... و شاعر؛ روح غریب آسمانی،
هبوطش دردناک ترین عذاب،
و شعرش، بیتاب؛ صور اصرافیلی فریادوار
در گوش خود به خواب زدگان و مردگان
و جماد بی روح لایفهم!
بیدار می نشیند، به زمزمه،
بیدار، سرشار زیبایی های نهفته ی مرموز؛
خونی، که در کوره رگ های خشکیده ی سله بسته رسوخ کند...
« معشوقه...
قصه ی خسته شدن را نشنید
بی تفاوت... بی نگاه
روی عشق هاشور کشید
دیروز...
فصل پنجم بود که رفت
فصل بی سمبل ها
امروز...
لبریز از تهی بودن بود
پر ز خالی شدن اندیشه
فردا...
پشت پرچین خیال
وه چه بی احساس قدم خواهی زد »
رضا مشتاق
آسمان کویر چه ترحم برانگیز بود، اگر تک عاشق های هم بغضش را نداشت!
« ای نسیم سحری بندگی ما برسان »
گرچه ما بسته ی آن زلف دوتاییم هنوز