نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

چند بر چهره ی خورشید بمالی گِل را؟

کسی برایم نوشته بود: " وقتی رفتی نگاه ساکت و مبهم .::من::. به نقطه ای نا معلوم خیره ماند. می خواستم کوچه را تنهای تنها تا انتها بپیمایم اما..."

و کسی دیگر وقتی به اصرار و الحاح خواسته بودم چیزی بگوید، گفته بود: " با رفتنت .::کوچه::. بهارو گم کرد، صداقت شمعدونیارو گم کرد..."

میان این دو رازی ست مبهم که...

نمیخواهم بگویم منظور هیچکدام از این دو نفر را کاملا فهمیده ام یا بهتر از شما... ولی از خیلی جهات و از جمله زبان مشترک "لحن جملات" که هر دویمان قادر به درکش هستیم، بر می آید که:

**)تاکید اولی روی .::من::. است. از نگاه یکجانبه ی نویسنده بر می آید که در حقیقت .::من::. مر کز ثقل دنیایش بوده است چون با اشتباه "تو" -که با لحن معصومانه ای "عمدی و از روی غرض" ارزیابی می شود- ناگهان همه چیز برایش زشت و سیاه می شود. آنچه که .::من::. میخواسته صورت نپذیرفته است و این حس در یکایک حرفهای متن نوشته شده مستتر است که آنچه .::من::. می خواسته، باید چون وحی منزل انجام می پذیرفته و حال که نشده، و .::من::. ظالمانه مورد بی مهری و بی توجهی قرار گرفته نگاه ساکت و مبهمش از درد ناهماهنگی و بهتر بگوییم نافرمانی "تو" چون کسی که تمام نقشه هایش نقش بر آب شده باشد، به نقطه ای نامعلوم خیره می ماند! وقتی این نوشته را برای بیستمین بار با خوشبینی مفرط خواندم هم نتوانستم به خودم بقبولانم که در دنیای نویسنده کسی جز .::من::. اهمیت و قابلیت و ارزش داشته باشد. هیچ احترامی به کرامت انسانی و استقلال وجود "تو" دیده نمی شود. به "تو" به دید یک ابزار نگریسته می شود که تنها مورد استفاده اش فقط و فقط و فقط چون یک وسیله و یک شیء برای رفع نیاز .::من::. متکبر در ظاهر مورد ستم قرار گرفته است و بس! "تو" جز رفع نیاز .::من::. به هیچ درد دیگری نمی خورد و ابزار از دست رفته ای که به هیچ درد دیگری جز خدمت به .::من::. نخورد به آسانی طرد می شود و با سنگی که در پی اش پرتاب می شود...

**)نوشته ی دوم را با بدبینانه ترین عینک ممکن بخوانید. این کار را کردم، بیست بار، و باز نتوانستم این حقیقت را کتمان کنم که در آن خانه هنوز نوازش نرم نسیم امید و میل به زندگی موج می زند چون "تو" دلیل زندگی نبوده که با رفتنش دنیا تمام شود. خانه هنوز هست، باغچه هست و "تو" تنها باغبانی بوده که زیبایی های خاص -و خوشایند- به این زندگی می بخشیده. شرایط "تو" به زیبایی زاید الوصفی درک و محترم شمرده می شود چون "تو" نه وظیفه اش بوده و نه تعهدی در برابر .::من::. داشته که امروز که به مقتضای شرایط {وادار به رفتن} شده اشتباه و خطایی از او سر زده باشد تا با این لحن مورد بازخواست قرار بگیرد که « مسئول و بانی این خرابی و این نگاه خیره ی .::من::. کسی جز "تو" نبوده است.» "تو" چون باد مستی ست که با نبودنش تنها بخشی از باغ سرسبز زندگی به زردی می گراید. خزانی که با وجود دردناک بودن، پذیرفته می شود و مورد احترام قرار می گیرد. هنوز درخت امید سرپاست و شاید چشم براه - و نه هرگز نیازمند و محتاج- بهاری دیگر و بازگشتی دوباره! در وصف دومی شکایتی از "تو" نیست چون "خانه" بهارش را گم کرده است و این هیچ تقصیری را متوجه "تو" یی که رفته نمی کند. گله ای هم اگر باشد، نارضایتی از {حال و هوای کسالت باری ست که خانه ی بدون "تو" خواهد داشت}. در دومی امید هست، حتی بدون "تو" هم زندگی جاریست. نوشته ی دوم به نوعی حس تعلق -نه تملک- دامن می زند بدینسان که بهار این خانه "تو" بوده و حضور "تو" خوشایندتر از نبودنش! ایجاد نوعی دلبستگی می کند که چون بوی جوی مولیان رودکی حتی از پس قرنها تمام قلب و روح و وجود "تو" را برای بازگشت و احیای دوباره ی باغ و تولد دوباره ی آن صداقت و حس و حال، دل نویسنده را و دل خود "تو" را شاد کند و...

***) در متن دوم، نویسنده با نوشتن عبارت "با رفتنت" ابتدای سخنش در فهمم اینگونه بی توقع و بی نیاز و صمیمی و بزرگ بنظر می آید زیرا نه تنها هیچ تقصیری را متوجه "تو" نمی داند، بلکه تا حد زیادی حس همدلی، محترم شمرده شدن و درک شدن را چون دعا و چاووش و قرآن و آب پشت سر مسافری عزیز بدرقه ی راه "تو" ی رفته می کند.

در حالیکه عبارت آغازین طلبکارنه ی "وقتی تو رفتی" تلاشی ست مذبوحانه برای بازیافتن شرایط -مطلوب- سابق! و دوباره دست و پا زدنی ست مذبوحانه تر جهت القای « عذاب وجدان» برای "تو"ی گنهکاری که الان مایلها از آن کوچه دور شده و این متن -چون ناسزایی که پشت سر راننده ای بی مبالات گفته شود- بمنزله ی سنگی ست که در تاریکی به دنبال "تو" پرتاب می شود . خواه بخورد و خواه نخورد! تنها دل .::من::. مغبون .::حیوان اهلی گم کرده::. را خنک می کند و شاید هم -بفرض اصابت- داغی بنهد بر دل سنگین آن "تو"ی بی همه چیز متواری از .::من::. ولینعمت! وقتی خود را جای این "تو" ی مفلوک می گذارم می بینم اصلا تمایلی برای بازگشت و حتی یادآوری خاطرات شیرین چنان کوچه ای ندارم. کوچه ای که در آن یک .::من::. ایستاده که تنها خودش را می بیند و تنها خودش مهم است و نیاز خودش به "تو" و رفع نیازی که طبق قراردادی موهوم باید توسط "تو" براورده می شده! .::من::.ی که به "تو" از ارتفاع سه هزار پایی نگاه می کند به هیچ عنوان نخواهد توانست "تو"را در جایگاه و مرتبه ای ببیند که بتواند برای محترم شمردن و درک موقعیتش میلی داشته باشد.

+=+=+=+

حقیقت:

حرف نفر اول را به زور می خواستم به خودم بقبولانم و باور کنم چون وجدان آدمی را بدرد می آورد و حس ترحم را بر می انگیخت.

حرف نفر دوم را به زور می خواستم باور نکنم چون حرفی بود که وقتی به اصرار و الحاح خواسته بودم چیزی بگوید، گفته بود!

این همان زیبایی ست که نمی توان ندیدش! حتی اگر بخواهی هم نمی توان نادیده اش انگاشت و نمی توان سیاهش جلوه داد که چند بر چهره ی خورشید بمالی گِل را؟

چون ما نباشیم مجنون؟ که لیلی غیر از دل ما محمل ندارد!

هیچکس، سلام.

نیازی به معرفی نیست که بهتر از هر کس دیگری می شناسی ام. نیازی به هیچ حرف و حدیثی هم نیست، همه را می دانی، بهتر از هر کس دیگری...

تمام حرفایی که نمی تونم به زبون بیارم هجوم آورده ن به مغزم! تمام حرفها! تمام کلمات کج و معوج، با اون شکلهای شاد، بی ریخت، با شکوه، مضحک! همه شون اینجان! انگار یه لشکر کشی یه و ذهن من، مدافع از پیش مغلوبیه که می خوان خونشو بمکن! نمی ذارم همای، نمی ذارم! نمی ذارم به زانو دربیارنم! نمی ذارم ببندنم به میل پرچم شون! نمی ذارم اونجا اعدامم کنن! نمی ذارم! بین خودمون باشه زیر تیربارون این کلمه ها زمینگیر شده م! ذهنم آماج کلمات گر گرفته ایه که از شش جهت بهش هجوم میارن اما فرار می کنم از چنگشون، و از یه جهت دیگه، یه حمله ی دیگه، و نمی ذارم بگیرنم! همه شونو دور می زنم و تک تک شونو به آسمونها می فرستم! نه مرده شونو، پروازشون می دم!!! من می تونم! یعنی ما می تونیم! ما می تونیم زیر این موشک باران مقاومت کنیم! می تونیم به ایوان ماه برسیم و از اونجا دیگه زمین با تمام برده ها و برده فروش هاش، همه ی فرعون ها و ذلیخاهاش ریز می شه جلوی چشمامون! شبان مهتابی می شه چشم برده فروش ها رو خواب کرد، به برده ها اعلان فرار داد و یه مقاومت ارزشمند، و بعدش دیگه هیچی مهم نیست! اون وقت که من بمونم و کلمه ای باهام نباشه، حقیقت به روی تو لبخند خواهد زد. قول می دم!

کف چه حد دارد نقاب شورش دریا شود؟

وای بر من هیچکس، وای بر من! و بر تمام آن ها که چون من بودند و وای بر یکایک آن ها که حتی لحظه ای "من" بودند و ... نمی فهمم هیچکس، تو بمن بگو! به من بگو هیچکس و مطمئن باش دیگر هیچ چیز از تو نخواهم خواست. تنها بگو چرا؟! چرا نتوانستم همواره و همه جا بیادت باشم؟ مگر نه اینست که حتی لحظه ای از یاد این "مثلا عاشق" غافل نبوده ای و نفس به نفس برای رشد و بالیدنم خون دل خورده ای و به هر راهی که شده یاری ام کرده ای و همواره و همه جا خنکای سایه ی همایی به غایت مهربان و صمیمی و بی توقع را از سرم دریغ نداشته ای و همواره و همه جا و در همه حال – حتی آنگاه که فراموشت کردم- تنهایم نگذاشتی و در برابر اینهمه لطف تو، من چه کرده ام؟ ظلم کردم هیچکس! ظلم به تویی که مثلا عاشقت بودم، به تویی که چون جان دوستم داشتی، به تویی که همه چیزم بودی و به "خود"م، که می خواستم هدیه ای باشد قربانی وجود شکوهمندی چون تو و روح پاکی چون تو و... ظلم کردم؛ به همه که تویی و به هیچ که باقیمانده ی وجودم است و سزاورام به هر عقوبتی که فرمان تو باشد!

قرار بود گمت نکنم هیچکس، نبود؟ قرار بود یک هزارم لحظه هایی که با منی، با تو باشم و فقط مال تو؛ برای تو و در رکاب تو. مگر معشوقم نبودی هیچکس؟ مگر نرسانده بودی ام به جامه درانی که هر چه ظاهر بود، نابود و دریده شد پیش چشمانم و نگاهم را به عالم باطن گشودی آنگونه که زبان مشترک پدیده ها را آموختم و در همه چیز وجود نازنین تو را حس کردم و لذت بی منتهای با تو بودن را چشاندی ام که هیچ حظّی را در هیچ دنیایی بهتر و زیباتر و روحبخش تر از آن نیافتم. خدای گونه ام کردی و عزت و کرامت خدای گونه بودن را ارزانی ام داشتی و به زبان شیرین همایت مژده ی این نام برایم فرستادی و لزوم حفظ این حرمت آویزه ی گوشم ساختی و آنچنانم سرشار کردی از خود که به هیچ چیز و هیچ کسی جز تو نیازی حس نکنم و تنها و تنها و تنها در کنار تو آرام بگیرم و...

گم کردمت هیچکس، ظلم کردم! دستت را رها کردم و تبعید، خدای گونه بودنم را از خاطرم برد! فراعنه ی مسجود رجّاله ها و ذلیخاهای عاشق هوس از یاد تو غافلم کردند، از راه بدر شدم... بردگانش ابلیس را بر گرده هاشان سوار کردند و اربابشان به تازیانه ی نیش و تیر و تیغ و عشق(!) تو را از خاطرم برد!

تمامشان را بخشیدم هیچکس، تمامشان را؛ هم ابلیس و هم بردگان متظاهرش را و حتی فرعونی را که ابلیس مجسم شد پیش چشمانم و دیدم آنچه را در پس نقاب معصوم چهره اش پنهان کرده بود و... بخشیدم، تا رها شوم، تا دیگر تنها تو در خاطرم بمانی و چون قطره ای بر نیلوفر حیات، شبنمی شوم در دستان پر عطوفت آفتاب مهرت و با روحی سرشار از "خواستن" بسویت بیایم... و تنها من، به این تنهایی گریختم تا تو را بازجویم! می جویمت هیچکس، چون تو ام فرمان داده ای تا در پی ات باشم! دل از همه بریده ام! حتی از آن همای مهربانی که یادآور اردویسور آناهیتا بود برایم و از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع! همای تو یادآور تو بود برایم و یاد او یاد تو و ظلم به او ظلم به تو...

خواست بزرگی ست هیچکس! اینکه می خواهم ببخشایی ام؛ برای تمام گستاخی هایم، تمام بازیگوشی های ذهن و تمام ولگردی هایش، برای فریب دادن ها و فریب خوردن ها، برای تنها گذاشتن ها و گم کردن ها... می توانی چون همیشه، بزرگوار، ببخشایی ام. و می توانی تو هم به تلافی اینهمه بی تو بودنم، لحظه ای فراموشم کنی. آنگاه است که ویران شوم و دیگر هیچ چیز جز نگاهت آبادم نکند! آنچه فرمایی، امیری و گذشته از آن نازنینی چو تو را ناز بباید بودن! حکم، حکم توست و حتی اگر بخواهی فراموشم کنی، حتی اگر نگاهت را از من دریغ کنی و حتی اگر... "هر چه فرمان تو باشد آن کنند" و خاک پایت سرمه ی این دیدگان نیمه باز که هرگز...

چطور توانستم هیچکس؟ چطور توانستم؟ ستم کردم و او همچنان پرمهر چون تو، رئوف چون تو و بی ریا و بی توقع چون تو، بزرگوار چون تو و معصوم و منزّه و پاک چون تو، بی هیچ کلمه ای، بی هیچ حرف و صدا و جیغ و تبلیغی تنها لبخند رضایتش را هدیه ام کرد. نگاهم کرد هیچکس! دیدی؟ نگاهم کرد! نگاهی که دیوانه ام می کند و خرد می کند و بر بادم می دهد. هرگز نخواستم ذره ای به خواسته ام باشد چون هرگز "مال" خود ندانستمش همانگونه که تو را هیچوقت "مال" خودم نمی توانم جسارت بکنم و بخوانم. فقط یک بار خواستم کاشکی او هم ذره ای خودخواه بود. آنوقت دیگر بوی تو را نمی آورد و یادش یاد تو نمی شد. آنوقت می شد آسان رهایش کزد. هنوز نگاهم می کند، می بینی؟ هنوز نگاهم می کند؛ نگاه پرمهر فرشته ای به یک گنهکار که یک روز از کرده هایش پشیمان خواهد شد... خدا کند آن روز، خیلی دیر نباشد!

هشداری برای هیلا!

تابحال فکر کرده اید که چرا یک فرزند هیچوقت قادر نیست به یک مادر "دروغ قابل باور" بگوید؟ به همان دلیل که یک شاگرد هیچگاه نمی تواند به یک استاد...

به گذشته برگردید؛ خودتان زمانی در جایگاه فرزندی بوده اید و امروز هم در جایگاه مادری که همیشه با سرعت و دقتی مثال زدنی "اشتباهات کلامی" فرزند را متوجه می شود:

- فکر نمی کنی "اشتباهی" بهم گفتی که تا این موقع شب کجا بودی؟ تو که نمی خوای بهم بگی با فلانی فلان جا نبودی؟

- شما از کجا...

و همان پاسخ درک نشدنی همیشگی: "کلاغه..."

چنین "کلاغ" موهومی هرگز وجودی غیر از "خود فرزند" ندارد و در حقیقت فرزندی که دروغی را "اشتباهی" تحویل مادر می دهد، خودش همان "کلاغه" است و مادرها می فهمند! نگویید اشتباه می کنم که باورش ناممکن است! گفتید مادر هستید و مادرها می فمند! و هرچه دروغ و ریا و دغل و آیه و قسم و تزویر و شاهد که بیاوری شهادت موثق "کلاغه" را بی اثر نخواهد کرد!

اگر خرده شیشه ای در وجود کودک باشد با وقاحتی باور نکردنی به روی چنین مادری اسلحه می کشد و هوچیگری های عمروعاص مآبی از این دست؛ "دیدی یزیدی؟! تو اصلا منو درک نمی کنی! تو اصلا به فکر من نیستی! تو از آزار من لذت می بری! تو سنگدلی! بیرحمی! مغروری! (چون دم شترمرغ را که "دیدی" بیشتر از قسم های نقل و نباتی ام که "شنیدی" باور کردی، چون گوشت را بستی و چشمت را باز کردی و تزویر و دروغم را دیدی و تملق و توجیهات ظاهرسازانه ام را باور نکردی)..." مذبوحانه می اندیشد "کدام ... آدم فروشی کرده؟" و فریاد معصومیت و مظلومیتش گوش هفت همسایه را کر می کند که درکم نکرده اند و ظلم کرده اند و... تا خود را هرچه ذلیل تر نشان دهد و ذره ای بیشتر جلب ترحم کند و مادر را سست کند و از قضاوت غیرقابل بازگشتش برگرداند!

بیایید فرض کنیم که یک نفر -معشوقی سنگیندل یا استادی بی توجه- زبان مشترک این "کلاغه" ی درون نما را آموخته باشد...

"استاد" به "شاگرد"ش بگوید: « فکر نمی کنی "اشتباهی" خیال می کنی برام احترام و حتی شخصیت مستقل قائلی و "اشتباهی" بهم گفتی که دوستم داری و "اشتباهی" تظاهر می کنی به اون چیزی که نیستی و قلب نازکت...؟»

استاد همچون همان مادر -بر پایه ی گزارش موثق "کلاغه"- چهره ی حقیقی شاگرد و چهره ی کریه پنهان در پس نقاب "اسم عشق" و "اسم استاد-شاگردی" را می بیند و هر وقت شما بعنوان یک مادر توانستید وجود آن "کلاغه" را اثبات کنید، من هم بعنوان آن استاد، آن معشوق سنگیندل و آن یزید! برایتان شرح خواهم داد که چگونه بوی تعفن آن "اسم عشق" گندیده را حس کردم. زنها که خیلی بهتر می فهمند! از کوچکترین نگاه و حرکات و حتی نیات پلید پنهان در عمق وجود ناپاک کسی که " وجودش و نگاههاش آزارم می ده! حتی اگر نگاهم نکنه هم حضورش توهین آمیزه و..."

کمی فکر کنید. چشمانتان را باز کنید، فقط لحظه ای و همین کافیست! آنگاه شما هم خواهید دید که:

چه معصومانه ضجّه می زند ابلیس از ظلم و ستم آیینه ای که چهره ی حقیقی اش را دیده ست!

به همایی که...

  می بینی؟ خودم مانده ام و خودت! آخرین امید زمینی را هم باران شست و باد برد. حالا دیگر تو مانده ای؛ خودت و فقط خودت! ایستاده ای بر این آستانه، و انگار خیال رفتن نداری! به ایوان ماه نگاه می کنی. گویا دنبال کسی می گردی... می دانی؟ منتظرم، چشم براه... چشم براه روزی که برق دشنه ی نامردمی تو را هم ببینم. زدنت دیدنی می شود. اگر می خواهی بزنی زودتر، دیگر دارم خرد می شوم از اینهمه انتظار، اینهمه چشم براهی برای خیال واهی یک نفر که یک روز بیاید و در چکمه اش فقط "پا" داشته باشد! اگر تو هم داری زود باش. خجالت نکش، من رو بر می گردانم. اما... اما مگر از کدام آنهای دیگر برگرداندم...؟

دیگر خیالی نیست. اما یعنی می شود یک وقتی خنکای دشنه ی تو را هم در کمرم حس کنم! شاید نه اما اینقدر بودند آنهایی که قسم خوردند نمی شود، و بعدش ناباورانه دیدیم شد؛ چه جور هم... دیگر برایم فرقی نمی کند. تنها می خواهم چیزی را به خودم و فقط به خودم اثبات کنم. اینکه از همان اولش هم نبوده و بیخود گشتیم این همه مدت... تو را خدا اگر می خواهی بزنی زودتر! بجنب، حیا نکن. هنوز که ایستاده یی!

دوستی نوشته بود:

در دیاری که دل مردمش از شکّ به هم لبریز است،
در دیاری که گل زینتی اش خشخاش است،
پونه بودن سخت است!
در دیاری که همه دزد و دغلباز و ریاکار و کثیفند،
همه بی همه چیزند، همه ابلیس اند،
آنکه از "عشق" سخن می گوید،
بوف نفرین شده ای، بدبخت است!

نقشه ات را نگفتی! نگفتی برای چه مانده ای؟ با قافله ی برده فروشان نرفتی! نگفتی که تو چرا پونه ای هنوز؟ چرا؟ که دل مرا بسوزانی؟ تا ترنم موسیقایی آن نازنین صدایت در گوشم بپیچد که هنوز نیکی هست، هر چند، زرتشتی را که منادای نیکی بود، به زنجیرهای تعصب کورشان بسته اند و در سیاهچالهای هزارتویشان شکنجه می کنند... کاش تو هم ذره ای از تفرعن بی منتهای آن مدعیان معصومیت و مظلومیت و عشق و دوست داشتن و ایمان و... را داشتی تا بی دغدغه ی خاطر بتوان رهایت کرد، آنوقت باورم می شد که خود سراپرده ی وصلش ز مکان بیرون بود، آنکه ما در طلبش جمله مکان گردیدیم! تا من هم می توانستم چشمهایم را ببندم، پشت دیواره ای از تارهای عنکبوت سنگر بگیرم و با چهره ای حق بجانب فتوا بدهم که "عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی"!

نگفتی، تو چرا جار نزدی؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ تو چرا هیچ کجای هیچ کدام دنیاهایت معصومیت و مظلومیتت را فریاد نکردی و از ظلم بی حدی که در حق تو مهربان روا داشته بودم، حتی پیش خودم دم نزدی؟ تو که اگر می گفتی هم حقیقت بود، اگر دست و پایم می بریدی و در آتشم می انداختی هم حق داشتی، تو که... چرا حتی نگاهی طلبکارانه هم...

آن که خود ستمگری کرد، آن که بیداد کرد و کشت و سوخت و برد، رفت و وقیحانه همه جا معصوم نمایانه از ظلم "من" گفت، آن که همه چیزش دروغ بود، رفت و همه جا از ریای "من" گفت، آن که سراپا تفرعن بود و "باید" به همه گفت که بخاطر آزادگی زیر یوغ "من" نرفتن مورد بی مهری ام قرار گرفته، آن که حتی خودش هم دروغ بود، رفت و همه جا مظلوم نمایانه و ترحم برانگیز ضجه زد که چرا فریب سکه ی رایج بازار خداست...

تو که هر چه شکایت و گلایه اگر می کردی حقیقت محض بود و عیان، تو چرا حتی پیش خودم کلمه ای لب به گلایه باز نکردی وقتی پس از ماههایی که می دانم برایت چون قرنها و هزاره ها گذشت، زخمی و خسته، پای کشان بسویت برگشتم؟؟؟ چرا هیچ فرقی در احساس و چهره و وجودت پدیدار نبود آنگاه که می توانستی اگر می خواستی که به جبران بی توجهی ها و سبکسری ها طردم کنی و تیر خلاصی بر پیکر بی جانم بنشانی، فقط این را می خواهم بدانم چرا؟ چرا نمی گذاری بروم و تمام آنچه را که بوده از یاد ببرم؟ چرا نمی گذاری اینجا بپوسم و چرا مثل آن که خود را تنها عاشق عالم می دانست، سفته های توجهم را واخواست نکردی و بخاطر تمام این نادیده انگاشتن ها و نبودن ها و نشنیدن ها طلبکارانه بر سرم فریاد نکشیدی و از عذاب سخت خود نترساندی ام؟ چرا؟

...و شاعری گفت: "با ما از زیبایی سخن بگوی"

- شما چه سان می توانید در پی زیبایی بروید، و چگونه می توانید آنرا بیابید مگر آنکه خودش بر سر راهتان قرار بگیرد و رهنمایتان باشد؟ و چطور می توانید از آن سخن برانید مگر آنکه او خود، منبع و الهام سخنانتان باشد؟   زیبایی نه تصویر و نه صدا بلکه نقشی است که می بینید اگرچه چشمهایتان را ببندید و آوایی است که می شنوید اگرچه گوشهایتان را بگیرید.

نمی دانم، این شاید همان زیبایی ست و... شاید این است دلیل آنکه نمی توانم نادیده بینگارمت، رهایت کنم و براه خود بروم. کاش آن پرنده ی معصوم نمایی که از "نادیده انگاشته شدن" گلایه مند بود اما آخرین پرهایش را هم کند تا بر این بالش خوابی دیگر ببیند می خواست بفهمد که دلیل نادیده انگاشته شدنش لگدمال کردن زیبایی هایش بود. نه زیبایی چهره ی بزک کرده ای که با قطره آبی به هم می ریزد و زشت تر و مهوع تر از آنچه که در باطن هست بنظر می آید، آن زیبایی که در وجود تو می بینم، زیبایی روح بلندت است که به هیچ آرایشی نمی توان تقلیدش کرد و به هیچ وسیله ای جز بخشوده شدن و پاک شدن نمی توان به آن دست یافت. زیبایی ظاهر، تنها چشمان هرزه ی ناپاک هوسبازان بی عفّت را سیر می کند و آن زیبایی که روح مرا اسیر و مسحور خود نموده و به هر جا می کشاندم از این دسته نیست که چشمان من تا آن اندازه بیشعور نیست!

مانده ام همای، نمی فهمم! خودت بگو، چرا؟

 

« می تابد از بخار ارغوانی

                        لب هایت

می خوانی تا بنویسم...

 

و در میانه میزی نهاده اند بر کف سرخابی چمن.

دستی کتاب کهنه ی بی شیرازه ای را ورق می زند

و خیره می شود در بخار دهانت

 

انگشت می زند در خون

 

و روی سطرهایم خط می کشد!

 

نور چراغ قرمز در گردنم فرو شده است

وز پشت هر دریچه سری تا کف خیابان گردن می کشد.

 

دنیا به آخرین کلام لب هامان گوش سپرده ست.

اکنون طنین گام هایم را می شنوم

رد می شود سرانگشتی از کنارم

تا جمله ای را از گوشه ی لبانم پاک کند.»

زیّن لهم الشیطان اعمالهم... و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعا

روح انسان ده بار کرامت انسانی اش را از یاد برد، ابلیس را بر گرده اش نشاند، خود را تحقیر کرد و زیرکانه انگاشت که...:

اولین بار زمانی بود که در انتخاب خویش بین آسان و سخت، آسان را برگزید و خیالات بافت که "کسی نمی فهمد" یا کسی " به اندازه ی من" نمی فهمد!

دومین بار آن هنگام بود که "برای به چنگ آوردن بلندمرتبگی" خود را آنچنان که نبود- فروتن و معصوم نشان می داد.

سومین بار آن زمان که نخواست بفهمد که هر چه آینه هم خرد کند، چهره ی حقیقی اش پنهان نخواهد ماند!

چهارمین بار وقتی دانسته مرتکب گناهی شد، و به خودش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.

پنجمین بارآنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از عملی سرباز زد و ماندن و تحمل را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست.

ششمین بار زمانی که با وقاحتی بی مانند لطف های دیگران را حق مسلّمش دانست و مهربانی و ملاحظه شان را وظیفه شان!

هفتمین بار و شدیدترین بار آنگاه که از اطرافیان و دوستان و حتی از آفریدگارش طلبکار شد که چرا دم شترمرغش را آشکارتر از قسمهای مستحکمش دیده اند و تمام شرایط آنگونه که نقشه کشیده بود، مهیا نشده!

و هشتمین بار روزی که تمام این تحقیرها را از چشم کسی دیگر دید، آیینه را مقصر دانست و چون حیوانی زخمی ضجه زد که تحقیرم "کردند" چون هنوز خود را ذاتا معصوم و مصون از گناه می پنداشت!

نهمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایشش گشودند و انگاشت که صاحب فضیلت است.

دهمین بار آن زمان که از ترس از دست دادن آن آرامش مهوع، پشت دیواره ای از تارهای عنکبوت سنگر گرفت و ترجیح داد چشمهایش را ببندد تا گذشت زمان...!

... و نخواست بداند که؛ انّ اوهن البیوت بیت العنکبوت

ز تو دل بر نکنم تا دل و جانم باشد

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشدمیل آن دانه خالم نظری بیش نبودشب بر آنم که مگر روز نخواهد بودنچشم از آن روز که برکردم و رویت دیدمنازنینا مکن آن جور که کافر نکندگو همه شهر به جنگم به درآیند و خلافنه به زرق آمده​ام تا به ملامت برومبه خدا و به سراپای تو کز دوستیتدوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی طاقت بار فراق این همه ایامم نیستسر مویی به غلط در همه اندامم نیستچون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیستبامدادت که نبینم طمع شامم نیستبه همین دیده سر دیدن اقوامم نیستور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیستمن که در خلوت خاصم خبر از عامم نیستبندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیستخبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیستبه دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

گرچه از هراس ملخ ها در اتاق گندم کاشته ایم...

هنوز به اونجا نرسیده م و خودمو در جایگاهی نمی بینم که بخوام کلاس "عشق شناسی" بذارم و درستون بدم اما یه حس همیشگی نمی ذاره بذارمتون وسط این میدان مین و بی تفاوت پرواز سهمناک تله های انفجاری بین این سیم خاردارها رو نظاره گر باشم! یه وقتایی تخریبچی بودم، دسته ی جنگهای نامنظم، گروهان پشتیبانی لجستیک... و بچه های دسته تخریب، تا عمر دارن، تخریبچی می مونن! اگر قابل بدونین می خوام براتون یه معبر بزنم. یه معبر از وسط این همه میدانهای مین نامنظم و موانع لایه به لایه ای که ذلیخاها تنیده ن سر راه "عشق" و به زعم خودشون فرش قرمز انداخته ن برای پذیرایی از پاهای خسته ی تک مسافرای این راه سنگلاخ!

یک روز فرعون بر بلندای باروهای قصرش ایستاد و فریاد برآورد که: "من آفریدگار شمایم! مرا سجده کنید ای بندگان..." و حرمت خدا و سجده و بندگی شکست!

یه روزی ذلیخا در شعله های وسوسه اش دست بر دامان یوسف زد که: "اگر کام این «عاشق رند» برنیاوری، به سیاهچال خشمم درخواهی افتاد و آنجا برایت بد منزلگاهی خواهد بود..." و حرمت عشق و عاشق شکست!

روزی " دست مردی" پیرمرد رو به دشنه ی نامردی و تنگ چشمی قطع کردند و «احترام یاعلی» در ذهن بازوها شکست، «دست مردی» خسته شد، پای ترازوها شکست!

٭٭٭

گفتم می خوام براتون یه معبر بزنم؛ یه معبر برای گذر از فرعون و رسیدن! رسیدن به حقیقت سجده! نه که خودم به سجده ی حقیقی رسیده باشم. هرگز چنین ادعایی نداشته و ندارم. اما قطب نمای یه "عشق حقیقی" بهم می گه از این معبر می شه رسید. باید یه معبر زد، معبری برای فرار از مصر فراعنه و دریافتن "عشقی که در ازدحام ذلیخاها گم شده و تو سیاهچال خشم شون پوسیده"! معبر زدن یه تبعیدی بوی رهبری نمی ده! هدایت و ولایت هم نیست، کوچکترین و تنها لطفی یه که از "دست مردی" خرد شده ی یه کهنه سرباز تخریبچی برمیاد تا کورسوی امیدی باشه برای اسیران عشقهای تاجرانه، روزنه نوری برای درماندگان سیاهچالهای خشم ذلیخاها و...

این کار رو نمی کنم که مثلا فکر کنین بزرگوارم یا مثل حاجیا و سیدهای ساختگی فداکار و بی مدعا! ادعای "عشق شناسی" ندارم اما همیشه سرم رو بالا گرفته م و افتخار کرده م به اینکه تو غوغا و هیاهوی اینهمه آدم نما و عاشق نما و معصوم نما و مظلوم نما تنها یه دونه و فقط یک "عاشق حقیقی" دیدم و عشق زلالش رو به فراخور بضاعت فهمم درک کرده م. حالام حسرتم از گم کردن کسی نیست چون روی آبم و نمی تونم کسی رو نگه دارم، از نبودنش هم نیست چون تا ابد در درونم زنده است و زندگانی می کند! حسرت از "دیر فهمیدن" هاست و دیر باوری ها، و...

گفتم "عشق شناس" نیستم، ولی تو این ماهها و سالها و قرنهایی که دیگه اون عاشق روشن روان جسمش کنارم نبود سفر کردم، از کودکی گذشتم؛ « ناعشق » شناس شدم! گفته بودم عصیان می کنم هاجر! تمام این زنجیرهای نامرئی رو می کنم و داد می زنم و داد می زنم و داد می زنم؛

آهای "عاشقان حقیقت"!

 معصوم ها، شمایی که دلهاتون به صافی آبه و عشقتون به زلالی مهتاب، شمایی که با عشق مسیحایی تون جون دادین به مرده های متحرکی چون "من سابق"، شمایی که شمیم خوش دوست داشتن وجودتونو لبریز کرده... با شمام بی صداها، بی ریاها، بی توقع ها، شمایی که به نرمی نفسی تو این سرما بخار می شین از هرم سوزان آتش مقدس عشق پاک تون و...

نمی دونم چی صداتون کنم، به چه اسمی بنامم تون که قبلا به لوث وجود عشقهای تاجرانه ی ذلیخایی آلوده نباشه و چی خطابتون کنم تا قطره ای باشه در برابر اقیانوس بیکرانه ی عشق پاک تون! آهای شمایی که هیچکدوم پشت اسمهاتون و حتی چهره هاتونم جا نمی شین، شمایی که اونقدر بزرگ شدین که بفهمین خیلی چیزایی رو که فرعون ها و ذلیخاها با اون همه عشق(!) و تظاهر و تزویرشون نتونستن یا نخواستن که بفهمند! یه نگاهی هم اینجا بندازین. یکی صداتون می کنه. صدای منو از این تبعیدگاه می شنوین، از وسط یه میدان مین هولناک، از عمق تاریک یه سیاهچال نمور! صدامو دارین؟ اینجا به جرم عشق به دل دشنه می کنند! اینجا عشق رو اسیر کرده ن و عوضش «حرص تصاحب» رو هفت قلم بزک کرده ن تا شبیه عشق جلوه کنه و... اسم «حرص تصاحب» رو گذاشته ن عشق! اینجا اسم « باید فقط مال من و اسیر من و بنده و برده ی من بشی چون تنها منم تو تمام کائنات که عاشقت هستم» رو گذاشته ن عشق! اینجا اسم... دقیقا همونطور که معاویه "اسم" کاغذ سر نیزه ی عمروعاص رو گذاشت "قرآن"! عینا همونطور که ابلهی مثل فرعون با وقاحت تمام "اسم" خودش رو گذاشت "خدا"! و همونطور که حاجی بازاریای هفت هزار خط "اسم"... رو گذاشته ن "رضای خدا" و به گند و لجن کشیدند "اسم عشق" رو و "اسم قرآن" رو و "اسم خدا" رو و...

اگر تمام اینا مغرضانه و برای تشویش اذهان باشه مهم نیست. مهم اینه که من «عشق حقیقی» رو به چشم دل دیده م! نگاه بی ریا و خالی از حرص و هوس یه عاشق حقیقی رو دیده م؛ اون نگاه پرعظمتی رو که مرده رو جون می ده و هر دردی رو شفا می بخشه دیده م! لطف کریمانه ی بی ریا و بی انتظار و بی توقع یه عاشق حقیقی رو دیده م... و تیرکش خفیف منتهی الیه شمالغربی قلب کپک زده ی عاشق نماهای سراسر توقع و ریا و تزویر و تمسخر رو هم دیده م و فرق بین اینهاست که آدمو از درون خاکستر می کنه. دیدن ذلیخایی که با وقاحت تمام دم از سالار عشاق بودن می زنه قلب رو رنده می کنه و دیدن فرعونی که عده ای نه چندان اندک از سر ندانستن و بیخبری از ندانستن قبله شونو برگردونده ن طرفش و سجده ش می کنن... اونم با اخلاصی خارق العاده که اگر نیمی از این سجده ها رو برای "مسجود لایق سجده" می کردند از تمام خبط و خطاهاشون چشم می پوشید و...

آهای عاشقای پاکباز راست باز، شمایی که دود عود سوزان قلب زلالتون دنیارو گرفته اما می ترسین کلمه ای بر زبون بیارین مبادا حس پاک و اهورایی تون لکه دار ابتذال زبان بشه، شمایی که از معشوق نازنین تون « ارث بابا» طلب ندارین، شمایی که –فدای اون شرم و حیاتون- حتی پیش خیال محبوب تون هم خودتونو گم می کنین و غرق می شین تو چین و شکن امواج حجب و عفت دریای عشق و تمام «من» ها و حرفها و نقشه ها و گلایه ها یادتون می ره، زبونتون بند میاد و... شمایی که هر نیمه شب سیاهی آسمونو به شهاب آتشین یاد معشوقتون روشن می کنین و حلقه های زنجیرای زمان و مکان رو خرد می کنین تا بال در بال آن دو پرستوی خوشبخت رهسپار سفری به... شمایی که سوداگرین و چه سودای سراسر سودی؛ شمایی که دل دادین و هستی گرفتین، که دل دادین و جود گرفتین، که دل دادین و عظمت نگاه گرفتین، که دل دادین و صفا گرفتین، شمایی که... هنوز صدامو می شنوین؟

به جون عشق زلالتون "اسم عشق" تو چنگال این ذلیخاها اسیره؛ یه واژه ی پست و پلید کوچه بازاری شده تو دهن بچه های تیله باز، لات های کفتر باز، سوسولهای موبایل باز، بچه خوشگلهای ماشین باز، معتادهای چتر باز، گرگهای دغلباز، کوچه نشین های بند باز و... و... و... و... اسمی متعفن، مبتذل، مستهجن، گند، مهوع؛ چیزی که بوی گندش از ده فرسخی حال آدمو به هم می زنه. این روزا اسم عشق هم اسیره. اسیر کنه هایی که هشت دست و پا چسبیده ن بهش، دارن خونشو می مکن، مریضش می کنن و می پوسوننش!

شما رو جون اون معشوقی که دست نیافتنی بودنش زیباتره دست همو بگیرین. بیاین لااقل به تمام معشوقها نشون بدیم که این عشق با اون "اسم عشق" فرقش از عرش خداست تا لجن کف یه گندزار! بیاین نشون بدیم که ترس، دوستی نیست. اتکا، علاقه نیست. مالکیت، عشق نیست. سلطه، دوست داشتن نیست. مسئولیت، محبت نیست. ترحم به خود، مرام نیست، رنج ناشی از دوست داشتنی نبودن، عشق نیست. فقط مال من باش، عشق نیست. بهم سجده کن، دوست داشتن نیست. تمام اینا اسارته و شیطان داره چشمها رو حلقه به حلقه میل می کشه! بیاین داد بزنیم، تمام اینها با تمام "اونها" فرق می کنه، بیاین عصیان کنیم در برابر این فرعون های خواب آلود، بیاین دست همو بگیرین، بیاین نشون بدیم فرق اسم عشق رو تا عشق که از سمک تا به سهاست و از ثری تا به ثریا! بیاین دست همو بگیرین...  

تا مگر آبروی چلچه ها حفظ شود!