نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

همه ققنوسیم؛ خاکستر ما می گوید!

مگریز ز آتش که چنین خام بمانی / گر بجهی ازین حلقه در آن دام بمانی  

به یاد سید خلیل عالی نژاد که از آتش بود و با آتش رفت  

... گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم
زان که می گفتی نیم با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود

خدا را...

بوی عطر یاس می دهد؛ مثل همیشه...
تای کاغذ را باز می کنم
شکسته نستعلیق آبی آسمانی اش می دود توی ذهن:
خدا را با که این بازی توان کرد؟

یلدا...

-          اون وقتا همیشه با ساز میومدی.

-          از خیلی یادها رفته م؛ خیلی وقته. هم خودم، هم سازم. البته این خیلی خوبه!

-          شبای یلدا که می شد... می دونی از کی صدای سازتو نشنیده م؟

-          هفت هشت ماهی باید بشه.

-          با امروز شد هفتصد و هشتاد و چهار غروب؛ 19 تا چله و 24 روز!

-          انگار تبعید بهم خوش گذشته.

-           ( نگاهش پایین می افتد آرام، از محجوبیتی همیشگی گلگون می شود چهره اش، و صدایی که به نجوا می ماند از میان لبانی لرزان... ) همایون می زدی همیشه. دلم تنگ شده برای ساز زدنای صبح زودت...

 

شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او

لیک پروانه ی دیوانه اگر بگذارد

نازنینم، همای...

بی گناه یا با گناه به صلیب کشیده شده باشی؛ چه فرقی می کند وقتی دستت از همه جا کوتاه باشد زیر این تاج خار و صفیر صدایت برای شنیدن تمام گوشهای اندک کم بیاید و تنها همایی بشنود و هاجری و رضایی و...

مرده ام؛ دیری ست مرده ام! روح سرگشته ام، سرگردان عالمی نه بالاتر از "آن دنیای دیگر" و شاید نه پایین تر، نمی فهمم! کجای هستی ام؟ اصلا هستم؟ گم شده ام انگار، میان این همه چشم مفرغین، چهره های نقاشی و دست های سیمانی این همه بیگانه، این همه تندیس بی جان، بی سر... " ایستاده ام و نگاهم، در اعماق این غبار گم شده است، و دلم، همچون پرنده ای وحشی خود را دیوانه وار به در و دیوار می زند تا از من بگریزد، و بال در بال آن دو پرستوی آزاد و خوشبخت پرواز کند. و من، با هر دو دستم قفسش را به سختی نگه داشته ام، تا نگهش دارم! چه دشوار است کنار این پنجره ایستادن! " نگاه خیره ام، دوخته به شمالی ترین نقطه ی آسمان؛ در جستجوی... آهای شما! تندیس بی سر! نشانی از ستاره ی قطبی می دانید؟ و من، در این شب یلدا، این سمفونی مردگان را، اینجا، تنها برای تو می نوازم؛ زخمه بر باد می زنم مثل آن صبح های زودی که گفته بودی دلت برای ساز زدن هایم تنگ می شود. ایستاده ام، و باز، " قطب نما، نگاه تو را نشانم می دهد در اعماق انجماد!"

جایی به یاری دستم را گرفتی که فرو افتادنم حتمی بود و گم شدنم... نگذاشتی گم شوم، نگذاشتی بیفتم، نگذاشتی... نگذاشتی... چرا؟ نمی فهمم! اما من برای تو چه کردم؟؟؟؟ جز اینکه زجر دادمت دانسته و نادانسته با کوتاهی ها و نگاه نکردن ها و ندیدن ها و نشنیده گرفتن هایم، جز اینکه ...

این بار دیگر به حقیقت حس می کنم همای: « روح انسان شورش کرده ست و دیگر از خدا نمی هراسد. ابلیس بر سر گذرگاهها ایستاده ست و هر دم با شمایلی متفاوت متجلی می گردد تا انسان را به عشوه ی دلفریب خود خام کند. گاهی به شکل یک قدیس، گاهی به هیات مردی جوان و گاه به سیمای زنی زیبا در می آید. » و میان این همه چشم، میان این همه سر، میان این گذر حرامیان هیچ چیز، هیچ چیز، هیچ چیز... تنها نگاه توست که می درخشد ته تمام این جاده های بی نهایت!

من زائرم عزیز؛ ناگزیر از سفر، از معبدی به معبدی دیگر، از ده کوره ای به ده کوره ای دیگر و از کویری به کویری دیگر و از کوهستانی به کوهستانی... سرگردان یافتن آن نمی دانم کجایی که تنها می دانم اینجا نیست، در پی بند کردن اژدهایی که دیوانه وار به درونم چنگ می کشد، دم و باز دمش آتش به جانم می زند، هجوم بی امان درد زمینگیرم می کند وقتی چون مشتی خاکستر بر کف توفان های ... کاش بفهمی!

چشمهایت را ببند، مرا خواهی دید. تو یاد گرفته ای که مرا بدون جسمم ببینی. همین است که هنوز زنده احساسم می کنی، همین است که هنوز برایم می نویسی بعد این همه سال، همین است که هنوز... ذهنت را کنار بگذار و قلبت را آزاد کن. چشم براهی عزیز، می دانم! هجوم شبنم را حس می کنم هر لحظه میان نگاهت و روی شانه هایم، هر صبح که ساز بی صدا نگاهم می کند، شیارهایی از شبنم...! ببخش همای؛ ببخش! اینطور سبک می شوم. تمام بدیهای تمام آفریده ها را، تمام پلیدی ها و پلشتی ها و ندیدن ها و نخواستن ها و نفهمیدن ها و... چونان مسیح که بر فراز صلیب پندمان داد: برای کسی که به شما ستم کرده است، برای کسی که زجرتان داده است دعا کنید. تو می بخشی؛ چون همیشه، می دانم!

می بخشی و ما ازین خجالت...؟؟؟

ای همیشه جاودان...

برای پیر سفر کرده ای که...


« تو رفتی
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت...


اما دو دست جوانت
- بشارت فردا -
هر سال سبز می شود

و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک
گل می دهد

گلی به سرخی خون! »

از مردن...

 

برای او که نوشته بود:

 

آن جایی که هستی، غزل شب یلدایت را برای که می خوانی؟

 

 

ایستاده ام، درست در میانه ی میدان؛

 

بر آستانه ی این دنیای نو!

 

آن نگرانی را ببین؛ ببین که چطور هنوز پشت پلک هایم پرپر می زند،

 

وادارم می کند بایستم.

 

پشت سرم نگاه می کنم؛

 

جاده ایست، که انگار...

 

رد پاهای مرا تنها به میهمانی آرام شبان مهتابی اش خوانده ست

 

و پیش رویم...

 

حجم بیقراری از نور راه چشمانم را سد می کند!

 

 

 

«کسان» "آن دنیای دیگر"، در یادواره های تفکّر آلودشان

 

رفته ام می پندارند...

 

و اهل این دنیایی که بر آستانه اش ایستاده ام،

 

هنوز نیامده ام « می بینند» !

 

 

 

۩۩۩

 

اگر چیزی هست، بگو!

 

یا شاید، ناشنیده ماندنش، آرامترت نگاه دارد؟

 

من اگر بودم، بخاطر یک مرده خودم را به سختی نمی انداختم.

 

سکوت حق توست،

 

اما،

 

« کسان » "آن دنیای دیگر" فیلسوف نمایانه « می اندیشند» :

 

سکوت نکردن مردگان از برای سودی ست شاید،

 

که به حسابهای مخفی شان واریز شود.

 

  و اهل این دنیا که بر آستانش ایستاده ام، « ایمان دارند »

 

"گفتن"، عادت "کسان" زنده ی "آن دنیای دیگر" است!

 

برای اهل این دنیا شدن، باید لال شد!

 

و برای « کس » "آن دنیای دیگر" ماندن، زنده بود باید،

 

و لولید میان لای و لجن کف مرداب و لعاب دهان قورباغه

 

و تارهای کارتونک سه کنج دیوار

 

که خودش هم، هیچگاه از قورقور متفکرانه ی « تارهای مستحکم عزلتش» سر در نخواهد آورد! 

 

گرچه از هراس ملخ ها در اتاق گندم کاشته ایم...

هنوز به اونجا نرسیده م و خودمو در جایگاهی نمی بینم که بخوام کلاس "عشق شناسی" بذارم و درستون بدم اما یه حس همیشگی نمی ذاره بذارمتون وسط این میدان مین و بی تفاوت پرواز سهمناک تله های انفجاری بین این سیم خاردارها رو نظاره گر باشم! یه وقتایی تخریبچی بودم، دسته ی جنگهای نامنظم، گروهان پشتیبانی لجستیک... و بچه های دسته تخریب، تا عمر دارن، تخریبچی می مونن! اگر قابل بدونین می خوام براتون یه معبر بزنم. یه معبر از وسط این همه میدانهای مین نامنظم و موانع لایه به لایه ای که ذلیخاها تنیده ن سر راه "عشق" و به زعم خودشون فرش قرمز انداخته ن برای پذیرایی از پاهای خسته ی تک مسافرای این راه سنگلاخ!

یک روز فرعون بر بلندای باروهای قصرش ایستاد و فریاد برآورد که: "من آفریدگار شمایم! مرا سجده کنید ای بندگان..." و حرمت خدا و سجده و بندگی شکست!

یه روزی ذلیخا در شعله های وسوسه اش دست بر دامان یوسف زد که: "اگر کام این «عاشق رند» برنیاوری، به سیاهچال خشمم درخواهی افتاد و آنجا برایت بد منزلگاهی خواهد بود..." و حرمت عشق و عاشق شکست!

روزی " دست مردی" پیرمرد رو به دشنه ی نامردی و تنگ چشمی قطع کردند و «احترام یاعلی» در ذهن بازوها شکست، «دست مردی» خسته شد، پای ترازوها شکست!

٭٭٭

گفتم می خوام براتون یه معبر بزنم؛ یه معبر برای گذر از فرعون و رسیدن! رسیدن به حقیقت سجده! نه که خودم به سجده ی حقیقی رسیده باشم. هرگز چنین ادعایی نداشته و ندارم. اما قطب نمای یه "عشق حقیقی" بهم می گه از این معبر می شه رسید. باید یه معبر زد، معبری برای فرار از مصر فراعنه و دریافتن "عشقی که در ازدحام ذلیخاها گم شده و تو سیاهچال خشم شون پوسیده"! معبر زدن یه تبعیدی بوی رهبری نمی ده! هدایت و ولایت هم نیست، کوچکترین و تنها لطفی یه که از "دست مردی" خرد شده ی یه کهنه سرباز تخریبچی برمیاد تا کورسوی امیدی باشه برای اسیران عشقهای تاجرانه، روزنه نوری برای درماندگان سیاهچالهای خشم ذلیخاها و...

این کار رو نمی کنم که مثلا فکر کنین بزرگوارم یا مثل حاجیا و سیدهای ساختگی فداکار و بی مدعا! ادعای "عشق شناسی" ندارم اما همیشه سرم رو بالا گرفته م و افتخار کرده م به اینکه تو غوغا و هیاهوی اینهمه آدم نما و عاشق نما و معصوم نما و مظلوم نما تنها یه دونه و فقط یک "عاشق حقیقی" دیدم و عشق زلالش رو به فراخور بضاعت فهمم درک کرده م. حالام حسرتم از گم کردن کسی نیست چون روی آبم و نمی تونم کسی رو نگه دارم، از نبودنش هم نیست چون تا ابد در درونم زنده است و زندگانی می کند! حسرت از "دیر فهمیدن" هاست و دیر باوری ها، و...

گفتم "عشق شناس" نیستم، ولی تو این ماهها و سالها و قرنهایی که دیگه اون عاشق روشن روان جسمش کنارم نبود سفر کردم، از کودکی گذشتم؛ « ناعشق » شناس شدم! گفته بودم عصیان می کنم هاجر! تمام این زنجیرهای نامرئی رو می کنم و داد می زنم و داد می زنم و داد می زنم؛

آهای "عاشقان حقیقت"!

 معصوم ها، شمایی که دلهاتون به صافی آبه و عشقتون به زلالی مهتاب، شمایی که با عشق مسیحایی تون جون دادین به مرده های متحرکی چون "من سابق"، شمایی که شمیم خوش دوست داشتن وجودتونو لبریز کرده... با شمام بی صداها، بی ریاها، بی توقع ها، شمایی که به نرمی نفسی تو این سرما بخار می شین از هرم سوزان آتش مقدس عشق پاک تون و...

نمی دونم چی صداتون کنم، به چه اسمی بنامم تون که قبلا به لوث وجود عشقهای تاجرانه ی ذلیخایی آلوده نباشه و چی خطابتون کنم تا قطره ای باشه در برابر اقیانوس بیکرانه ی عشق پاک تون! آهای شمایی که هیچکدوم پشت اسمهاتون و حتی چهره هاتونم جا نمی شین، شمایی که اونقدر بزرگ شدین که بفهمین خیلی چیزایی رو که فرعون ها و ذلیخاها با اون همه عشق(!) و تظاهر و تزویرشون نتونستن یا نخواستن که بفهمند! یه نگاهی هم اینجا بندازین. یکی صداتون می کنه. صدای منو از این تبعیدگاه می شنوین، از وسط یه میدان مین هولناک، از عمق تاریک یه سیاهچال نمور! صدامو دارین؟ اینجا به جرم عشق به دل دشنه می کنند! اینجا عشق رو اسیر کرده ن و عوضش «حرص تصاحب» رو هفت قلم بزک کرده ن تا شبیه عشق جلوه کنه و... اسم «حرص تصاحب» رو گذاشته ن عشق! اینجا اسم « باید فقط مال من و اسیر من و بنده و برده ی من بشی چون تنها منم تو تمام کائنات که عاشقت هستم» رو گذاشته ن عشق! اینجا اسم... دقیقا همونطور که معاویه "اسم" کاغذ سر نیزه ی عمروعاص رو گذاشت "قرآن"! عینا همونطور که ابلهی مثل فرعون با وقاحت تمام "اسم" خودش رو گذاشت "خدا"! و همونطور که حاجی بازاریای هفت هزار خط "اسم"... رو گذاشته ن "رضای خدا" و به گند و لجن کشیدند "اسم عشق" رو و "اسم قرآن" رو و "اسم خدا" رو و...

اگر تمام اینا مغرضانه و برای تشویش اذهان باشه مهم نیست. مهم اینه که من «عشق حقیقی» رو به چشم دل دیده م! نگاه بی ریا و خالی از حرص و هوس یه عاشق حقیقی رو دیده م؛ اون نگاه پرعظمتی رو که مرده رو جون می ده و هر دردی رو شفا می بخشه دیده م! لطف کریمانه ی بی ریا و بی انتظار و بی توقع یه عاشق حقیقی رو دیده م... و تیرکش خفیف منتهی الیه شمالغربی قلب کپک زده ی عاشق نماهای سراسر توقع و ریا و تزویر و تمسخر رو هم دیده م و فرق بین اینهاست که آدمو از درون خاکستر می کنه. دیدن ذلیخایی که با وقاحت تمام دم از سالار عشاق بودن می زنه قلب رو رنده می کنه و دیدن فرعونی که عده ای نه چندان اندک از سر ندانستن و بیخبری از ندانستن قبله شونو برگردونده ن طرفش و سجده ش می کنن... اونم با اخلاصی خارق العاده که اگر نیمی از این سجده ها رو برای "مسجود لایق سجده" می کردند از تمام خبط و خطاهاشون چشم می پوشید و...

آهای عاشقای پاکباز راست باز، شمایی که دود عود سوزان قلب زلالتون دنیارو گرفته اما می ترسین کلمه ای بر زبون بیارین مبادا حس پاک و اهورایی تون لکه دار ابتذال زبان بشه، شمایی که از معشوق نازنین تون « ارث بابا» طلب ندارین، شمایی که –فدای اون شرم و حیاتون- حتی پیش خیال محبوب تون هم خودتونو گم می کنین و غرق می شین تو چین و شکن امواج حجب و عفت دریای عشق و تمام «من» ها و حرفها و نقشه ها و گلایه ها یادتون می ره، زبونتون بند میاد و... شمایی که هر نیمه شب سیاهی آسمونو به شهاب آتشین یاد معشوقتون روشن می کنین و حلقه های زنجیرای زمان و مکان رو خرد می کنین تا بال در بال آن دو پرستوی خوشبخت رهسپار سفری به... شمایی که سوداگرین و چه سودای سراسر سودی؛ شمایی که دل دادین و هستی گرفتین، که دل دادین و جود گرفتین، که دل دادین و عظمت نگاه گرفتین، که دل دادین و صفا گرفتین، شمایی که... هنوز صدامو می شنوین؟

به جون عشق زلالتون "اسم عشق" تو چنگال این ذلیخاها اسیره؛ یه واژه ی پست و پلید کوچه بازاری شده تو دهن بچه های تیله باز، لات های کفتر باز، سوسولهای موبایل باز، بچه خوشگلهای ماشین باز، معتادهای چتر باز، گرگهای دغلباز، کوچه نشین های بند باز و... و... و... و... اسمی متعفن، مبتذل، مستهجن، گند، مهوع؛ چیزی که بوی گندش از ده فرسخی حال آدمو به هم می زنه. این روزا اسم عشق هم اسیره. اسیر کنه هایی که هشت دست و پا چسبیده ن بهش، دارن خونشو می مکن، مریضش می کنن و می پوسوننش!

شما رو جون اون معشوقی که دست نیافتنی بودنش زیباتره دست همو بگیرین. بیاین لااقل به تمام معشوقها نشون بدیم که این عشق با اون "اسم عشق" فرقش از عرش خداست تا لجن کف یه گندزار! بیاین نشون بدیم که ترس، دوستی نیست. اتکا، علاقه نیست. مالکیت، عشق نیست. سلطه، دوست داشتن نیست. مسئولیت، محبت نیست. ترحم به خود، مرام نیست، رنج ناشی از دوست داشتنی نبودن، عشق نیست. فقط مال من باش، عشق نیست. بهم سجده کن، دوست داشتن نیست. تمام اینا اسارته و شیطان داره چشمها رو حلقه به حلقه میل می کشه! بیاین داد بزنیم، تمام اینها با تمام "اونها" فرق می کنه، بیاین عصیان کنیم در برابر این فرعون های خواب آلود، بیاین دست همو بگیرین، بیاین نشون بدیم فرق اسم عشق رو تا عشق که از سمک تا به سهاست و از ثری تا به ثریا! بیاین دست همو بگیرین...  

تا مگر آبروی چلچه ها حفظ شود!

آی آدم ها!

آهای جویندگان طلا، شکارچی ها، هفت تیرکش ها، جایزه بگیرها...

با شمایم آی آدم ها! قرمزها، خاکستری ها، نارنجی ها، رنگارنگ ها! شما که هر صبح و شام وقت و بی وقت با تبری بر دوش و کلنگی بر کف به سوی این "معبد-مقبره" ی پر از "هیچ" سرازیر می شوید و... از کجای این مقبره ی باستانی بوی طلا شنیده اید که در بیدار خوابی هایتان هم هوس رسوخ و نفوذ و غارت قلبهای نازکتان را پر می کند و تیرکش های خفیف منتهی الیه شمالغربی قلبتان را به لرزه در می آورد؟! به جان کدامین موجود قسم بخورم که آنچه شما می بینید نیستم؟!

آی آدم ها! مظلوم ترین ها، معصوم ترین ها، "عاشق" ترین ها، شمایی که یگانه راه اثبات "عشق" تان از شکاف درجه و نوک مگسک تفنگ هایتان می گذرد، شمایی که این بار به نام بیدار شدن کمر به شکارم بسته اید و سودای به بند کشیدنم به اندرونتان چنگ می زند! بدانید که زنجیرهایتان بیشتر از "من" می ارزند؛ بیشتر از "هیچ"! بخاطر خودتان می گویم ورنه "هیچ" را هرگز بند و زنجیری بر پا نتوانید بست! این "من"، این "هیچ" ارزش قفسهایتان را ندارد و هرگز کسی برای برده ای اینچنین سکه ای نخواهد پرداخت... نمی دانم کجای پرنده ی نگاهم زیباست که از هر گوشه ای کمینی کرده اید برای شکارش و هر دم غرّش مرگبار تفنگ هایتان سکوت این تبعیدگاه را از هم می شکافد؟! این انبار باروت زرهپوش را دیگر یارای تحمل تیر و کمان کودکان محله هم نیست... و آنگاه هر صبح گردان گردان و لشگر لشگر به نام "دوستی" و در حقیقت به هوس غنایم و به طمع تصاحب و تملک به این معبد پر از "هیچ" می آیید و از زر و سیم نداشته ی مقبره ام سهمی طلب می کنید! هر روز و هر لحظه با سلاحی مرگبارتر؛ یکی تان با تیغ و تیر زهرآگین زبانش، یکی با خمپاره های مظلومیتش، یکی با موشکهای دوربرد ترحم برانگیزی اش و دیگری با تانکهای معصومیتش، یکی با استتار چهره ی مضحک بزک کرده اش، یکی با بمب های خوشه ای دارندگی های بی حد و حصرش، یکی با خودشیفتگی حاصل از "بزرگ" بودنش... به چه زبان مشترکی بگویم که بخواهید باور کنید؟ باور کنید این معبد، خالی تر از همیشه، تنها انباری ست برای خرج های گل کرده ای که خودتان آورده اید، و دیوارهایش را دیگر تاب تحمل یورشهایتان نیست. شما که از توان تخریبی سلاح هایتان خبر دارید! اگر یکی از موشکهایتان حتی به اندازه ی جرقه ای در این دیواره نفوذ کند، کسی را جز شلیک کننده اش و آنان که به تماشا ایستاده اند به آسمان خواهد برد؟

ایستاده ام، بر ایوان ماه، و همچنان نگاهتان می کنم...

دیوارهای این معبد گویی عادت کرده اند که هر صبح پذیرای تیرها و ترکش ها و بمب هایتان باشند و هر شب به "صدای سخن عشق" کلنگ هایتان گوش جان بسپارند! ببخشید باید، در تبعیدگاهم چیزی برای پذیرایی یافت نمی شود جز آنچه خودتان هدیه آورده اید؛ خرج های گل کرده (عمل نکرده) و فرشهای خرده غروری و بمب ها و موشکهای هدایت شونده و... هنوز هم گروه گروه و تک تک، بی هدف، تنها برای اینکه بیایید، بختی بیازمایید و "ببینید چه می شود" ، برای اینکه "عشق" تان را نشانم بدهید، چنگ در چشمانم می کنید، خرجهای انفجاری تان را به دیوارهای دلم – که حال دیگر انباری برای خرج های گل کرده ی خودتان شده- می بندید تا رخنه ای در این دیوار کنید و سکه ای، برده ای، نوایی...

                گفت ای موسی آیا تو می خواهی ما را به سحرت از سرزمینمان بیرون رانی؟

به کدامین زبان مشترک بگویم که بخواهید بفهمید؟ محافل داغ تان را به سودای گنج نهان معبد متروک رها نکنید، که به خالی بی پایانی خواهید رسید! این معبد خالی – ظاهرا-  زیبا را کعبه ی آمال تان نکنید که دیگر زر و سیمی نمانده از تاراج آنانکه همواره بی شرمی و وقاحت شان را پشت معصومیت خودشان و بخشایش –ناشی از نفهمی- دیگری استتار کرده اند. نمی دانم، نمی دانم به چه زبان مشترکی بگویم که حمل بر "ساحر پیشگی" و "تلاش برای بیرون راندن از سرزمینتان" نشود، تا "بزرگ آن ساحران" قلمداد نشوم، تکفیرم نکنید و نخواهید "دست و پاهایم خلاف یکدگر..." به چه زبانی بگویم که به رویم اسلحه نکشید:

"خدای گونه ای در تبعید..." هرگز بزرگ نبوده و نیست. ادعای بزرگی هم دردی از او دوا نمی کند!

▒▒▒

و شما دوستان عزیز سرشار از لطف! هر که دوست دارد می تواند فکر کند "من" بزرگم، خوبم، فکرم زیباست، بیشتر از سنم خوانده ام و... اما بیشتر خواندن که منجر به بیشتر فهمیدن نمی شود! بزرگتر بودن هم دلیل محکمی بر "بزرگتر" بودن نیست! و خوب بودن...

خوب بودن من چه چیزی را تداعی خواهد کرد اینجا، که از شکمهای دریده ی فاحشگان خردسال، کفتارهای هار بیرون می آیند و آرواره های آلوده به خون شتر صالح را معجزه وار به رخم می کشند تا ادعای پیغمبری شان را به اجبار باورم کنند؟!

چیزی به صبح...

"چیزی به صبح نمانده ست

 

و آخرین فرصت با نامت در گلویم می تابد.

 

ماه شکسته صفحه ی مهتاب را ناموزون می گرداند

 

و تاب می خورد حلقه ی طناب بر چوبه ی بلند

که صبحگاه شاید باز رخسار روز را در آن قاب بگیرند."