش در می کشد- قطع کند.» پس پایهایش ببریدند. تبسمی کرد و گفت:«بدین پای سفر خاکی می کردم. قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم کند؛ اگر توانید، آن قدم ببرید.» پس دو دست بریده ی خون آلود بر روی در مالید و ساعد را خون آلود کرد. گفتند: «چرا کردی؟» گفت:« خون بسیار از من رفت، دانم که رویم زرد شده باشد؛ شما پندارید که زردی من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم، که گلگونه ی مردان خون ایشان است.» گفتند:« اگر روی به خون سرخ کردی، ساعد را باری چرا آلودی؟» گفت:« وضو می سازم.» گفتند:«چه وضو؟» گفت:« در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الّا به خون.» پس چشم هاش برکندند. قیامتی از خلق برخاست. بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند. پس خواستند تا زبانش ببرند. گفت:«چندان صبر کنید تا سخنی گویم.» روی در آسمان کرد و گفت:

« الهی! بر این رنج که از بهر تو می دارند محرومشان مگردان و از این دولت بی نصیبشان مکن»

...کرد ویران یک جهان دل را و گردی برنخاست!

آنگاه آلمیترا لب به سخن گشود: اینک با ما سخنی بگوی از مرگ...

- ...مردن چیست؟ جز برهنه در باد ایستادن و در آفتاب ذوب شدن! تنها وقتی از چشمه ی سکوت بنوشید، می توانید براستی آواز بخوانید و هنگامی که به قله ی کوه می رسید صعود را آغاز می کنید.

بقول مرتضی غریب آمدیم، غریب زیستیم، غریب ... شدیم و غریب هم... رفتنی شدیم، هیچکس! به همین زودی... به همین غریبی... و به همین زیبایی!

حلالم کن هیچکس! تقصیری اگر بود، از من بود! "من"ی که نخواستم مثل کسی باشم، "من"ی که نخواستم به خواست کسی باشم، "من"ی که چشمانم را به خاموشی آن آرامش و ابتذال نفروختم، "من"ی که تنها تو را خواستم و از تمام این دنیاهای رنگ رنگ تنها دلم را به وجود نازنین تو خوش کردم و اگر هم افتخاری بود، خواستم فخر بردگی تو باشد که به اربابی تمام این فرعون ها و آن ذلیخاها می ارزد! گفته بودم به خودم "اگر نتوانستم، اگر سخت شد، اگر نفسم گرفت، راه باز است؛ برمی گردم!" ندانستم و چه خوب شد که این ندانستن راه بر بهانه ها بست تا بیایم. آمدم، چه خوش خیال بودم و زیرک! گفته بودم اگر... بر می گردم و خواستم تا نظری بنگرم و باز آیم / گفتی از کوچه ی ما راه بدر می نرود! وجود لبریزت را حس کرده بودم، نزدیک شدم و تا خواستم به شوقت آغوش بگشایم،"در پرده شدی، خموش گشتی"... و ماندم؛ نعره زنان، درست در میانه ی دوزخ! گفتم نمی مانم، آخرش از مردن که بیشتر نیست! خام بودم هیچکس، نمی دانستم، نمی دانستم به جامه درانی می رسانی ام که مردن پیشش... خودم را نگاه می کنم؛ خستگی چون تگرگ از چهره ام می بارد، ولی خسته نیستم! نفس هایم بوی مرگ می دهد، اما هستم؛ زنده! چون تو هستی و تا تو باشی من ناگزیرم که باشم حتی اگر مرگ بخواهد روح خاکی ام را تا ملکوت افلاکی ات بالا ببرد و از آنجا به عمق گدازه های تنوره کش دوزخ پرتابم کند.

غمزه ی کوره راه های برف گرفته ات قرارم از کف ربوده ست و دلتنگی همراهان عزیزی که دور خواهم شد از محفل صمیمانه شان دیوانه وار به ذهنم ناخن می کشد، به رویم چنگ می زند و من... همچنان مبهوت بوی مولیان... بیقرار عشوه های جاده ای بی انتها... کوره راهی بی مسافر... تک درختی دارخشک... تا ورای قلب خونین افق... بر برفهای یخزده ی این راه مبهم خواهم رفت... راهی که "چون مرغان آسمان، یافتنش دشوار است..." باید ببخشی هیچکس! باز هم یادم رفت، باز هم از "من" دم زدم، باز هم... راستی کدام "من"؟؟؟ آخرین بار کجا دیدمش؟؟؟

شبی سمندری آتشخوار پرسید:"اگر هزار راه پیش رویت باشد، و همچنان که همواره گفته ای از طریقت سماع تا منیّت سباع تنها یک نفس فاصله... از کجا بدانم کدامین راه بدان سراپرده ی ناز خواهد رسید؟" لحظه ای مات شدم، و صدایی بیرحم، سینه ام را می کوفت... نفسم سنگین شد، سرد و بیجان ماندم، نعره ای دهشتناک، در سرم تیر کشید... و صدا در دلم انداخت طنین:

" آن راه که بی ردپاترین است، راهی از همه صعب تر، بی نشان تر، هولناک تر! "

آری هیچکس! باید به راهی بی نشانه رفت؛ راهی دشوار، سرد، صعب، هولناک، نامعلوم! برای دریافتنت دریا کم است، باید دل به آسمان ها زد! باید پا بر لبه ی باریک پرتگاه های سهمناک گذاشت و از گردنه های قرق شده ی شته های لاشه خوار گذشت... باید

در این راهی که هستم، تنها یک چیز پیش می بردم؛ شوق رسیدن! و تنها یک چیز امیدم می دهد؛ اینکه گم شدنی در کار نخواهد بود، چون تو اجازه ام نمی دهی! باید مرد شد، به جاده زد و با راه یکی شد، باید تمام مرزهای پا و راه را در هم شکست و باید در عمق این کوره راه های برف گرفته محو شد! باید فراموش کرد تمام دنیا را با تمام وسوسه های دلچسبش، تمام بهشت خیالی زمین را و بهشت نسیه ی آسمان را و دوزخ را که شاید انتهای همین راه باشد... باید گم شد میان هیچ چیز و همه چیز، هیچکس و همه کس و باید... هیچیک از این "باید"ها بهای یک نگاه دل آرای تو نمی تواند باشد هیچکس!

چه حیف است هیچکس، حیف است! حیف است که قیمت رسیدن به تو، بهای لقای تو "مهلقا" راهی باشد باز، مستقیم و آسان که هر ذهن مزبله ای، هر ذهن غریق تارهای عنکبوتی منطق ها و فلسفه های خود بافته، برای گام نهادن در این راه آسان بی خطر و آلودن ساحت اهورایی بارگاهت منّت هم بگذارد و برای "مست ناز" چون تو، عشوه بنیاد کند و...

باید رفت؛ باید به راهی بی نشان رفت هیچکس، سنگین و استوار... و باید بر این پیشانی غبار گرفته ی چین خورده به سوهان مهرت حک کرد که "زیر این پاهای خونین پر تاول چه حریر و پرنیان باشد، چه فرشی بافته از خرده های غرور متعفن یک فرعون، چه میدان مین و موانع سیم خاردار برق دار یک ذلیخا و چه... این خواستن، این شور رهایی و این شوق با تو بودن و به تو رسیدن و بر راه تو گام برداشتن را ذره ای کم نخواهد کرد." باید غریب رفت، به راهی که هیچ مسافری پای بدان نمی نهد، به راهی سنگلاخ که اگر اندک نرمشی هم ارزانی پاهایم کند نرمی سایه ی عنبرین آن هماست...

برای مقبول شدن قربانی باید رنج تمام این سوهان ها را به ترکه ترکه ی روح خرید تا سازی شود شایسته ی نواختن برای تو... و باید همواره به یاد داشت که هیچکدام اینها ذره ای از مهربانی و لطف تو را جبران نخواهد کرد.

« به سفر خواهم رفت؛ به شهر شقایق های دور... » قطعه خاکی خواهم یافت، یا اندک فضایی که در آن، سنگینی نگاهت را بر پوستم حس نکنم و هرم نفس های داغت را بر چهره ام و مهر جانگدازت را در جان و روحم و ... اگر بدانجا رسیدم و اگر یافتم، می مانم، در پس دیواره ای از تارهای عنکبوت سنگر می گیرم، چشمانم را می بندم، و همانجا، در سنگر می میرم! مردنی بی ارزش، از آن مردن ها که زوال و فساد است و از آن مردن ها که چه شیوع همه گیری پیدا کرده این روزها! اما اگر نیافتم – نیک می دانم که نخواهم یافت- دیگر « میان راه چو موسی نمی کنم منزل / ازین گریوه به همت گذار خواهم کرد » اجازه ی تو را می خواهم هیچکس، و نگاه پرمهر تو را، که... که بروم! آنجا که نتوان گمت کرد و آنجا که همه جا تو را حس کنم. جاده هایت صدایم می زنند هیچکس! برنگشتم مواظب همای باش! بگو حلالم کند.

آیین روزگاران!

یک سال پیش مهمان وبلاگ سرایتان شدم؛ با حکم تبعیدی در دست! تبعیدی که یک سال به طول می خواست بیانجامد و این برای روحی که سی و چند قرن در خاموشی و بیهوشی سپری کرده، زمانی نباید باشد. قرار بود ببینیم و دل نبندیم تا روزهای داغ این تبعید به انتها رسد. برای آن که می داند یک روز رفتنی ست، دل بستن حرام است و حماقت؛ چون باقی محرّمات! نگاه پرعظمتی که "خدای گونه" بودنم را دیده بود و بخاطرم آورده بود که کیستم و چیستم و چرایم و... دیگر نیست. و خدای گونه ای در تبعید، تبعیدی بی نشان این کویر، یکه و تنها چون گرگ اما بی ریا و با حقیقت، واپسین لحظه هایش را سپری می کند. سوختنی دیگر در راه است و مرگی دیگر و زادنی دیگر و ققنوسی دیگر و خدای گونه ای دیگر و کسی چه می داند، شاید تبعیدی دیگر به تبعیدگاهی دیگر! آبشارم را، نزدیکتر از آنچه بتوان متصور شد، دیده ام! وقت خواندن است، وقت دل بریدن؛ از دوستان جانی! دوست داشتم با شما بمانم؛ در حال! از آن دورها به نوایی سحرانگیز می خوانندم و « به حالتی که منم حال را مجالی نیست». دعای خیر شما را می خواهم و رخصت تان را، که بروم. یارانی که حتی لحظه ای به یادم بوده اند، بدانند که این خدای گونه ی در تبعید الطاف بی توقعشان را فراموش نخواهد کرد و نام و یادشان را تا انتهای این سفر بی منتها به همراه خواهد داشت.

به آیین روزگاران کهن به دست بوسی تان آمدم تا مگر ذره ای از مهر و عطوفت بی منتهایتان را پاسخی گفته باشم؛

 

افسون والای زمینیان؛ همای...

مهربان بی ریایی که هنوز هم بنیانم می لرزد از هجوم خوشایندش آنگاه که تمام وجود و اعتقادات و هستیم را زیر سوال برد و وادارم کرد تا همه چیزم را ویران کنم و دوباره بسازم؛ آنکه زوایای پنهان وجودم را کاوید و تمام آنچه را که روزگاری مایه ی فخر و مباهاتم بود به چالش کشید. هر آنچه را که نمی دیدم و نمی خواستم ببینم، بی توقع به روی صفحه ریخت و نشانم داد آنچه را که بودم!

همواره در خاطرم، جاودانه، خواهد زیست.

 

دوست عزیز و بدرد آشنایم، هاجر!

خیلی دیر آشنایم شدی ولی در همین اندک زمان، به صمیمیتی بی مانند دست یافتی و من "در نگاه تو، ای خویشاوند بزرگ من، ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود و در ارتعاش پر اضطراب سخنت شوق فرار پدیدار! دیدم که تو نیز، چون من، تبعیدی این زمینی و قربانی معصوم این زمان! و در آن تیغه ی مرموز و ناپیدای نگاه تو که از عمق چشمان پر غوغایت آن « من» پنهان شده در عمق خویشتنم را خبر می کرد و در گوشش قصه های آشنایی می سرود، خواندم که تو نیز، ای "در وطن خویش غریب"، هموطن منی و ما ساکنان سرزمین دیگریم و بیهوده اینجا آمده ایم و همچون مرغان ناتوانی توفان دیوانه ی عدم تو را در زیر این سقف ساده ی بسیار نقش بیگانه افکنده است. و چهره ی آشنای تو را در انبوه قیافه های راحت و بی اضطراب خلایق بازشناختم و بوی خوش دوست داشتن مشام "بودن"م را پر کرد و هوای دوست داشتن فضای خالی جانم را سرشار کرد!"

فراموش نخواهد شد.

 

یار همواره همراهم، سیاوش!

نیکمردی که نیک خواست و نیک هم توانست که گوشه ای از این سرای مجازی بی در و پیکر را با عطر عود و ناله ی طنبور مست و بوی مهر بیاراید و یادواره ای بسازد به یاد شهید راه حق، سید خلیل! همو که مضرابهایش گویی بر تار جان می زد و پود وجود را از آن می گسست. همو که خود را و هنرش را و وجود پاک و والایش را حتی به مرگ هم نفروخت!

فروهر پاکش با پاکان همنشین باد.

 

دختر ماه، مریم!

دختری گمنام و گم، ساده، صمیمی با عاشقانه هایی بی ریا و باصفا، بی رنگ تر از آب و لطیف تر از ابر، بی توقع چون رود و مهربان چون آسمان.

پایدار باشد.

 

 

وحید عزیز

ساکت و بی مدعا، مهربان و نجیب، صادق و صمیمی و بزرگتر از آنچه فکر می کند.

سرفراز باشد

 

دوست گمشده مان، ----

مسئله ای که هست، آنست که نه شهامتتان و نه دوستی مان اجازه ام نمی دهد عیبهایی را که لکه بر وجود پاکتان انداخته نبینم و آگاه نکنمتان از خطری که حس می کنم. وقتی دوستی زبان مشترک آدم را از یاد می برد و نقد دوستانه را حمل بر عیبجویی و از بالا نگاه کردن و قضاوت می کند، باید از راههای دیگر وارد شد، از جمله یافتن مترجمی که حسن نیتت را به زبان مشترک آنکه بی جرم برنجیده و... ترجمه کند. این مترجم که دوستی ست مشترک- کمک می کند تا در فضایی عاری از جوّ توهین انگاری و فرافکنی، سوء تفاهمات موجود را   

ببنیم و در رفع شان بکوشیم.

زمانی شاگردی را در آستانه ی پرتگاهی سهمناک یافتم، با چشمانی بسته بی هدف، دیوانه وار گرد خود می چرخید! احساس استادی حرکتم داد تا کمکش کنم. "دست مردی" بسویش دراز شد اما پرنده ی سیاه با قضاوت انگاری وحشتناکی که گویا به بیماری همه گیر این پهنه ی مجازی بدل شده ست سریعا متهم به شخصی کردن و توهین و تحقیر و قضاوت و حکم و دفاعیه و... کرد تا عیبی را که ندانسته بدان افتخار می کرد "پنهان کند" غافل از اینکه مقصود از گوشزد کردن آن عیب، "دست مردی" تمایل به کمک و همکاری و راهگشایی بود برای رفع آن و کمک به پاک کردن لکه ای سیاه از لوح سپید کرامت یک انسان! وقتی کسی دوستانه و پنهان عیب کسی را بخاطرش می آورد، اسلحه کشیدن به رویش و تلاش برای مظلوم نمایی و معصوم نشان دادن خود جز شکستن آن "دست مردی" ست؟

کودکی را دیدم. دوستش را به باد کتک و ناسزا گرفته بود که "نوشته ی پشت من به تو هیچ ربطی ندارد!" پشت پسرکی که در پس دیواره ای از تار عنکبوت سنگر گرفته و به روی دوستش آتش گشوده بود، نوشته بودند: "این خر به فروش می رسد"!

آیا این غیر از همان عکس العملی بود که هر دوی شما نشانم دادید؟ شما با شخصی پنداری و فراموشی زبان مشترکی که خواستم مترجمش باشید و "معصوم الممالک تنها فلسطینی" با مظلوم نمایی و جیغ و بوق و کرنای فرافکنانه و هوچیگری عمروعاص مآب ترحم برانگیزش!

از دعوت شما به این "بازی" هدفی جز این نبود که بعنوان کسی که لااقل ادعا می کند سن و سالی دارد و سرد و گرمی چشیده است، پخته تر از اینها برخورد می کردید و به حق حرمت دوستی که میانمان بود در رفع سوءتفاهمات موجود دستی بالا می زدید. نه این که خیلی راحت بین آسان و سخت، آسان را برگزینید و از نزدیکترین راه به گوشه ی آرام و امن خود بگریزید تا "گذشت زمان" آراممان کند!

اعتراف می کنم؛ یکی از سبکسری های کودکانه ام این بود که شما را بیشتر از گذشت زمان دوست خود می دانستم!

 از خواب خطرناکی بیدارم کردید. مانده بودم چطور مراتب امتنانم را به عرض برسانم. آن تحریکات هم کاملا عمدی و با پشتوانه ی فکری و بمثابه ضرباتی برای بیداری و بیادآوری زبان مشترکسابق-مان بود.

مزدایش « نگه دارد »

 

همراه عزیزم، نویسنده ی خوش قلم عشق آفلاین!

نوشته اید:

« یقین دارم این بار نیز  گفتنی هایی هست از هزار و یک نگفته

... به امید پایداری و دل نوشته های بعدی

دل نوشته هایی که به رنگ های متعفن هیجان های زودگذر آلوده نشود

... تا بعد»

===

از نظر نکته سنج تان لذت بردم. به گوشه ی تاریکی اشاره کردید که کسی را جرئت نزدیک شدن به آن نبود؛ هیجان های زودگذر... با اجازه ی شما پرسشتان را تکمیل تر از خودم می پرسم:

آیا احساس حاکم بر نوشته هایم -بخصوص این اواخر- چیزی جز "هیجانی زودگذر" است؟

اگر هیجانی در میان باشد -که نیست- باید گفت که هرگز زودگذر نبوده و نیست و نخواهد بود. مگر درازنای دنیایی به این کهنسالی را "زود" ببینیم. این خدای گونه با هیجان بیگانه ست. "آن"چه می بینید و از آن به هیجان می توان تعبیر کرد، در حقیقت شور است؛ شور رهایی، شور آزادی، شور برده نشدن، شور گریز از برده فروش هایی که به هر دستاویزی حتی به "اسم"های -سابقا- مقدسی چون "عشق" و "خدا" و "دوست داشتن" متوسل می شوند، تمام اینها را به ابزار و وسیله و حربه ای بدل می کنند تا به هوس شومشان چنگ یازند که معاونت ابلیس در اسارت روح آدمیست!

این شور فرار است، شور جریان، شور یکجا نماندن که آب را هم با آنهمه پاکی گنداب می کند! شور گریز است، شور رهایی، شور فهمیدن، شور گران بودن و قدر گوهر دانستن؛ شور برده نشدن و بنده نشدن مگر به شرط تامین و پرداخت قیمت! و پاکی "روح" این خدای گونه ی در تبعید –چون پاکی روح هر انسان دیگر- گرانتر از تمام دارندگیهای تمام فرعون ها و ارزش به لجن کشیده نشدن و پاک ماندنش فراتر از هزینه ی سالیان دشوار سیاهچال ذلیخاهاست!

شوری که آغازش پدیدار نیست، نمی توان پایانی برایش متصور شد، نمی توان "زودگذر"ش خواند. این شور را نمی شود هیجانش نامید که هیجان حسی ست طغیانگر چون آتشفشان که ناگهان سر بر می کند و فریاد می کشد و ناگهان می ماند و به خواب خاموشی می رود. اما این شور به "ناگهان" نیامده که به "ناگهان" بگذرد و به "ناگهان" تمام شود! اصلا آمدنی نداشته که رفتنی داشته باشد چه همواره بوده و همراه و دوشادوش این روح زیسته و راه رفته و ورزیده و زخم خورده و خندیده و گریسته ست. این شوری بی منتهاست چون روحی که بی منتهاست؛ نه آغازی دارد و نه انجامی! آغازش همانست که انجامش هست و در حقیقت راهی هم که از آغاز تا انجام طی می کند هم همان است! چنین روحی و چنین شوری نمی تواند "زودگذر" باشد.

همواره مصاحبتش لذتی شگرف به همراه می داشت.

 

و شما دوست عزیز، "علی"!

کودک درون ما را قرنها پیش شته ای نیش زد، طاعون گرفت و مرد! آن پیام، اخطاری بود برای یک دوست و یک همراه تا در دام ابلیس نیفتد. از "این همه پشتکار، در تخریب شخصیت" متعجب شدید، اما آنهمه پشتکار در تخریب حقیقت را نخواستید ببینید؟ پنهان شدن پشت نقاب یک نام و آلودن و هتک حرمت حقایق -سابقا- ارزشمندی چون عشق و استاد - شاگردی و دست مردی را چه می توان نامید؟ آنهمه پشتکار در اجرای نقش و مظلوم نمایی و رفتار معصوم نمایانه و معاویه گونه ی کسی را که حتی خودش هم دروغ بود چه؟ تخریب کدام شخصیت؟ شخصیتی که بدست صاحبش تا نازلترین مراتب رسانیده شد با تفرعن و خود بزرگ بینی و استحماق و غرور و احترام نگذاشتن به خود و دیگری و عبادت خواستن و...؟

آیا حقیقتا می پندارید که تغییر خط مشی وبلاگ، تحول سبک و حال و هوای نوشته ها و .... همه و همه بخاطر وسوسه ی کودک مرده ی درونم برای تخریب یک شخصیت بوده؟ آن هم شخصیتی که هیچ احدی جز صاحبش نمی توانست آنگونه خردش کند! اگر با دقت بیشتر نگاه کنید خواهید دید آن شخصیت دیری ست که خرد شده ست؛ از همان لحظه ای که زیر چکمه های تفرعن ماند، از همان لحظه ای که با غروری مهار ناشدنی برای فرار از قبول اشتباه و تلاش برای تصحیحش، تذکری غیرمغرضانه را قضاوت انگاشت و حکم و دفاعیه و... خودتان بگویید چه کسی بدتر از خودش می توانست اینچنین شخصیتش را زیر سوال ببرد و آنچنان خردش کند که بر باد برود؟

آیا شما واقعا فکر می کنید خرد کردن گردی بر باد رفته از چنان اهمیتی برخوردار بوده برایم که بهترین کسم را رها کنم و چندین هفته فقط برای "معصوم الممالک تنها فلسطینی" بنویسم؟ پا در کوره راهی نهاده اید که انتهایش ترکستان هم نیست! فکر می کنید تخریب شخصیت یک فرعون آنچنان برایم مهم است که... هرگز!

آنچنان که بارها گفتم و باز هم خواهم گفت، مقصود از آن نوشته ها یک بازی نیست! تسویه حساب مافیایی هم نیست. هیچ چیزش شخصی نیست جز اسم معصومیت اندود مظلومیت آلود "تنها فلسطینی" یگانه مظلوم و تک معصوم تمام کائنات! آنچه شما پشتکار در تخریب شخصیت می بینید، تنها فریادی ست برای اعاده ی حیثیت یک نام! نه اعاده ی حیثیت "عشق" -من وکیل مدافع آن نیستم- که اعاده ی حیثیت نام "عشق" و نام "عاشق"! اعلانی بود بر اینکه "باید" عشق نیست، جلب ترحم، عشق نیست! حرص تصاحب، عشق نیست! طمع تملک، عشق نیست! که ترس، دوست داشتن نیست! اتکا، علاقه نیست! مالکیت، عشق نیست! سلطه، استاد-شاگردی نیست! مسئولیت، محبت نیست! ترحم به خود، مرام نیست! رنج ناشی از دوست داشتنی نبودن، عشق نیست! همه ی اینها دام های شیطان است برای اسارت انسان و اسارت، چشمها را حلقه به حلقه میل می کشد!

به کی می تونی بگی که تمام اینا نقشه و طرح و ریا و تزویره برای تصاحب یه روح که تصاحب کردنی نیست، که سند نداره که حتی "مال" صاحبش هم نیست!!! به کدوم "خود را به کوری زده" ای می شه گفت ((آنکه در این جهان خود را به ندیدن زند، در آن جهان هم کورش برانگیخته خواهند کرد و عاقبت آنکه –دانسته- نخواهد ببیند گمراه ترین گمراهان خواهد بود.)) به کی می شه بگی که " هیچ کس جزیی از وجود هیچ کس نیست، پس هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نیست بجز مواقعی که بشه به داد یه همنوع رسید." و بعد نبینی عین یه گراز زخمی اشک تمساح بریزند و زنجموره کنند که "چرا باید هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نباشه؟"

بحث بر سر تنها یا کس دیگری نیست! صحبت سوگواره ای بر مزار عشق است که بیچاره این روزها چه می کشد از دست این لات های کفتر باز، سوسولهای موبایل باز و.... این پستها نه اعلان جنگ است و نه برای تسویه حساب و نه از بالا نگاه کردن و تحقیر و قضاوت و حکم و ... تنها تحلیلی ست تجربی از یک به اصطلاح عشق(!) امروزی؛ عشقی که ادعای یعقوب بودنش می شود، می خواهد پا جای پای عشق فرهاد و مجنون بگذارد، عشقی که ادعای وامق بودنش می شود و نقش بیژن را در حد اسکار بازی می کند اما دیدم و بوسیله نوشته هایم تا اندازه ای نشانتان دادم که -بقول دوستی عزیز- چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند!

خطری حس کردم و با نوشته هایم خواستم جلوی خسارت بیشتر را بگیرم. خسارتی که هم احترام یاعلی را می شکست و هم حرمت عشق را و هم حرمت استاد-شاگردی را و هم... هر چند، به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را!

کودکی را دیدم. دوستش را به باد کتک و ناسزا گرفته بود که "نوشته ی پشت من به تو هیچ ربطی ندارد!" پشت پسرکی که در پس دیواره ای از تار عنکبوت سنگر گرفته و به روی دوستش آتش گشوده بود، نوشته بودند: "این -- به فروش می رسد"!

داستان ما هم همین بود. دیدم و گفتمش که اینهایی که عشق مینامی، اسارت است! و تیرباران شدیم. جالب اینجاست که شما دیگر چرا؟ برایم جای سوال است. شاید عیب از طرز بیان من است که از نوشته هایم به "تلاشی خستگی ناپذیر برای تخریب شخصیت" تعبیر می کنید!

و نظر دومتان:

سلام

توضیحی در ارتباط با متن قبلی :

آن زمان فقط پست وبلاگ بوی تنهایی را خواندم و چون موضوع به من مربوط نمی شد، نه قضاوتی در مورد شما یا ایشان کردم و نه کنکاش بیشتری در موضوع. دو – سه روز پیش که آن چند خط را برایتان نوشتم، بعد از نوشتن متن رفتم و فقط به پست های مرداد و شهریور تان نگاهی انداختم، (نخواندم) تا از این که موضوع وبلاگ تان در آن روز ها مرتبط با کامنتی که گذاشتید بوده، مطمئن شوم. (تا به ناحق جمله ای ننوشته باشم.)

اما چرا می گویم تخریب شخصیت؟

شهریور ماه من و شما همدیگر را نمی شناختیم، شما تشریف آوردید، وبلاگ من بدون هیچ مقدمه و کلامی آن متن را نوشتید.

آنچه در وبلاگ تان نوشته اید، خوب و بدش با خودتان است و ارتباطی هم به من ندارد. اما وقتی برای آن تبلیغ می کنید و سعی در پخش شدن آن می کنید، آن وقت می شود تخریب شخصیت. (فارغ از آنچه بین تان است، به عنوان کسی که خارج گود است، به نظرم شما باید از ایشان بابت این کار عذر خواهی کنید. – حال می گویید که داخل گود هزاران بدی به شما کرده، اصلا شخصیتی در کار نبوده و ... این ها همه بین خودتان است. – شما که غرورتان مهار نشدنی نیست، که از قبول اشتباه فرار کنید؟ )

به نظرم از همون اول به جای این که موضوع را عمومی کنید و به وب بکشانید، بهتر بود رک و پوست کنده بنشینید و موضوع را با هم حل کنید. نه او معاویه روزگار است، نه شما علی زمانه. (که اگر این گونه باشد شما کارتان سخت تر است، چون علاوه بر ایشان همه ی آن کفتار ها، سوسول های موبایل باز و ... را باید از دم تیغ بگذرانید.)

به جای عصبانیت های بی جا، تند شدن های یکباره، رجز خوانی خوشگل و قلنبه سلنبه، یک ساعت پشت یک میز بنشینید و آرام حرف هایتان را رو در رو به هم بزنید.

باز هم عین پدر بزرگ ها ... آخ که نمی دانی دلم برای پدر برزگم چقدر تنگ است ...

راستی این شعر که اینجا نوشتی بسیار زیبا بود ... حکم بنفشه زنجیر  ...

 

معاویه مگر تنها به علی ظلم کرد یا فرعون تنها به موسی؟ معاویه ی روزگار مگر حتما باید پسر ابی سفیان باشد و نسبش به هاشم و ابراهیم برسد تا بشود معاویه اش خواند؟ یا فرعون باید لزوما پادشاه مصر باشد و ریش مرصع و تاج جواهر نشان داشته باشد؟ آنکه به راه معاویه برود، و ریا و نفاق بورزد کم از معاویه ندارد که همان معاویه است و هر آنکه تفرعن وجودش را بگیرد، و خود را در جایگاه خدایی ببیند، تفاوتی با فرعون مصر نخواهد داشت! هرچند آن زاده ی ابی سفیان نباشد و این تاج جواهر نشان بر سر نداشته باشد!

در برابر معاویه هر که بخواهد بایستد و دیگران را از خدعه و نیرنگ و ریا و نفاقش آگاه کند مگر حتما باید جامه ی علی در بر کند؟ یا هر که جرئت کند در مقابل فرعون بایستد و خداییش را به چالش بکشد باید حتما موسی فرزند عمران باشد و عصا و ید بیضا داشته باشد و کودکیش را در قصر فرعون سپری کرده باشد؟

آیا علت ذلت مسلمین هم یک نمونه اش این نمی تواند باشد که چنین می اندیشند؟ اینکه نمی خواهند بفهمند یکایک مردم تحت سلطه ی فرعون می توانند موسی شوند و تک تک امت امیرالمومنین معاویه می توانند علی باشند و مالک باشند و...

این که می گویم بدین معناست که می توان در برابر آنکه براه معاویه می رود، به راه علی رفت و مالک، که ایستاد و فریاد کشید « ای جماعت خفتگان! آگاه باشید که این کاغذ پاره ی سر نیزه ها خدعه ی عمروعاص و معاویه است! » آیا می توان فریاد مالک نخعی را "تلاشی خستگی ناپذیر برای تخریب شخصیت" معاویه و عمروعاص دانست؟ کدام شخصیت؟ و کدام تخریب؟ و آیا شباهتی حس نمی کنید بین "تلاشی خستگی ناپذیر برای تخریب شخصیت" و همان انگ های نام آشنای زندیق بودن و ملحد بودن و مرتد بودن و واجب القتل و مهدورالدم و محارب بودن و حدّ شکوفه ها (تکفیر) نیست که رکاب بوسان معاویه و کاهنان فرعون (ربّهم الاعلی) براحتی به پیشانی جویندگان حقیقت می زدند و به چوبه ی دار و چاله ی سنگسار می سپردندشان؟

برایت دعا می کنم.

 

شماها از معدود دوستانی بودید که همواره حقیقتا چشم براه قدوم و حرفهایتان بودم. زیرا به همراه چند تن از یاران دیگر، که بسیاری از نظراتشان از فرط تندی تایید شدنی نبود، به گونه ای خاص بودید. خاص بودنتان از این جهت بود که مثل این "وبلاگ پرکن" های لوس، بخش نظرات را تبدیل به "مرکز تبادل دل و قلوه" نمی کردید. مطلبی را که نوشته می شد، کورکورانه باور نمی کردید و تعریف و تمجید و تشویق بی جهت نمی کردید تا بگذرید آنجایی که موردی بود و مسئله ای یا ابهامی و پرسشی! و خدای گونه ای در تبعید دوستانی اینچنین را دوست خواهد داشت. چه باشد، و چه نباشد. باید بروم. نه به وبلاگی دیگر در وبلاگ سرایی دیگر که به سرایی دیگر در جهانی دیگر. دنیایی که در آن... این یک فرار نیست، قرار است. قراری که یک سال پیش...

٭٭٭

دوستان عزیزی که همیشه زیر پرتو نور مهرتون بوده م! از لطفهای همه تون ممنونم اما تو رو هر کی دوست دارین زیاد نزدیکم نشین، می ترسم! می ترسم مریض بشین مثل من! می ترسم مریضتون کنم! حالم اصلا خوش نیست. مریضم! نه مریض عشق، نه مریض دوست داشتنای گندیده و نه مریض زخمهای به یادگار مانده از اونایی که با دشنه و تیزی رو کمرم « زنده باد خدای گونه» نوشته ن! انگار مسموم شده م. مسموم ریا، مسموم این چندرویی ها، مسموم تزویر، مسموم انتظارات زهرآگین، مسموم فرشهای خرده غروری، مسموم... هر چی تو دلم هست داره بالا میاد از اینهمه مظلوم نمایی، اینهمه معصوم نمایی، اینهمه ادعای نبوت و امامت اونم اینجا که هیچ عکسی شبیه صاحبش نیست و حرامیان، درس پیغمبری می آموزند! هرچند،

ستاره ی دریایی هیچ گاه نوری نخواهد داشت...

سردم است هیچکس، عجیب سردم است...

نازنین دلم، هیچکس!

سالها پیش داستان مردی را برایم گفته بود که سالیان سال در مسیر شطّی شناکنان فرود می آمد. ناگاه احساس کرد به آبشاری رسیده است و همین دم است که آب او را به کام خود فرو کشد. بازوانش را صلیب وار در هم انداخت و زیر آواز زد. آن پیر مراد بنرمی گفت: این، برترین قله ایست که روح انسان بدان تواند رسید!

آبشار را نزدیکتر از آنچه بتوان متصوّر شد دیده ام! وقت خواندن است همای، سازم کجاست؟ یادم نبود هیچکس، همای را به ستم از خود رانده بودم. اگر اینجا بود، چون همیشه، ناخوانده می شنید؛ انگار تمام آوازهای زمین بر زبانم است و مرا یارای خواندن نیست!

هنوز اینجایم هیچکس! ایستاده بر آتش... شعله ور، اما سرد! بر آستانه ی آبشاری هولناک، سوزان، اما سرد؛ یخ تر از هر یخبندان! و تو گویی خون در رگهایم یخ زده ست و لب هایم از فرط سرما به کبودی می گراید. گفته بودمت هاجر، گفته بودم عصیان... هنوز می سوزم... سرد سرد! سردتر از هر سرما! بی جان تر از هر سنگ... سردم است هیچکس! به دادم برس! نگاهم دار... این شیاطین باز دارند از تو دورم می کنند. سردم است هیچکس، عجیب سردم است... تنگ تر در آغوشم بکش! چشمهایم دارد یخ می زند!

گفت: « این» که تو می خوانی چیست؟

گفت: نمی خوانم، سفر می کنم! « آن» چه تو می شنوی، شرح سفر است!

با لبهای کبود می خوانم، هرچند بیصدا! خواندن نیست، سفر است! هنوز ایستاده ام، استوار... و هنوز می خوانم؛ چون زنجره ای که تا جان داشت جان داد برایت! حتی اگر صدایم به پیشگاهت نرسد هیچکس، حتی اگر گوش نکنی، حتی اگر نخواهی بشنوی، باز خواهم خواند. بدون ساز هم می نوازم، آنقدر بر شعله هایت استوار می ایستم تا تمام روحم شعله شود، آتش شود، پاک شود چون آتش مقدس و صاف شود چون شیر ایزدبانوی نگاهبان پاکی آبها؛ اناهیتای فرهمند و تا سیاوش سان گذر کنم از این آتش و...

نگاه کن هیچکس! اینجا! بر این شعله ها دارند سرب داغ می کنند! به دادم برس هیچکس! نجاتم بده! جز داغ مهر تو بر این پیشانی هیچ نقشی نخواهد نشست! بیدارم کن! نگذار اسیرم کنند! می خواهند بر چشم هایم سرب داغ بچکانند... « تک بلوط بی بار، باردار آفت است و دهکده پر از تاتار و طاعون! اما تاتارها هم از آهو نمی توانند سواری بگیرند.»

سردم است هیچکس! سردم است!!! مرا به خانه ام ببر...

فتوای فراعنه!

گفتند:« گل مرویید، این حکم پادشاه است

چشم و چراغ بودن، روشن ترین گناه است

حدّ شکوفه، تکفیر؛ حکم بنفشه، زنجیر

سهم سپیده، تبعید؛ جای ستاره، چاه است

آواز پای کوکب در کوچه ها نپیچد

در دست شحنه شلاق همراه رو براه است»

مغز علم بدوشان تقدیم مار بادا

وقتی که کلّه ها را خالی شدن کلاه است

صابون ماه و خورشید صد بار بر تنش خورد

اما چه می توان کرد؟ شب همچنان سیاه است

ناچار گل مرویید، از نور و نی مگویید

وقتی به شهر کوران، یک چشمه پادشاه است!

بگشادهزار دل ز هر حلقه ی زلف گفتا که دلت بجوی و بردار و برو

هیچکس! نمی دانم کجایی، اما آنجا که هستی، خواستم بدانی روح من باز هم در کوچه باغ های یاد تو پرسه می زند. تنم بیقرار توست هیچکس، دلم بیتاب است... وقتی از تنهایی هم فرار می کنم، پایی برای فرار نمی ماند و جایی برای قرار، می خواهم فقط با تو باشم، کنار تو؛ فقط با تو! حتی اگر... هر قدر هم که "کسان" اطرافم را گرفته باشند، باز تنهایم! شاید هیچ کجا نباشی، یا همه جا... اصلا در مکان می گنجی؟ در سینه ی من که جا نمی شوی... نمی دانم تو اسیری در قفس سینه ام یا سینه ام اسیر است گرداگرد وجود لبریز پرجاذبه ات، حضور دلگشایت و طنین تنت. عمری دلم در دنیای به این بزرگی جا نمی شد، حالا تو در دل من نمی گنجی! نمی فهمم... تو دیگر کیستی؟

اینجا یک نفر دارد می سوزد؛ یک نگهبان، یک ققنوس، و شاید یک سمندر آتشزاد و آتشخوار و آتشمرگ! بودن تو این سوختن را ارزشمند می کند حتی اگر منتهی به مرگ شود. هرچند آتش، پایان ققنوس هرگز نمی تواند باشد چون تو اینجایی، تو هستی و... این ققنوس چون مس کیمیاگران است. انقدر باید بسوزد، گداخته شود و بجوشد تا برسد به حقیقت وجود...

چه شکوهی دارد، آن روز که همه چیز به ابتدایش بازگردد، به اصلش، به حقیقتش و به خودش! آن روز را نزدیکتر از آنچه در فهمم بگنجد حس می کنم. حال دیگر تنها تو مانده ای برایم. و تو هم عذابم می دهی، می سوزانی ام! حقم است؛ بهتر بگویم سزاوارم.

عاشقان را بر سر خود حکم نیست

هر چه فرمان تو باشد آن کنند!

آغاز شد سحابی خاکستری، و ماه من هنوز،چشم مرا به روشنی آب میشناسد

 

ستاره ای که امشب خواهم دید دیشب دیده ای

 

چقدر دور است و چقدر نزدیک است

تلالوئی که گذشته است از ابر و مانده است در سایه ای که چشمانم را

خاکستری کرده است.

در آسمان خبری نیست هر چه هست، آنجایی ست که آغاز شده ست

زمان شتابی دارد در دور شدن

به سوی روز می روم و روز می رود تا از چشمانت پنهان ماند

به گام هایت می گرایم بر خاکی کآرامم نکرد

و طعم و رنگش را اکنون تشخیص می دهم در ارتفاعی که هیچ خاطره ای

ندارد این سوی ابر.

سبک نمی شود این وقت

و نور تا کی خواهد پایید در این آبی که آرام و بی آرامی نمی شناسد؟

هزارها فرسنگ آن سو خیابانی ست که اوضاعش اصلا خوب نیست

به اضطراب عادت کرده است

و در تقاطع هایش هر شب قطعه قطعه می شود رویای ما...