نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود

... و شاعر؛ روح غریب آسمانی،

هبوطش دردناک ترین عذاب،

و شعرش، بیتاب؛ صور اصرافیلی فریادوار

در گوش خود به خواب زدگان و مردگان

و جماد بی روح لایفهم!

بیدار می نشیند، به زمزمه،

بیدار، سرشار زیبایی های نهفته ی مرموز؛

خونی، که در کوره رگ های خشکیده ی سله بسته رسوخ کند...

  

« معشوقه...

قصه ی خسته شدن را نشنید

بی تفاوت... بی نگاه

روی عشق هاشور کشید

 

دیروز...

فصل پنجم بود که رفت

فصل بی سمبل ها

 

امروز...

لبریز از تهی بودن بود

پر ز خالی شدن اندیشه

 

فردا...

پشت پرچین خیال

وه چه بی احساس قدم خواهی زد »

رضا مشتاق

 

آسمان کویر چه ترحم برانگیز بود، اگر تک عاشق های هم بغضش را نداشت!

 

« ای نسیم سحری بندگی ما برسان »

گرچه ما بسته ی آن زلف دوتاییم هنوز

نقطه چین...

بخوان و پاک کن و نام خویش را بنویس

به دفتر غزلم هر چه نقطه چین دارم