نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

...کرد ویران یک جهان دل را و گردی برنخاست!

آنگاه آلمیترا لب به سخن گشود: اینک با ما سخنی بگوی از مرگ...

- ...مردن چیست؟ جز برهنه در باد ایستادن و در آفتاب ذوب شدن! تنها وقتی از چشمه ی سکوت بنوشید، می توانید براستی آواز بخوانید و هنگامی که به قله ی کوه می رسید صعود را آغاز می کنید.

بقول مرتضی غریب آمدیم، غریب زیستیم، غریب ... شدیم و غریب هم... رفتنی شدیم، هیچکس! به همین زودی... به همین غریبی... و به همین زیبایی!

حلالم کن هیچکس! تقصیری اگر بود، از من بود! "من"ی که نخواستم مثل کسی باشم، "من"ی که نخواستم به خواست کسی باشم، "من"ی که چشمانم را به خاموشی آن آرامش و ابتذال نفروختم، "من"ی که تنها تو را خواستم و از تمام این دنیاهای رنگ رنگ تنها دلم را به وجود نازنین تو خوش کردم و اگر هم افتخاری بود، خواستم فخر بردگی تو باشد که به اربابی تمام این فرعون ها و آن ذلیخاها می ارزد! گفته بودم به خودم "اگر نتوانستم، اگر سخت شد، اگر نفسم گرفت، راه باز است؛ برمی گردم!" ندانستم و چه خوب شد که این ندانستن راه بر بهانه ها بست تا بیایم. آمدم، چه خوش خیال بودم و زیرک! گفته بودم اگر... بر می گردم و خواستم تا نظری بنگرم و باز آیم / گفتی از کوچه ی ما راه بدر می نرود! وجود لبریزت را حس کرده بودم، نزدیک شدم و تا خواستم به شوقت آغوش بگشایم،"در پرده شدی، خموش گشتی"... و ماندم؛ نعره زنان، درست در میانه ی دوزخ! گفتم نمی مانم، آخرش از مردن که بیشتر نیست! خام بودم هیچکس، نمی دانستم، نمی دانستم به جامه درانی می رسانی ام که مردن پیشش... خودم را نگاه می کنم؛ خستگی چون تگرگ از چهره ام می بارد، ولی خسته نیستم! نفس هایم بوی مرگ می دهد، اما هستم؛ زنده! چون تو هستی و تا تو باشی من ناگزیرم که باشم حتی اگر مرگ بخواهد روح خاکی ام را تا ملکوت افلاکی ات بالا ببرد و از آنجا به عمق گدازه های تنوره کش دوزخ پرتابم کند.

غمزه ی کوره راه های برف گرفته ات قرارم از کف ربوده ست و دلتنگی همراهان عزیزی که دور خواهم شد از محفل صمیمانه شان دیوانه وار به ذهنم ناخن می کشد، به رویم چنگ می زند و من... همچنان مبهوت بوی مولیان... بیقرار عشوه های جاده ای بی انتها... کوره راهی بی مسافر... تک درختی دارخشک... تا ورای قلب خونین افق... بر برفهای یخزده ی این راه مبهم خواهم رفت... راهی که "چون مرغان آسمان، یافتنش دشوار است..." باید ببخشی هیچکس! باز هم یادم رفت، باز هم از "من" دم زدم، باز هم... راستی کدام "من"؟؟؟ آخرین بار کجا دیدمش؟؟؟

شبی سمندری آتشخوار پرسید:"اگر هزار راه پیش رویت باشد، و همچنان که همواره گفته ای از طریقت سماع تا منیّت سباع تنها یک نفس فاصله... از کجا بدانم کدامین راه بدان سراپرده ی ناز خواهد رسید؟" لحظه ای مات شدم، و صدایی بیرحم، سینه ام را می کوفت... نفسم سنگین شد، سرد و بیجان ماندم، نعره ای دهشتناک، در سرم تیر کشید... و صدا در دلم انداخت طنین:

" آن راه که بی ردپاترین است، راهی از همه صعب تر، بی نشان تر، هولناک تر! "

آری هیچکس! باید به راهی بی نشانه رفت؛ راهی دشوار، سرد، صعب، هولناک، نامعلوم! برای دریافتنت دریا کم است، باید دل به آسمان ها زد! باید پا بر لبه ی باریک پرتگاه های سهمناک گذاشت و از گردنه های قرق شده ی شته های لاشه خوار گذشت... باید

در این راهی که هستم، تنها یک چیز پیش می بردم؛ شوق رسیدن! و تنها یک چیز امیدم می دهد؛ اینکه گم شدنی در کار نخواهد بود، چون تو اجازه ام نمی دهی! باید مرد شد، به جاده زد و با راه یکی شد، باید تمام مرزهای پا و راه را در هم شکست و باید در عمق این کوره راه های برف گرفته محو شد! باید فراموش کرد تمام دنیا را با تمام وسوسه های دلچسبش، تمام بهشت خیالی زمین را و بهشت نسیه ی آسمان را و دوزخ را که شاید انتهای همین راه باشد... باید گم شد میان هیچ چیز و همه چیز، هیچکس و همه کس و باید... هیچیک از این "باید"ها بهای یک نگاه دل آرای تو نمی تواند باشد هیچکس!

چه حیف است هیچکس، حیف است! حیف است که قیمت رسیدن به تو، بهای لقای تو "مهلقا" راهی باشد باز، مستقیم و آسان که هر ذهن مزبله ای، هر ذهن غریق تارهای عنکبوتی منطق ها و فلسفه های خود بافته، برای گام نهادن در این راه آسان بی خطر و آلودن ساحت اهورایی بارگاهت منّت هم بگذارد و برای "مست ناز" چون تو، عشوه بنیاد کند و...

باید رفت؛ باید به راهی بی نشان رفت هیچکس، سنگین و استوار... و باید بر این پیشانی غبار گرفته ی چین خورده به سوهان مهرت حک کرد که "زیر این پاهای خونین پر تاول چه حریر و پرنیان باشد، چه فرشی بافته از خرده های غرور متعفن یک فرعون، چه میدان مین و موانع سیم خاردار برق دار یک ذلیخا و چه... این خواستن، این شور رهایی و این شوق با تو بودن و به تو رسیدن و بر راه تو گام برداشتن را ذره ای کم نخواهد کرد." باید غریب رفت، به راهی که هیچ مسافری پای بدان نمی نهد، به راهی سنگلاخ که اگر اندک نرمشی هم ارزانی پاهایم کند نرمی سایه ی عنبرین آن هماست...

برای مقبول شدن قربانی باید رنج تمام این سوهان ها را به ترکه ترکه ی روح خرید تا سازی شود شایسته ی نواختن برای تو... و باید همواره به یاد داشت که هیچکدام اینها ذره ای از مهربانی و لطف تو را جبران نخواهد کرد.

« به سفر خواهم رفت؛ به شهر شقایق های دور... » قطعه خاکی خواهم یافت، یا اندک فضایی که در آن، سنگینی نگاهت را بر پوستم حس نکنم و هرم نفس های داغت را بر چهره ام و مهر جانگدازت را در جان و روحم و ... اگر بدانجا رسیدم و اگر یافتم، می مانم، در پس دیواره ای از تارهای عنکبوت سنگر می گیرم، چشمانم را می بندم، و همانجا، در سنگر می میرم! مردنی بی ارزش، از آن مردن ها که زوال و فساد است و از آن مردن ها که چه شیوع همه گیری پیدا کرده این روزها! اما اگر نیافتم – نیک می دانم که نخواهم یافت- دیگر « میان راه چو موسی نمی کنم منزل / ازین گریوه به همت گذار خواهم کرد » اجازه ی تو را می خواهم هیچکس، و نگاه پرمهر تو را، که... که بروم! آنجا که نتوان گمت کرد و آنجا که همه جا تو را حس کنم. جاده هایت صدایم می زنند هیچکس! برنگشتم مواظب همای باش! بگو حلالم کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد