نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

درخواب دوش پیری درکوی عشق دیدم بادست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

شاگردی را گفتم... هیچ کس جزیی از زندگی هیچ کس نیست پس هیچ چیز هیچ کس هم به هیچ کس مربوط نیست جز در مواقعی که بشود به داد یک همنوع رسید و تنها در همین حد... ناله کرد که "چرا باید هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نباشد؟" گفتم کتاب « مردی برای تمام فصول» را خوانده‌ای؟ با اندکی مکث گفت که فکر نمی کند خوانده باشد، اما از مکثش دانستم که نخوانده، ولی خیال می‌کند اگر صریحا بگوید کتابی را نخوانده، برایش ضعف تلقی می‌شود. گفتم: "اگر خوانده‌ای، پس می‌توانی مرا نیز مانند توماس مور فرض کنی، من به سبک خاص خویش، آدمی عارف مسلکم. در زندگی اجتماعی دایره‌ای برای انعطاف قائلم و دایره‌ای برای مقاومت؛ دو دایره ی هم مرکز! هر کس از دایره بیرونی با من برخورد کند، مرا راحت و منعطف و بذله‌گو و شوخ طبع خواهد یافت، اما آنکه بخواهد خود را به دایره درونی مربوط (تحمیل) کند و به حریم کرامت انسانی‌ام تعرض نماید، مرا سخت و عبوس و جدی و انعطاف ناپذیر خواهد دید، حتی اگر گردنم مانند توماس مور به زیر گیوتین رود، پشیمان نخواهم شد. می‌توانی بیازمایی!" و آزمود... دانه دانه پرهایش را کند... تا بر این بالش، خوابی دیگر ببیند! در تلاشی بی ثمر به هر دستاویزی چنگ زد تا همه چیزش را به همه چیزم مربوط (تحمیل) کند، سوگوار نمایانه اشک تمساح ریخت، غافل از اینکه این گور خالیست! نخواست بفهمد که این خدای گونه چیزی برایش نمانده، جز تو! و آن را که اهریمن تفرعن و ریا در آغوش کشیده باشد، آن که به راه معاویه و فرعون برود، راهی به تو نمی تواند بیابد!

به همای بگو "دیر شد" هیچکس! برای حتی کلمه ای دیگر دیر شد! آنچه به سالیان و قرون نگهداشتم و نگفتمت، دیگر مجال بروز نخواهد یافت. صدا در گلویم می جوشد، به لبهایم هجوم می آورد و من - زیر این هجوم دیوانه وار- مرده ام! کاش میتوانستم برایت بگویم چطور! ولی من مرده ام، و "کسان" این دنیا از مرده ای که سخن بگوید میترسند! به روی دوستی که دست مردی بسویشان دراز کند، اسلحه می کشند، آیینه ای را که جرئت کند و پشت نقابشان را نشانشان دهد، تکفیر می کنند و مرتدّ و محارب و مهدورالدّم می خوانند، و همچون شکوفه ای که حدّش جاری کنند، بی هیچ تردید و حتی لرزش صدایی حکم به سنگسارش میدهند، تا بکشندش! تا دیدگان بازش را کور کنند که وجود حقیقی شان پنهان بماند! تا به آن شربت زهرآگین عسل، مالک بشکند، معاویه فرمانروایی اش دوام یابد و... بردگانش نیز چون خود ابلیس نافهمند؛ هرگز نخواهند فهمید- آنچنان که نه معاویه و نه فرعون، نخواستند و نتوانستند بفهمد- آیینه ای که به جهل بردگان ابلیس تکفیر شود، سنگشار شود، کشته شود؛ آیینه ای که بشکند، هزار آیینه می شود! و یکایک آن هزار آیینه را اگر هزارباره تکفیر کنند، همچنان پرتو خیره کننده ی حقیقت است که از هر پاره آیینه ای فوران می کند! و خفاش هرگز نخواهد فهمید آیینه، که زندگی اش در روشنایی ریشه دارد، هرگز نخواهد مرد، چرا که روشنایی هرگز نمی میرد!

بعضی او را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر او را به کفر منسوب کردند؛ و بعضی گویند: از اصحاب حلول بود، و بعضی گویند: تولی به اتحاد داشت اما هر که بوی توحید بدو رسیده باشد، هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد؛ و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد.

نقل است که روزی شبلی را گفت:« یا بابکر! دست برنه که ما قصد کاری عظیم کردیم و سرگشته ی کاری شده ایم؛ چنان کاری که خود را کشتن در پیش داریم.»

چون خلق در کار او متحیر شدند، منکر بی قیاس و مقرّ بیشمار پدید آمدند و کارهای عجایب از او بدیدند. زبان دراز کردند و سخن او به خلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق نمودند از آنکه می گفت:«اناالحق». گفتند: «بگو: "هوالحق"» . گفت:« بلی! همه اوست. شما می گویید که گم شده است؛ بلی حسین گم شده است. بحر محیط گم نشود و کم نگردد.»

نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید که « عشق چیست؟» گفت: «امروز بینی و فردا و پس فردا.» آن روزش بکشتند و دیگر روز بسوختند و سیّم روزش به باد بردادند-یعنی عشق این است.

پس در راه که می رفت، می خرامید. دست اندازان و عیّاروار می رفت با سیزده بند گران. گفتندش:« این خرامیدن از چیست؟» گفت:« زیرا که به نحرگاه می روم» و نعره می زد. چون به زیر طاقش بردند پای بر نردبان نهاد. گفتند:« حال چیست؟» گفت:«معراج مردان سر دار است.» پس بر سر دار شد. جماعت مریدان گفتند:«چه گویی در ما که مریدیم و آنها که منکرانند و تو را سنگ خواهند زد؟» گفت:«ایشان را دو ثواب است و شما را یکی. از آنکه شما را به من حسن الظنّی بیش نیست و ایشان از قوّت توحید به صلابت شریعت می جنبند، و توحید در شرع اصل بود و حسن الظن فرع.»

پس دستش جدا کردند، خنده ای بزد. گفتند:« خنده چیست؟» گفت:«دست از آدمی بسته جدا کردن آسان است. مرد آن است که دست صفات – که کلاه همت از تارک عرش در می کشد- قطع کند.» پس پایهایش ببریدند. تبسمی کرد و گفت:«بدین پای سفر خاکی می کردم. قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم کند؛ اگر توانید، آن قدم ببرید.» پس دو دست بریده ی خون آلود بر روی در مالید و ساعد را خون آلود کرد. گفتند: «چرا کردی؟» گفت:« خون بسیار از من رفت، دانم که رویم زرد شده باشد؛ شما پندارید که زردی من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم، که گلگونه ی مردان خون ایشان است.» گفتند:« اگر روی به خون سرخ کردی، ساعد را باری چرا آلودی؟» گفت:« وضو می سازم.» گفتند:«چه وضو؟» گفت:« در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الّا به خون.» پس چشم هاش برکندند. قیامتی از خلق برخاست. بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند. پس خواستند تا زبانش ببرند. گفت:«چندان صبر کنید تا سخنی گویم.» روی در آسمان کرد و گفت:

« الهی! بر این رنج که از بهر تو می دارند محرومشان مگردان و از این دولت بی نصیبشان مکن»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد