نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

آیین روزگاران

- روز تولد وبلاگت بود...

زمزمه می کنم:

حساب سال و مهت در دیار بی عشقی ست

در آن دیار که عشقست، ماه و سالی نیست

تا... تو را بسرایم!

تو گِل بدی و دل شدی

جاهل بدی، عاقل شدی

آن کو کشیدت اینچنین

آن سو کشاند کش کشان

 

دیدی هیچکس؟

گفته بودم می روم، گفته بودم زمینی را پیدا خواهم کرد، که در آن، سنگینی ات را بر سینه ام حس نکنم، و اگر یافتم... پیدا نشد که نشد!

حال نشسته ام،

پشت صفحه کلیدی خیس،

و می خواهم

تو را بنویسم؛ چون پیانیستی که پیش از اجرای سونات مهتاب کلاویه های قلبش را انگشت می کشد؛ مرتعش! و می نگرد. انگشت روی کلیدهایم می کشم لرز لرزان، و حس تو جانم را سرشار می سازد، روح تو در فضا می پیچد؛ انگار می کنم چون ذره های مهی شبانگاهی بر ستیغ قله های دست نایافتنی این گردنه های برف گرفته نرم نرم می خرامی، با هر نفس، با هر دم و بازدمم فرو می روی، رسوخ می کنی به سلول سلول تنم و تسخیرم می کنی با روحت، پرم می کنی از خودت، از بودن، از وجود؛ این بالاترین و والاترین عطایت به من ...

راحت می شوم برای لحظه ای و باز اما بر می خیزی! نگاهت را می دوزی به افق و پاره ای از دلم کنده می شود انگار... معصوم نگاهت می کنم؛ نمی دوزی با نگاهت دلم را دیگر! شتابان روی بر می گردانی: باید بروم! تمام روحم کنده می شود این بار و... از ستیغ بلندت سقوط می کنم.

کلاویه هایم تاب نواختنت را ندارد یا سیم های سازم تحمل ترنم گامهای بلورینت را... دیوانه می کنی ام آخر! شاید نواختنی نباشی، نوشتنی، سرودنی و شاید اصلا...

باز هم مانده ام، بی تو، و با تو. سرم درد می کند، تنم درد می کند، هر لحظه حس می کنم چشم هایم دارند منفجر می شوند؛ هیچوقت تاب ایستایی در برابر روشنا را نداشتند، وادار می شوم سر به زیر بیندازم چون همیشه ی تقابل با نور و هر نفسم، دم و بازدمم درد می کند، سلول سلول تنم و تمام روحم می جوشد از هرم گدازه های درد. با تمام دردم بر می خیزم؛ میان تاریکی پی کلیدها می گردم، لب هایم مدام زمزمه می کنند: کاشکی کلاویه ها تاب نواختنت را پیدا کند. انگشتانم حس ندارند دیگر، به فرمان من نیستند و خودشان می نوازند؛

....................................................................................................................................................................................................................................................................................................................................!

همین، و دیگر هیچ!

مرا به خانه ام ببر...

مهربانم، هیچکس!

نگاهم در اعماق مه گرفته ی پس کوچه های حسرت آگاهی دیروز سرگردان مانده است و از هراس مردن در... بر جای خشکیده، یخ زده، روح زخم خورده ای با پیشانی خونین از کلنگ تمام ژرفای منجمد این خاک خسته را داد می کشد انگار و من، دیروز، مرده و امروز، زنده آیا...؟ نه، هنوز، مرده اما شاید راستی چه فرقی می کند؟؟؟ حسرتم از رفتن روزها و کسان نیست؛ که هر چه کنی خواهند رفت، حسرت از بر باد شدن آگاهی ست، از گم کردن هشیاری، از بیحاصلی و بیخبری ست، می دانی؟

چقدر در عمق اقیانوس داد زدم: « گم شده ام هیچکس، پیدایم کن! »  گفتی:« پیدا نیستی، پیدا شو! » گفتم:« از این پیداتر؟ » گفتی: « از همه پیداتر! پیدا که شدی - به گفتن نیست - پیدایت می کنم! »

... و من مانده در افسون "دگر هیچ مگو!"یت هیچ نفهمیدم. دیدی هیچکس؟ هیچگاه نفهمیدم و تنها آن کوتاه ترین لحظه ی میان بودن و نبودن به خاطرم آمد آن صدای ملتمس و نرم و شیوا را: « پیدا نیستی، پیدا شو! »

داد زدم: اگر پیدایم نکنی... می دانی که یخ خواهم زد بی نور...

نشانم دادی: « آنهمه نور که نشانت دادم چه کردی؟»

داد زدم: من چطور یادم بیاید در این انجماد که نورت را کجا دیده بودم؟ دارم یخ می زنم، به دادم برس!

نشانم دادی: « پیدا که شوی، به یاد خواهی آورد.»

داد زدم: پیدایم کن! تو را به جان هر آن که دوستترش می داری، به جان همای پیدایم کن!

نشانم دادی: « پیدا نیستی، پیدا شو! »

داد زدم: پیدایم کن... پیدایم کن... پیدایم کن...

نشانم دادی: « تا خود پیدا نشوی، چه سان پیدایت کنم؟ چه امیدی هست که هزارباره رهایم نکنی، که خودخواسته گم نشوی؟»

داد زدم: من اینجا تمام هستی ام دارد یخ می زند، سردم است، هیچکس! به دادم برس؛ مرا به خانه ام ببر!

نشانم دادی: « تا پیدا نشوی، چه سان خواهی دانست خانه ات کدام است، از کدام شهری؟»

داد زدم: تو ببر! من پیدا می شوم، قول می دهم. قولهایم که یادت هست...

نشانم دادی: « قولهایت یادم هست، ولی تا پیدا نشده ای، از من نخواه، نمی توانم!»

برخاستم، و بر راه مرگ، به راهی بی نشان، براه افتادم، رفتم، رفتم و رفتم... تا پیدا شوم، و پیدا کنم و نجات یابم! گفته بودم به سفر خواهم رفت، تمام عمر در سفر بوده ام. این همه در پی ات کشاندی ام، بس نیست؟ این نمی توانست سفر بازپسین باشد برای این روح سرگشته و سرگردان؟  

گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی؟

گفت: هر جا که کشم، زود بیا، هیچ مگو!

راست می گفتی اما، مثل همیشه... تا خودم پیدا نشوم حتی تو نیز پیدایم نخواهی کرد! به درک این سخن رسانیدی ام که ببینم خطاهایم را و چه بزرگوارانه بازگردانیدی ام تا این راه سنگلاخ را دیگرباره از ابتدا بیاغازم و قدم به قدم این خارزار را به پایی برهنه تر طی کنم، با دلی برهنه تر ، جانی برهنه تر و حسی برهنه تر و ... !

نمی دانم! چقدر ممنون آن "کسان"ی باشم باید که خود حقیقی شان را آشکار کردند پیش چشمانم و بیدارم کردند از وحشت خوابی دوباره که حرم در پیش است و حرامی در... حرامیان همه جا را گرفته اند، می بینی؟

وقتی موج ها به جای اقیانوس گرفته شوند، هولناک ترین اشتباه دنیا رخ داده است و می دانم که او این وحشتناکترین اشتباه را دانسته مرتکب نشد. پیش از هر جهشی به ضربه ای شدید نیاز است و پوسته ی دور خود هر چه سخت تر و قطور تر ضربه مورد نیاز هم محکم تر تا لایه های عمیقتر ضمیر ناخودآگاه کاویده شود و من، بشدت به آن نیاز داشتم و می دانم این گردنه را که به سلامت بگذرانم، وجودی به کلی تازه خواهم بود.

حال اینجایم؛ زنده! باززاده از تلّ خاکستر خویش و ایستاده در ابتدای جاده ای باریک، صعب و بی انتها، با تو، بی همه! باید آمد هیچکس! باید محو شد در عمق کوره راههای برف گرفته ات، باید گم شد از چشمهای بیشرم تمام "کسان" و فراعنه و باید جان را و روح را و دل را به سنباده ی رنج و اشک سایید تا آیینه ای شود به زلالی قطره ای بر نیلوفر، شایسته ی پیدا شدن! و باید پیدا شد هیچکس، برای تو فقط، نه برای هیچ فرعون دیگر و نه برای "کسان" دیگر...

آن روز، اگر در عمق برفهای هزاران ساله ی گردنه های هولناک این کوهسار مدفون شده باشم نیز پیدایم می کنی، می دانم!