تو از اول سلامت پاسخ بدرود باخود داشت
اگرچه سِحر صوت ات جذبۀ داوود باخود داشت
تو عشقت سبزتر از وعدۀ شدّاد بود اما
برایم برگ برگش دوزخ نمرود باخود داشت
ببخشای ام اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله ات در پیچ و تاب اش دود باخود داشت
«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گر چه
دل «سودابه» سان ات هر چه آتش بود با خود داشت
مرا با برکه ام بگذار، دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود باخود داشت
تمام سهم من از تو مرگ روحی است که به تماشایش نشسته ام
آه ای عزیز دور از من
تقصیر تو نیست
تقصیر من است که قدّم به خیال تو نمی رسد
من انگار تمام شده ام
و زندگی با خاکسترم بازی می کند
آواره ام
آواره در تو که نیستی
در بادهای سرگردانی
که نسیم عطر تو را بی محابا
از کوچه های من می گذراند
بی آنکه بداند
چقدر روزها تو در من
دیده
شنیده
و خوانده می شوی
تمام جهان تنم بنا شده
بر امواج تو
و پنجرهای رو به تو
که باز نمی شود
تمام سهم من از تو
همین امواجی است که به خاکسترم نشانده...