نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

صد هزار سال تنهایی.............................

-          دل خودم بدتر شکست. گفته بودم بهشون که دو تا دایره متحدالمرکز دور خودم دارم. دایره بیرونی عمومی تره و دایره درونی شهر ممنوعه ی چین باستان! حتی نزدیک شدن بهش جرم داره و چه بسیار کسانی که خواستن واردش بشن و به محض فکر کردن به رسوخ تو دیوارهای بلندش تک تیرانداز همیشه بیدار برجک دیدبانی بالای دیوار به تیر شهاب آسمانی دورشون – و گاهی هم کورشون – کرد از قلمروی که هیچوقت جای « هر کسی » نبود. به یکی شون گفتم کتاب «مردی برای تمام فصول» رو خوندی؟ نخونده بود، اما برای اینکه وجهه ای از دست نداده باشه گفت: آره! گفتم: پس بدون من هم نقطه پرگار دو تا دایره متحدالمرکزم. هر کس به تعاملی از دایره بیرونی قانع باشه با معلمی روبرو می شه پذیرا و یاری رسان و بذله گو اما من «هرکسی» رو تو دایره خصوصیم راه نمی دم. حتی اگر قرار باشه مثل توماس مور سرم رو هم تو این راه از دست بدم...

-          اللهم ارزقنا، خدا شانس بده یکی رو خودت بیست و چند سال برای یک بازدید - حتی دیپلماتیک - دعوت می کنی، ناز می کنه. یکی دیگه تا یک نگاه به مرزهای شائولینت میندازه اینجوری ویرانش می کنی!

-          مساله «شانس» نیست؛ یکی دار و ندارش رو ریخته پشت ویترین، به هزار آرایه، مثل فروشنده های مشتری نشناس جنسهای بنجل چینی، به هر مگس رهگذری بفرمای «بخور و ببر» می زنه! و یکی چنان هست که خویشتن را بیشتر از آن می یابد، که با آرایه ها و پیرایه ها «خود را جبران کند» و زیباتر از آن، که با رنگ ها و طرح ها بیاراید، و چنان از ایمان به خود سرشار است، که در اندیشه آن نیست، تا خود را در پارچه های رنگین و رنگارنگ کتمان نماید؛ او از هر چه هست و از هر چه دارد «خجل» نیست! دانه پنهان می کنه و بکلی دام می شه! و می دونه که من، هرگز عقاب آسمان پیمای ملکوت دلم رو زاغ لجن خوار باغ های تره فروشان نمی کنم! از دیدن ظرف عسلی که « رد نگاه هرزه » هزار تا مگس روش جا مونده باشه لذت نمی برم که هر که او در داد حسنش در مزاد، صد قضای بد سوی او رو نهاد، دانه باشی مرغکانت برچنند، غنچه باشی کودکانت برکنند، دانه پنهان کن، بکلی دام شو! غنچه پنهان کن، گیاه بام شو! دیپلماتی که «ارزش خودش» رو بدونه با عقلش می خواد، نه با دلش که دل وظیفه ش خواستنه و هیچوقت فکر نمی کنه چیزی که می خواد ارزش اینهمه تلاش و خواستن رو داره یا نه! دیپلماتی که «ارزش خودش» رو بدونه با عقلش می خواد بنابراین «هرکسی» رو تو کاخ سفیدش راه نمی ده! بنده ی طلعت آنست که «آن»ی دارد و به ویترین رنگ و روغنی پر زرق و برق فروشنده های دوره گرد مشتری نشناس جنسهای بنجل چینی حتی نگاه هم نمی کنه چون تو خشت خام می بینه که «آن» رو پشت ویترین های پر زرق و برق رنگ و روغنی نمی شه پیدا کرد! کسی که «آن» رو داشت، می بردش تو تالارهای تو در توی پایین ترین طبقات هرم اسرار آمیز «توتانخآمون» پنهانش می کنه و هزار و یک طلسم امتحان و تله ی مرگبار براش می ذاره چون نمی خواد حتی نگاه ناپاک مگسی آلودش کنه و مطمئنه «زنبور عسل» اگر باشه بوی شهد رو از فرسنگ ها دورتر و از پشت هزار دیوار حس می کنه، برای پیدا کردنش کوه و دریا و بیابون رو زیر بال می ذاره و از تمام طلسم ها و تله های هرم رد می شه تا... چون تنها «زنبورهای عسل» هستند که «ارزش عسل» رو می دونند و چون تنها کسی که ارزش چیزی رو بدونه و حاضر باشه بخاطرش هزینه بده لایق بهش رسیدنه!

لحظه به خودت می آیی که واژه ها فریاد می شود. یاد خطابه های پرشور مارتین لوتر می افتی و سخنرانی های چند ساعته «رفیق استالین»! نگاهی به صورتش می اندازی... حلقه ای زلال چشم هایش را در آغوش می کشد دیوانه وار... لبخند می زنی: از مزایای بیرنگ بودن یکیش هم اینکه وقتی بارون می زنه، رو صورتت ابر و باد نمی شه!

***

پ. ن: بیدار شو بهار! دیر است. تمام شد؛ « دیگر دود دیدگانت را آزار نمی دهد. باز هم نگاه من بخار پنجره ات را پاک خواهد کرد. باز هم من، از خیابان خالی کنار خانه تو خواهم گذشت... این که تا سپید صبح بالای سرت می نشیند ستایشگر بیداریست! و من، به سوی تو باز خواهم گشت!

این روزهایی که گذشت و برای تو بیشتر از صدها سال هر ساعت... شکنجه بود تمامش. آنچه من می شنیدم، آنچه می گفتند نبود. کلمات در فضا دگرگون می شد، و آنچه به گوش من می ریخت، با کشنده ترین زهرها آلوده بود. در برابر من، زنان، مردان، کودکان و ابزارها دروغ می گفتند. شهری مرا سنگسار می کرد.

مردم یک شهر مرا دشنام می دادند.

شهری که دوست می داشتم.

و مردمی که پیش از این، ایشان را بارها ستوده بودم.

تمام راه ها به کلبه کاهگلی کنار جوی می انجامید، و من، ایمان داشتم که تو بازخواهی گشت. ایمان، نیاز به آزمون را مطرود می داند.»

دلم برای غوغای دف نوازان تنگ شده...

از خاکستر داغ چنارها «سپیدار» سبز می شد توی چشمهای یکی؛ پشت برگهای پنجه ای پهنش چیزی نمی شد دید. نگرانی تمام شده بود. زنده گیر نمی افتاد! کهنه سرباز دسته جنگ های نامنظم همیشه یک تیر برای این روزهاش...  

پ.ن: دلم برای غوغای دف نوازان تنگ شده...