نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

سردم است هیچکس، عجیب سردم است...

نازنین دلم، هیچکس!

سالها پیش داستان مردی را برایم گفته بود که سالیان سال در مسیر شطّی شناکنان فرود می آمد. ناگاه احساس کرد به آبشاری رسیده است و همین دم است که آب او را به کام خود فرو کشد. بازوانش را صلیب وار در هم انداخت و زیر آواز زد. آن پیر مراد بنرمی گفت: این، برترین قله ایست که روح انسان بدان تواند رسید!

آبشار را نزدیکتر از آنچه بتوان متصوّر شد دیده ام! وقت خواندن است همای، سازم کجاست؟ یادم نبود هیچکس، همای را به ستم از خود رانده بودم. اگر اینجا بود، چون همیشه، ناخوانده می شنید؛ انگار تمام آوازهای زمین بر زبانم است و مرا یارای خواندن نیست!

هنوز اینجایم هیچکس! ایستاده بر آتش... شعله ور، اما سرد! بر آستانه ی آبشاری هولناک، سوزان، اما سرد؛ یخ تر از هر یخبندان! و تو گویی خون در رگهایم یخ زده ست و لب هایم از فرط سرما به کبودی می گراید. گفته بودمت هاجر، گفته بودم عصیان... هنوز می سوزم... سرد سرد! سردتر از هر سرما! بی جان تر از هر سنگ... سردم است هیچکس! به دادم برس! نگاهم دار... این شیاطین باز دارند از تو دورم می کنند. سردم است هیچکس، عجیب سردم است... تنگ تر در آغوشم بکش! چشمهایم دارد یخ می زند!

گفت: « این» که تو می خوانی چیست؟

گفت: نمی خوانم، سفر می کنم! « آن» چه تو می شنوی، شرح سفر است!

با لبهای کبود می خوانم، هرچند بیصدا! خواندن نیست، سفر است! هنوز ایستاده ام، استوار... و هنوز می خوانم؛ چون زنجره ای که تا جان داشت جان داد برایت! حتی اگر صدایم به پیشگاهت نرسد هیچکس، حتی اگر گوش نکنی، حتی اگر نخواهی بشنوی، باز خواهم خواند. بدون ساز هم می نوازم، آنقدر بر شعله هایت استوار می ایستم تا تمام روحم شعله شود، آتش شود، پاک شود چون آتش مقدس و صاف شود چون شیر ایزدبانوی نگاهبان پاکی آبها؛ اناهیتای فرهمند و تا سیاوش سان گذر کنم از این آتش و...

نگاه کن هیچکس! اینجا! بر این شعله ها دارند سرب داغ می کنند! به دادم برس هیچکس! نجاتم بده! جز داغ مهر تو بر این پیشانی هیچ نقشی نخواهد نشست! بیدارم کن! نگذار اسیرم کنند! می خواهند بر چشم هایم سرب داغ بچکانند... « تک بلوط بی بار، باردار آفت است و دهکده پر از تاتار و طاعون! اما تاتارها هم از آهو نمی توانند سواری بگیرند.»

سردم است هیچکس! سردم است!!! مرا به خانه ام ببر...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد