نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

... از زیستن!

هاتفی گفتش که ای صوفی، برآی!

یک نفس زینجا که هستی برتر آی!

تا به هیچی ما همه چیزت دهیم...

 

... دی خیال تو بیامد به در خانه ی دل

در بزد، گفت:« بیا، در بگشا، هیچ مگو »

 

دست خود را بگزیدم که « فغان از غم تو! »

گفت:« من آن توام، دست مخا، هیچ مگو

 

تو چو سرنای منی؛ بی لب من ناله مکن!

تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو »

 

گفتم:« این جان مرا گرد جهان چند کشی؟»

گفت:« هر جا که کشم، زود بیا، هیچ مگو! »

 

گفتم:« ار هیچ نگویم، تو روا می داری؟

آتشی گردی و گویی که درآ، هیچ مگو!»

 

همچو گل خنده زد و گفت:« درآ تا بینی

همه آتش سمن و برگ و گیا هیچ مگو »

 

همه آتش گل گویا شد و با ما می گفت:

« جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو »

 

من مرده ام!

فشاری بی امان بر گلویم حس می کنم... رگهای شقیقه هایم متورم می شوند، بتندی می تپند و به خاموشی می گرایند... چشم هایی که یک روز به دنیایی از زیبایی های ناشناخته باز شده بود، و روزی دیگر به اندرون پست و دغلباز و عفن همان دنیا، این بار به بی انتهایی از نور گشوده می شود؛ جایی که در آن هیچ سایه ای نباشد! و اینجا، تنها تو نگاهم می کنی هیچکس!

مرده ام! و بزودی از یاد می روم! تنها آن همای به یادم خواهد ماند، می دانم! بر سنگ مزارم نام تو را نوشته اند؛ هیچکس! و همایی که زودتر از هر سپیده دم، سحرخیزتر از قافله ی شبنم بر مزارم خواهد گذشت و هر صبح، کالبد غبار شده ام را به اشک دیده غسل تعمید خواهد داد... و از آن پس، به آفتاب سلامی دوباره خواهد گفت... و فردا و فردا و فردا... تعمیدی دیگر، سپیده دمی دیگر، و آفتابی دیگر!

مرده ام! و بزودی از یاد می روم! آن همای فراموشم نمی کند، خودش هم فراموش "می شود"، می دانم. این سنگ سپید، زیر پای روزهای باد و شبهای باران از هم می پاشد، خاک می شود و به خاکم می آمیزد، با خاک من یکی می شود آنچنان که من یک روز با خاک تو یکی شدم. ذره ذره ی گیتی در سودای یکی شدن است و اینجا، تنها تو خواهی ماند هیچکس! من از یاد رفته ام، آنچنان که همای... از یاد می رویم، و اینجا، همچنان « پروانه ها به سرخی زخم ها می نشینند، که گل، فقط "اسمی" ست بر جای مانده از نوشته های مقدس! »

من، مرده ام! می دانم که مرده ام. بیرون از گورم به اندازه ی قرنها فشار قبر را حس کرده ام، خرد شده ام، از هم پاشیده ام و دوباره زاده ام و صدباره بندبندم از هم جدا شده و هزارباره ققنوس وار به هم درپیوسته ام. من، گواهی انکار ناشدنی ام، بر معاد انسان، در این گردونه ی بازپیدایی که « زیستن » اش نامیده اند. به همای بگو دیر شد! بگو آنروز که بیایی، کاش بتوانم برایت بگویم...

حس می کنم... شور قیامتی ست که برپا می شود؛ صور اسرافیلی ست که در گورستان حیات این جهانی می دمد؛ گوری برمی شورد و اسکلتی برمی خیزد و روح آواره اش که از آغاز خلقت گمشده ی یتیم خویش را می جست، پیدا می کند، بسراغ او می آید، جان می گیرد و زندگانی پس از مرگ آغاز می گردد.

نظرات 17 + ارسال نظر
هیلا شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 06:21

امید که صور اسرافیل نوای زندگی باشد

علی پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:34 http://zendegijarist...

سلام

یاد فیلم خانه ای روی آب افتادم. با دکلمه ی شعری از مولانا آغاز می شود :

من غلام قمرم ، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو ، جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم: ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت: آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

موفق باشی.

بی تو تنهایم، باران! سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 07:52

ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت می کنم
تو کعبه ای، هرجا روم، قصد مقامت می کنم

هر جا که هستی حاضری از دور بر ما ناظری
شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم

رضا مشتاق پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:51 http://alldaytimes.blogsky.com

سلام
و روزهای شما به خوبی
اون متنی رو که بابت یک سالگی وبلاگتون نوشته بودید خوندم
و خوشحال شدم وقتی که دیدم از منتقدین خود نه تنها آزرده خاطر نبودید ، بلکه از همه تشکر کرده بودید

* * *
راستشو بخوای از خوندن نوشته هات با این موسیقی بک گراند لذت می برم
نیمه های شب هست ( نزدیک ۳ بامداد ) ، آسمون از روشنی برف برق میزنه
شاید برف خیلی هم سفید نباشه و این سیه رویی و سیه قلبی باشه که تا این حد باعث رونق سفیدی ابر شده
... گر نباشد جو فروش کم فروش

* * *
لینک شمارو زدم تو بلاگ
تازگیا هم فراموش کار شدم و هم حوصله ایی برای باز کردن ایمیل ندارم
( قبلاْ از طریق خبرنامه وبلاگ شما از آپ شدن خبر دار میشدم ))

*****
نان سفره ها گرم و ...

هیلا پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 05:08

من باز کلام از سلام میگویم .

رضا مشتاق دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1385 ساعت 15:13 http://alldaytimes.blogsky.com

دوست عزیز تصمیمی ندارن ...
قصه های زندگی و روزهای امروزی را با سبک و سیاق خودشون بنویسن
به قول گفتنی
چیزی بگو که شعر شود در دهان من

هاجر دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1385 ساعت 15:43 http://tiktak-h.blogsky.com

http://tiktak-h.blogsky.com سر بزنین ....

علی جمعه 8 دی‌ماه سال 1385 ساعت 18:30 http://zendegijarist...

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست مَحبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بی رنگ بی رنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نُه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلودهِ مهر و ماه
زمستان است

مهدی اخوان ثالث

کاش ازت قول می گرفتم... شنبه 9 دی‌ماه سال 1385 ساعت 08:49

به قول خودت "مهربان، سلام"
دل خیلی ها تنگ توست. دل تو تنگ هیچکس. عالمی حیران تو اند و تو حیران هیچکس. داشتم به حال خودم غبطه می خوردم. می گفتم خوش به حال تو که هیچکس را داری، خوش به حال هیچکس که تو را دارد و خوش به حال من که مثل باغی خزان زده ام که هنوز... (بقول خودت) می بینی؟ از سیطره ی نوشته هایت نمی توانم خلاص شوم.
راستش چند شب پیش یلدا بود. صدای سازت می آمد. نبودی اما صدایت بود. صدای خواندنت را می شنیدم بی آنکه باشی. یادم است همایون می خواندی، راز و نیاز:

مخوان ز دیرم به کعبه زاهد که برده از ره دل من اینجا

به ناله بلبل به نغمه مطرب به گریه ساغر به خنده مینا

به عقل نازی حکیم تا کی؟ به فکرت این ره نمی شود طی...

حافظ خوانی ات را یاد کرده بودم. یادت هست؟ یلدا که می شد برایم حافظ می خواندی. حالا دیگر اصلا سرخ نمی شوم از گفتن اینکه تمام سال را روز می شمردم تا یلدا شود و تو بیایی. چه شیرین بود شرح و بسط غزلها و بقول خودت کشف راز از تشبیه و تلمیح و تلویح خواجه و پرداخت استوار و تصویر سازی تکان دهنده ی شعر خودت.
***
یلدا بود و من دلم گرفته بود. دلم عجیب گرفته بود. دلواپست بودم. اصلا شب یلدایی داشتی؟ الهی بمیرم ما که نیستیم غزل شب یلداتو واسه کی می خونی؟ من که هنوز تمام شعرامو واسه تو می خونم حتی اگه نباشی:
نیستی و همه شب ها شب یلدا شده است
چشمهایم به رهت خیره چو فردا شده است
...
گفتم شب یلدا بود. همه مون چشم براهت بودیم که بیای. مثل اون روز که برف و سوز و سرما بیداد می کرد. منتظر بودیم که بازم مثل اون روز بیای. اون روزی که پای پیاده اومدی تنها و آروم.
گفتم: می گفتی ما میومدیم. آخه این همه راه پیاده تو این برف و بوران.
با لبخندی که رو لبت بود گفتی: ترسیدی حالم بدتر بشه؟ شما رو که می بینم خوبم. بعدشم، من قول داده بودم. یادت که نرفته؟
گفتم: آخه...
گفتی: نگران اونا هم نباش. بچه ها اومدن اونجا. منم بهشون گفتم شما با هم بشینین من باید برم یه جایی. اونا هم گفتن برفه اما، من قول داده بودم.
نه. یادم نرفته. یعنی هیچوقت یادم نمی ره که حرفت حرف مرد بود. فقط... بقول خودت بماند. این یلدا هم پهلوی ما بودی می دونم.

« اکنون تو با مرگ رفته ای و من تنها به این امید دم می زنم که با هر نفس گامی به تو نزدیکتر می شوم!» حساب روز و ماه از دستم رفته. تنها چیزی که می دونم اینه که از وقتی نیستی چلّه نشستم و دو سه شب دیگه چله ی ما هم به سر می رسه. اونم چه شبی! شب قربانی خلیل، شب میلاد مسیح و شب چهلم تو!

مهتاب چهارشنبه 20 دی‌ماه سال 1385 ساعت 20:10 http://ania.blogfa.com

سلام
چرا مرده؟

هنوز هم تمام شعرهایم تقدیم به توست دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 06:23


ماه حج هم گذشت و این بار ماه بقول خودت ((به محاق محرم فرو شد)). دو ماه تمام از سفرت می گذرد. تقویم ها می گویند اما من باور نکردم! مثل خودت که هیچگاه حرفشان را باور نمی کردی ولی این آخرین بار چرا؟ نمی توان فراموشت کرد.
دیشب ماه در آسمان نبود و دل ما گرفته تر از آسمان... راستی چقدر باید ماند؟ چقدر باید بقول خودت (( لولید میان لای و لجن کف این مرداب)) تا دستان مرگ این زنجیرها را از دست و پاهایم باز کند؟ حرف اخرت تمام وجودم را لرزاند:(( شبان مهتابی...))
پشت این پنجره چشم براه شبان مهتابی ات می نشینم
صبر می کنم
سکوت می کنم
دعا می کنم

[ بدون نام ] جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 00:40

فراموش شده سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 18:13 http://nakojaabad.com

هنوز هم...

چشم براهتم چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:40

سپیده که بزند، صد روز است که از مرگت می گذرد و من هر شب برایت فال حافظ می گیرم و هر شب این غزل می آید و...

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر بمهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان
باشد کزان میانه یکی کارگر شود...

همه بچه ها می گن ققنوس هنوز انتظار ش شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 07:22

کنار شاخه گلی

تمام روز به آیینه خیره شد مرده
کسی نخواست بداند که او چه شد مرده؟

کسی نخواست بداند که او کجا می رفت؟
که آخر سفرش این چنین کم آورده

کسی نگاه نکرد و مهم نبود انگار
که زخم دارد و این زخم را چرا خورده؟

مهم نبود برای کسی نمی خندد
مهم نبود برای کسی که افسرده

تمام روز دلش را به کوچه ها پاشید
کسی سوال نکرد این جسد چرا مرده؟

و نعش لای خودش ماند و آخرش پوسید
کنار شاخه گلی که سیاه و پژمرده ...

هنوز دختر آیینه ها نمی داند
عروس توی دلش را زمین کجا برده؟

از طرف احسان زارع ( از بچه های کانون نقد ادبی ققنوس )

یادته می گفتی دوستی مثل دم مسیحایی می مونه که مرده رو هم زنده می کنه؟ پس چرا دم مسیحایی ما بهت اثر نداره؟ شایدم ما "دوست"های لایقی نیستیم... ببخشید.

فقط یه خواهشی دارم. اگر در توانت هست این شعر رو روی صفحه ی اول بذار. دیگه هیچی ازت نمی خوام

... و چنان شده ام که هلاک... سه‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 13:32

... و چنان شده ام که هلاک...


دارند مجسمه ی تو را می سازند!
گرچه
اینجا بت پرستی کفر است،
و عاشقان،
فقط روز تدفین محبوب شان
از خانه می توانند بیرون بیایند.

غم تمام تبعیدی های جهان در کلام توست،
و من...
آنچنان که گفته بودی
- کاش به مانند تو –
از یاد می روم؛
چون جنگاوری که در کلاهخودش،
بلبلی لانه کند
و از سوراخ سوراخ زرهش شمشاد بروید...

... و چنان شده ام که هلاک...
تو باش تا سرودم را
از دهانت بشنوم
و بلوطی موهایت را
کسی که بعدها این شعر را بخواند،
برای دیگران به تعریف بنشیند.

دارم از یاد می روم
و بلندگوها را همچنان به لال ها می سپارند...

به دادم برس!
صدای خرد شدن دنده ها را می شنوی؟؟؟

شعری برای تو... چهارشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 12:27

گل به گل، سنگ به سنگ این دشت

یادگاران تواند

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوکواران تواند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک، اما آیا

باز بر می گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد !
...
...
...
من به آراستگی خندیدم

من ژولیده به آراستگی خندیدم

- سنگ طفلی، اما،

خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت

قصه بی سر و سامانی من،

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

« چه تهی دستی، تو!

ابرباورمیکرد

*****

من در آیینه رخ خود دیدم

وبه تو حق دادم

آه می بینم، می بینم

تو به اندازه تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد