نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

که بی تو شاعر خوبی نمی شوم خانم!

صدای پای تو در گوش کوچه ها جاری ست

و گریه  آخر این ماجرای تکراری ست


نه شب شده ست ـ که مهتاب بیش و کم بزند ـ

نه قصّه است ـ که باران به صورتم بزند! ـ


زمان به سر نرسیده ، زمین به هم نشده

و هیچ چیز از این روزگار کم نشده!


همان که بود : همان تکّه سنگ گرد مذّاب

همین که هست : همین آسمان و جنگل و آب!


ببین که تیغ تو بر استخوان نخورده عزیز

ببین که رفتی و دنیا تکان نخورده عزیز!


فقط دو سایه ی بی دست و پا ، دو عابر کور

دو تا غریبه ی تنها ، دو تا مسافر کور!


دو مرغ خیس ، دو تا کفتر پرانده شده

همین دو آدمک از بهشت رانده شده!


گذشته جمع شده  ، چرک کرده در سر من

گذشته پُر شده در پاره های دفتر من


کسی نیامد از این درد کور کم بکند

و شعر . . . شعر نیامد که راحتم بکند!


کسی نیامد ازان اتّفاق دم بزند

برهنه روی غزلهای من قدم بزند


نشد ستاره ی شبهای آشیانه شوی

خدا نخواست که بانوی این ترانه شوی


عقیم شد گل صد آرزوی کوچک من

برای عشق کمی دیر شد ، عروسک من!


در این کویر امیدی به قد کشیدن نیست

قفس شکست ، ولی فرصت پریدن نیست


برای بال و پرم ارتفاع روز کم است

برای رفتن من آسمان هنوز کم است!


تو لا اقل بزن و دور شو ، به خاطر من!

برو ! سفر به سلامت ، برو مسافر من


 نگو زمین به هم آمد ، زمانمان گم شد

هوا سیاه شد و آسمانمان گم شد


نگو که رفتن پایان ماجراست رفیق

خدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق!


فقط اجازه بده چشم خواب خسته شود

شب از سماجت این آفتاب خسته شود


به حرف دور و برت گوش می کنی گل یخ

مرا دوباره فراموش می کنی ، گل یخ!


دوباره سرخ ، دوباره سپید خواهی شد

و قهرمان رمانی جدید خواهی شد!


دو گونه سرخ تر از روز پیش خواهی کرد

به روی دوش دو گیسو پریش خواهی کرد


دوباره بوی حضورت، دوباره بوی تنت

طپیدن دو کبوتر به زیر پیرهنت!


دوباره خنده ی معصوم سر سری گل من

و حرفهای قشنگی که از بری گل من!


دوباره وسوسه ی داغ باده ای دیگر

برای آمدن شاهزاده ای دیگر 


به جز دلم، لبت از هر چه هست، تنگ تر است

بخند! خنده ات از دیگران قشنگ تر است!


ببین هنوز دهان هزار خنده تویی

بخند ! آخر این داستان برنده تویی


به خود نگیر  اگر شعر دلپسند نبود

مرا ببخش اگر مثنوی بلند نبود!


نگیر خرده بر این بیت های سر در گم

که بی تو شاعر خوبی نمی شوم خانم!


دوباره قلب من و وسعت غمی که نگو

من و خیال شما و جهنّمی که نگو


و داغ خاطره ها تا همیشه بر تن من

گناه با تو نبودن فقط به گردن من!

یادت هست؟

هنوز قصه نخل و سوار یادم هست
سیاه چادر ایل و تبار یادم هست

هنوز بغچه مادر بزرگ و عیدی ماه
هنوز اول اسم بهار یادم هست

سکوت سبز دو دل بر درخت تنهایی
صدای پای عمو یادگار یادم هست

چه اضطراب قشنگی ، چه حسرتی سردار!
درست مثل دلت بیقرار یادم هست

چه بود نام قشگنش بهار یا برنو؟
قبیله بود و همین یک بهار یادم هست

بهار، دختر روبنده های پولک پوش
عروس هلهله سبزه زار ، یادم هست

کجای چهچهه باغ بود یادم نیست
از آن هزاره یکی از هزار یادم هست

از آن همیشه ی تاریک قصه چشمش
همان ستاره دنباله دار یادم هست

کمر به کینه غم بسته بود چشمانت
نماز خواندی و بستی قطار یادم هست

در آن چکاچک شمشیر، خون و خاکستر
گریست داغ تو را زار زار یادم هست

چکید ماهی تنگ بلور از چشمت
شکست بغض تو بی اختیار یادم هست

تو بی ترانه نبودی شبی که می رفتی
شکوه رقص تو بالای دار یادم هست

و برای تو...

هنوز گلدان ِ پشت مبل ها جان داشت

حضور ِ تند ِ مگس های خنگ امکان داشت

هنوز اصغر توی سرم پفک می خورد

هنوز مریم با خرده هایی از نان داشت...

حضور ِ نسبی ِ قاتل کنار بعدازظهر

اگرچه هر، آغازی همیشه پایان داشت

حضور نسبی چاقو میان قلب ِ تو

و خون نسبی، از سینه ام کماکان داشت ↓

حضور نسبی یک فرش را کثیف... نکرد!

و آسمان، هوس چند قطره باران داشت

و بعد «کبری» تصمیم خویش را نگرفت!

و بعد «کوکب خانم» که چند مهمان داشت ↓

سر تمامی را زیر شیر آب بُرید!

که روی ریل فداکار عکس دهقان داشت ↓

به چند بچّه تجاوز...

صدای بااااد آمد

یواش مثل همین روزها زمستان داشت...

صدای مولوی از گوشه ی اتاق آمد

صدای مولوی از جانب نیستان داشت ↓

تتن تتن تتتن تن مرا به خود می کوفت

میان آکواریوم یک پری عریان داشت ↓

مرا سماع به خود می کند مرا ز خودم...

نه شکل فلسفه بود و نه رنگ عرفان داشت

بله! تبر به خودش گفت خسته ام، خسته!!

جوانه زد خود را، مرگ قصد عصیان داشت

زبان سـبز شما را دقیق یاد گرفت

که الفتی جالب با تو و درختان داشت

و بعد یک شب هی دانه دانه تان را کشت

نمی شود خود را تا همیشه پنهان داشت

خدا به خاک تو را فوت کرد از سر ِ عشق

چه حسّ غمگینی آن دقیقه شیطان داشت!

خدا به خاک... که با خشم ناگهان برخاست

بدون اسم! بدینگونه نسل انسان داشت ↓

به ابتدای خودش می رسید...

ماهی ِ زشت

برای بودن، رؤیایی از بیابان داشـت

سه تا صدف، دوخزه، یک عروس دریایی

و ساحلی متروکه که حسّ زندان داشـت

صدای بــــــــوق تو را کند از خیالاتت

نگاه کردی و انگار که خیابان داشت ↓

تو را به سمت خودش می کشید و حل می کرد

و اینکه تابلوی پیر ِ دُور میدان داشت ↓

تو را نگاه... صدای تصادفی که نبود!

سقوط ِ

تلخ ِ

زنی که

عذاب وجدان داشت


سید مهدی موسوی

برای بهار؛ شمس جاودانی

حالا دیگر دیر است 
من نام کوچه های بسیاری را از یاد برده ام 
نشانی خانه های بسیاری را از یاد برده ام
و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را..!
راستی آیا به همین دلیل ساده نیست
که دیگر هیچ نامه های به مقصد نمی رسد؟!
نه ری را!
سالها و سالها بود
که در ایستگاه راه آهن
در خواب و خلوت ورودی همه شهرها
کوچه ها، جاده ها، میدان ها
چشم به راه تو از هر مسافری که می آمد
سراغ کسی را می گرفتم که بوی لیموی شمال و
شب حلال دریا را می داد.

چقدر کوچه های خلوت بامدادی را
خیس گریه رفتم و در غم غروب باز آمدم.
من می دانستم تو از میان روشن ترین رؤیاهای روزگار
تنها ترانه های ساده مرا برگزیده ای
چرا که من هنوز هم خسته ترین برادر همین سادگانِ
زمینم، ری را!
هر بار که نام تو بر دفتر گریه های من جاری شد
مردمانی را دیدم که آهسته می آمدند
همانجا در سایه سار گریه و بابونه
عطر ترا از باغ پروانه به خواب کودکان خود می خواندند.
مردمان می فهمند
مردمان ساکت و مردمان صبور می فهمند
مردمان دیری ست که از راز واژگان سادۀ من
به معنای بعضی از آوازها رسیده اند.
رازی دارد این سادگی،
این است رؤیا
معلوم است که بعد از نامه ها
مرا آوازی از تحمل اوقات گریه آموخته اند.
کجا می روی حالا؟!
بیا، هنوز تا کشف نشانی آن کوچه
حرف بسیار و
وقت اندک و
آسمان هم که بارانی ست!
اصلاً فرض که مردمان هنوز درخوابند،
فرض که هیچ نامه ای هم به مقصد نرسید،
فرض که بعضی از اینجا دور،
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب،
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفته اند،
با رؤیاهامان چه می کنند؟

اگر تو ذوق سرمستی ازین صهبای ما داری

گفت:

بود و نبود بر باد دادم، نسیمی مساعد نبوییدم. سالها گرد شمع عارضت گشتم، مهری ندیدم. دلم غلامی ات کرد، خواجگی ندید. گرد پایت به چشم کشیدم، به روشنا نرسیدم. چله ها دم زدم، دم نشنیدم. به هر سو دویدم، نرسیدم. تو را چه عداوتست با من که این سان می دوانی ام؟

گفت:

روانی نقد جان درباز اگر سودای ما داری

چو شمع از تاب دل بگداز اگر پروای ما داری

 

شهنشاه جهان گردد غلام بنده فرمانت

چو بر منشور آزادی خط طغرای ما داری

 

چو از کبر و ریا رستی، جمال کبریا بینی 

بدان چشمی که نورانی ز خاک پای ما داری

 

به هر سویی چه می پویی چو مقصد «کوی عشق» آمد؟

چرا یار دگر جویی چو دل جویای ما داری؟

 

به چشمت میل غیرت کش که غیری در نظر ناید

اگر تو میل دیدار جهان آرای ما داری

 

به هر کس دل چو می بندی نمی بینی که در عالم

به حسن و لطف و زیبایی کجا همتای ما داری

 

جراحتهای این ره را چو راحتها شناس ار تو

هوای بزم روح افزای راحت زای ما داری

 

حسینا چون گدا طبعان به هر می لب نیالایی

اگر تو ذوق سرمستی ازین صهبای ما داری

برای بهار

نمی خواستم نام چنگیز را بدانم

نمی خواستم نام نادر را بدانم

نام شاهان را

محمد خواجه  و  تیمور لنگ،

نام خفت دهنده گان را نمی خواستم و

خفت چشنده گان را.


می خواستم نام تو را بدانم.


و تنها نامی را که می خواستم،

ندانستم!

پاسخ

کاغذی کاهی بر می داری، قلمی سیاه، و به شعر می نویسی در پاسخ، مثل همیشه... شکسته نستعلیق تو هم، و به دست شعله ها می دهی تا برسانند:

از باغ می برند چراغانیت کنند

تا کاج جشنهای زمستانیت کنند

پوشانده اند روی تو از ابرهای تار

تنها به این بهانه که بارانیت کنند

 یوسف به این «رها شدن از چاه» دل نبند

این بار می برند که زندانیت کنند

یک نقطه بیش، فرق رحیم و رجیم نیست

از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند

ای گل، گمان نکن به شب جشن می روی

شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه ایست که قربانیت کنند...

شعری از یک دوست

بزک نمرد   و    بهار آمد    و   خیار     نبود      به شوق   کمبزه   ما را    دمی  قرار نبود

گذشت فصل زمستان و سوز و سرما رفت     ولی ذغال، سیه روی و شرمسار نبود   (1)  

ز    پامنار    گذشتم    چو   عید   نو    آمد     لباس  عید   من  آن  جا  گِل  منار نبود (2)

مگر  نه  سال  نکو  از  بهار   آن  پیداست؟     قسم  به  موت  که  خیری در این بهار نبود

به  کوه  لاله  ،  شقایق  ،   اقاقیا  نــدمید     به   باغ   سایه ی   تبریزی   و   چنار   نبود

هزار  حوصله ی  چهچه  و  سرود  نداشت      به  جز  صدای  کلاغان   و   غار غار  نبــود

زغال اخته ،  لواشک  ،   چاقاله ی بادام...     زنان    حامله ی    شهر    را    ویار    نبود

به  دشت،  گزمه  و داروغه و عسس  بودند     نشانی  از   لب  جوی  و  نگار  و  یار  نبود

به گوشه ای  هم  اگر یک نگار  آهـو چشم     ز بیم    کوردلان     جرات     شکار     نبود

صدای   جیغ  و  هوار  بنفش   و   آبی   بود    نوای  عود  و  دف  و  تنبک  و  سه تار نبود

عروس شهر که با هر  نتی به رقص و طرب    جهاز   او   دیز   و   پرده اش   بکار   نبود(3)

چو سیلی تو به گوشم رسید، گفتم: کــاش    جواب   بوسه   به جز    ماچ   آبدار    نبود

بر   آن   الاغ   که   نامش   خر   مراد    بود     به جز  مراد  به  کامان  کسی  سوار  نبود

چو زخم نیش تو بر دل نشست، گفتم شکر    که سال گاو دو شاخ است و سال مار نبود

و گرنه   زهر   تو   ما   را   هلاک  می فرمود    نشانی   از   من   هالو   به   روزگار   نبود 

 

1- زمستان می گذرد و روسیاهی به ذغال می ماند - ضرب المثل.

2- لباس بعد از عید برای گل منار خوب است - ضرب المثل.

3- دیز و بکار نیم پرده بالا و پایین هر نت را گویند.

رضا عالی پیام