نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

یلدا...

-          اون وقتا همیشه با ساز میومدی.

-          از خیلی یادها رفته م؛ خیلی وقته. هم خودم، هم سازم. البته این خیلی خوبه!

-          شبای یلدا که می شد... می دونی از کی صدای سازتو نشنیده م؟

-          هفت هشت ماهی باید بشه.

-          با امروز شد هفتصد و هشتاد و چهار غروب؛ 19 تا چله و 24 روز!

-          انگار تبعید بهم خوش گذشته.

-           ( نگاهش پایین می افتد آرام، از محجوبیتی همیشگی گلگون می شود چهره اش، و صدایی که به نجوا می ماند از میان لبانی لرزان... ) همایون می زدی همیشه. دلم تنگ شده برای ساز زدنای صبح زودت...

 

شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او

لیک پروانه ی دیوانه اگر بگذارد

نازنینم، همای...

بی گناه یا با گناه به صلیب کشیده شده باشی؛ چه فرقی می کند وقتی دستت از همه جا کوتاه باشد زیر این تاج خار و صفیر صدایت برای شنیدن تمام گوشهای اندک کم بیاید و تنها همایی بشنود و هاجری و رضایی و...

مرده ام؛ دیری ست مرده ام! روح سرگشته ام، سرگردان عالمی نه بالاتر از "آن دنیای دیگر" و شاید نه پایین تر، نمی فهمم! کجای هستی ام؟ اصلا هستم؟ گم شده ام انگار، میان این همه چشم مفرغین، چهره های نقاشی و دست های سیمانی این همه بیگانه، این همه تندیس بی جان، بی سر... " ایستاده ام و نگاهم، در اعماق این غبار گم شده است، و دلم، همچون پرنده ای وحشی خود را دیوانه وار به در و دیوار می زند تا از من بگریزد، و بال در بال آن دو پرستوی آزاد و خوشبخت پرواز کند. و من، با هر دو دستم قفسش را به سختی نگه داشته ام، تا نگهش دارم! چه دشوار است کنار این پنجره ایستادن! " نگاه خیره ام، دوخته به شمالی ترین نقطه ی آسمان؛ در جستجوی... آهای شما! تندیس بی سر! نشانی از ستاره ی قطبی می دانید؟ و من، در این شب یلدا، این سمفونی مردگان را، اینجا، تنها برای تو می نوازم؛ زخمه بر باد می زنم مثل آن صبح های زودی که گفته بودی دلت برای ساز زدن هایم تنگ می شود. ایستاده ام، و باز، " قطب نما، نگاه تو را نشانم می دهد در اعماق انجماد!"

جایی به یاری دستم را گرفتی که فرو افتادنم حتمی بود و گم شدنم... نگذاشتی گم شوم، نگذاشتی بیفتم، نگذاشتی... نگذاشتی... چرا؟ نمی فهمم! اما من برای تو چه کردم؟؟؟؟ جز اینکه زجر دادمت دانسته و نادانسته با کوتاهی ها و نگاه نکردن ها و ندیدن ها و نشنیده گرفتن هایم، جز اینکه ...

این بار دیگر به حقیقت حس می کنم همای: « روح انسان شورش کرده ست و دیگر از خدا نمی هراسد. ابلیس بر سر گذرگاهها ایستاده ست و هر دم با شمایلی متفاوت متجلی می گردد تا انسان را به عشوه ی دلفریب خود خام کند. گاهی به شکل یک قدیس، گاهی به هیات مردی جوان و گاه به سیمای زنی زیبا در می آید. » و میان این همه چشم، میان این همه سر، میان این گذر حرامیان هیچ چیز، هیچ چیز، هیچ چیز... تنها نگاه توست که می درخشد ته تمام این جاده های بی نهایت!

من زائرم عزیز؛ ناگزیر از سفر، از معبدی به معبدی دیگر، از ده کوره ای به ده کوره ای دیگر و از کویری به کویری دیگر و از کوهستانی به کوهستانی... سرگردان یافتن آن نمی دانم کجایی که تنها می دانم اینجا نیست، در پی بند کردن اژدهایی که دیوانه وار به درونم چنگ می کشد، دم و باز دمش آتش به جانم می زند، هجوم بی امان درد زمینگیرم می کند وقتی چون مشتی خاکستر بر کف توفان های ... کاش بفهمی!

چشمهایت را ببند، مرا خواهی دید. تو یاد گرفته ای که مرا بدون جسمم ببینی. همین است که هنوز زنده احساسم می کنی، همین است که هنوز برایم می نویسی بعد این همه سال، همین است که هنوز... ذهنت را کنار بگذار و قلبت را آزاد کن. چشم براهی عزیز، می دانم! هجوم شبنم را حس می کنم هر لحظه میان نگاهت و روی شانه هایم، هر صبح که ساز بی صدا نگاهم می کند، شیارهایی از شبنم...! ببخش همای؛ ببخش! اینطور سبک می شوم. تمام بدیهای تمام آفریده ها را، تمام پلیدی ها و پلشتی ها و ندیدن ها و نخواستن ها و نفهمیدن ها و... چونان مسیح که بر فراز صلیب پندمان داد: برای کسی که به شما ستم کرده است، برای کسی که زجرتان داده است دعا کنید. تو می بخشی؛ چون همیشه، می دانم!

می بخشی و ما ازین خجالت...؟؟؟