نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

بگشادهزار دل ز هر حلقه ی زلف گفتا که دلت بجوی و بردار و برو

هیچکس! نمی دانم کجایی، اما آنجا که هستی، خواستم بدانی روح من باز هم در کوچه باغ های یاد تو پرسه می زند. تنم بیقرار توست هیچکس، دلم بیتاب است... وقتی از تنهایی هم فرار می کنم، پایی برای فرار نمی ماند و جایی برای قرار، می خواهم فقط با تو باشم، کنار تو؛ فقط با تو! حتی اگر... هر قدر هم که "کسان" اطرافم را گرفته باشند، باز تنهایم! شاید هیچ کجا نباشی، یا همه جا... اصلا در مکان می گنجی؟ در سینه ی من که جا نمی شوی... نمی دانم تو اسیری در قفس سینه ام یا سینه ام اسیر است گرداگرد وجود لبریز پرجاذبه ات، حضور دلگشایت و طنین تنت. عمری دلم در دنیای به این بزرگی جا نمی شد، حالا تو در دل من نمی گنجی! نمی فهمم... تو دیگر کیستی؟

اینجا یک نفر دارد می سوزد؛ یک نگهبان، یک ققنوس، و شاید یک سمندر آتشزاد و آتشخوار و آتشمرگ! بودن تو این سوختن را ارزشمند می کند حتی اگر منتهی به مرگ شود. هرچند آتش، پایان ققنوس هرگز نمی تواند باشد چون تو اینجایی، تو هستی و... این ققنوس چون مس کیمیاگران است. انقدر باید بسوزد، گداخته شود و بجوشد تا برسد به حقیقت وجود...

چه شکوهی دارد، آن روز که همه چیز به ابتدایش بازگردد، به اصلش، به حقیقتش و به خودش! آن روز را نزدیکتر از آنچه در فهمم بگنجد حس می کنم. حال دیگر تنها تو مانده ای برایم. و تو هم عذابم می دهی، می سوزانی ام! حقم است؛ بهتر بگویم سزاوارم.

عاشقان را بر سر خود حکم نیست

هر چه فرمان تو باشد آن کنند!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد