نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

من از آن روز که دلدار شدم...

گفتند: این مرد از عشق هلاک خواهد شدن. چه زیان دارد اگر یک بار دستوری باشد تا او لیلی بیند؟

گفتند: ما را از این معنی هیچ بخلی نیست، لیکن مجنون، خود، تاب دیدار او ندارد.  

 

پ. ن: گیسوی یار مرا دید  و به طنازی  گفت:  

من از آن روز که دلدار شدم دار شدم!

گفت فریادرسی گر نبود، ما هستیم!

و کسی گفت، چنین گفت: سفر سنگین است!

باد با قافله دیری است که سر سنگین است

گفت با زخم جگرگاه قدم باید سود

بر نمک‌پوش‌ترین راه قدم باید سود

گفت ره خون جگر می‌دهد امشب همه را

آب در کاسه سر می‌دهد امشب همه را

سایه‌ها گزمه مرگ‌اند، زبان بر بندید

بار ـ دزدان به کمین‌اند ـ سبک‌تر بندید

مقصد آهسته بپرسید، کسان می‌شنوند

"پر" مگویید که صاحب‌قفسان می‌شنوند

***

خسته‌ای گفت که زاریم، ز ما در گذرید

هفت سر عایله داریم، ز ما درگذرید

گفت گفتند و شنیدم که گذر پ‍ُر عسس است

تا نمک‌سود شدن فاصله یک جیغ رس است

چیست واگرد سفر جز دل سرد آوردن؟

سر بی‌دردسر خویش به درد آوردن؟

پای از این جاده بدزدید که م‍ِه در پیش است

فتنه ی مادر فولاد زره در پیش است

پای از این جاده بدزدید، "سلامت" این است

نشنیدید که گفتند سفر سنگین است؟

*

و کسی گفت بخسبید فرج در پیش است

کربلا را بگذارید که حج در پیش است

گفت ایام برات است، مبادا بروید!

وقت ذکر و صلوات است، مبادا بروید!

گفت جنگ و جدل از مرد دعا مپسندید

ریگ در نعل فروهشته ما مپسندید

بنشینید که آبی ز فراتی برسد

شاید از اهل کرم خمس و زکاتی برسد

سفره باید کرد... اما علم رفتن را

روضه باید خواند تا آب برد دشمن را

*

و چنان رعد شنیدم که دلیری غر‌ّید

نه دلیری که از این بادیه شیری غرید

گفت فریادرسی گر نبو‌َد، ما هستیم

نه بترسید، کسی گر نبو‌َد، ما هستیم

گفت ماییم ز سر تا به شکم محو هدف

خنجری داریم بی‌تیغه و بی‌دسته به کف

نصف شب خفتن ما، پاس‌دهی های شما

بعد از آن پاس‌دهی های شما، خفتن ما

الغرض ماییم بیداردل و سر هشیار

خنجر از کف نگذاریم، مگر وقت فرار

***

شب پشت و خنجر 

***

پی آتش نَفَسم سوخت‌، ولی شب تازه‌است‌

گفت راوی‌؛ شب برف است که بی‌اندازه‌است‌

گفت راوی؛ شب برف است‌، شب خنجر نیز

ردّ پا گم شده در برف‌ِ گران‌، رهبر نیز

برف‌، تنها نه‌، که با صخره و سنگ افتاده ست‌

و زمین چشمه نزاده ست که طوفان زاده ست‌

برفباد است که می‌بارد و کج می‌بارد

آسمان خشمی است‌، از دنده ی لج می‌بارد

*

هفت وادی خطر این‌جاست‌، سفر سنگین است‌

ردّ پا گم شده در برف‌، روایت این است‌

*

اینک این ما و زمینی که کف دست شده‌

کوچه‌ای‌، بس که فرو ریخته‌، بن‌بست شده‌

اینک این ما و نه انجیر، که خنجر خورده‌

خنجر از دست‌ِ نه دشمن‌، که برادر خورده‌

اینک این ما و دلی دربه‌در و دیگر هیچ‌

گورِ بی‌فاتحه‌ای از پدر و دیگر هیچ‌

اینک این ما و سری ـ لعنت گردن ـ بر دوش‌

هفت زنجیر، که هفتاد من آهن‌، بر دوش‌

هفت رود از برِ کوه آمده‌، خون آورده‌

اژدها هفت سر تازه برون آورده‌

باز می‌بینم و فریادِ کسان خمیازه‌است

پی آتش نفسم سوخت‌، ولی شب تازه‌است‌

*

و کسی گفت؛ لب از لا و نعم باید بست‌

چشم بر کیسه ی ارباب کرم باید بست‌

گفت؛ شک نیست که در راه خدا می‌بخشند

پاره ی نانی از این سفره به ما می‌بخشند

پا نداریم‌، به پاتابه طمع بیهوده ست‌!

بی‌زمینیم‌، به حقّابه طمع بیهوده ست!‌

*

گفت راوی؛ همه گُل بوده و گل می‌گویند

حق همین است که ارباب دهل می‌گویند

گفت‌؛ دیدم شب توفان چه خطرها کردند

جنگ‌ها را چه دلیرانه تماشا کردند

آنچنانی که نیاید به زبان‌، می‌ خوردند

شب توفان همه چون شیر ژیان می‌ خوردند

آفرین باد بر این دادرسان‌، راوی گفت‌

چشم بد دور از این گونه کسان‌، راوی گفت‌

چشم بد دور، خداوند نگه‌داردشان‌

در عزای زن و فرزند نگه‌داردشان‌

*

هر که از چشمه جدا ماند، لجن‌پرور شد

هر که نانپاره پذیرفت‌، گداییگر شد

نان‌ِ مُفت‌آمده ننگ‌ِ دهن است‌، ای مردم‌!

این روایت‌، سندش خون من است‌، ای مردم‌!

هفت رنگ آن که در این برهه بَدَل خواهدکرد،

هفت تعظیم به هفتاد دغل خواهدکرد

ما نخواهیم که نان در گرو جان بخشند

جوز پوچی که کریمانه به طفلان بخشند

سیب دندان‌زده با هر که رسد بذل کنند

روغن ریخته را نذر ابوالفضل کنند

نیم خورده‌است‌، از این کوزه نخواهم نوشید

آب‌، حق‌ّ است‌، به دریوزه نخواهم نوشید

آن که با کاسه ی پس‌خورده نشد شاد، منم‌

و درختی که تبر خورد و نیفتاد، منم‌

«اشعار از دوست عزیزم محمدکاظم کاظمی»

مردم هنوز پشت سرم حرف می زنند...

عنوان مطلب یکی از اشعار زیبای رضا مشتاق عزیز بود. یادش همیشه زنده است.

-          هنوز هم نیستی! اما نگرانی ات...

-          کاش کمی هم نگران خودت بودی.

-          نگاهبان یک روح آسمانی آیا دیگر "خود"ی بخاطرش می ماند، که بخواهد نگران اش شود؟

-          و اگر آن روح عطای این نگاهبانی به لقای رنج این نگاهبان بخشیده باشد؟

-          شاید برای محافظت از خودش چهار خار نحیف داشته باشد؛ « گل ها ضعیف اند، ساده اند. هر طور که بتوانند به خودشان قوت قلب می دهند. خیال می کنند که با خارهاشان می توانند دیگران را بترسانند... چراغ را باید محافظت کرد؛ چه بسا اندک بادی آن را خاموش کند... »

-          (به زمزمه) حوصله ای نیست برای بازی! 

-          بازی ست، اما اگر من، گل بی همتایی در تمام جهان بشناسم که جز در سیاره ی من، در هیچ کجای دیگری یافت نشود، و آن وقت یک گوسفند کوچک بتواند یک روز صبح، آن را یک لقمه کند – و خود نداند که چه می کند – لابد این هم بازی ست!

-          می خواهم مراقب خودت باشی، حتی اگر کهنه سربازی چون...

-          آری، ... و نگاهبانی باختن است تمامش؛ راست باختن، پاک باختن و امیر نبودن! که امارت، خود، دلبستگی آورد و روزی اگر بخواهی بر سر آن باختن، ...

-          (حلقه ای زلال، نگاه ملتمس اش را در آغوش می کشد دیوانه وار) ویران می شوی! نگاه کن!

-          چه نهادی تو؟ که اندیشه ز تاراج کنیم! سیل از خانه ی ویران چه تواند بردن؟

-          می شوی آماج سنگهای کودک ذهنان! تمامش کن! بخاطر...

-          نه مروت است ما را ز جنون کناره کردن، که به هر گذار طفلی به امید ما نشسته

... چه راز آمیز است عالم اشک!

ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود

... و شاعر؛ روح غریب آسمانی،

هبوطش دردناک ترین عذاب،

و شعرش، بیتاب؛ صور اصرافیلی فریادوار

در گوش خود به خواب زدگان و مردگان

و جماد بی روح لایفهم!

بیدار می نشیند، به زمزمه،

بیدار، سرشار زیبایی های نهفته ی مرموز؛

خونی، که در کوره رگ های خشکیده ی سله بسته رسوخ کند...

  

« معشوقه...

قصه ی خسته شدن را نشنید

بی تفاوت... بی نگاه

روی عشق هاشور کشید

 

دیروز...

فصل پنجم بود که رفت

فصل بی سمبل ها

 

امروز...

لبریز از تهی بودن بود

پر ز خالی شدن اندیشه

 

فردا...

پشت پرچین خیال

وه چه بی احساس قدم خواهی زد »

رضا مشتاق

 

آسمان کویر چه ترحم برانگیز بود، اگر تک عاشق های هم بغضش را نداشت!

 

« ای نسیم سحری بندگی ما برسان »

گرچه ما بسته ی آن زلف دوتاییم هنوز

برای پونه ای که...

به کبوتر بگو قفس یعنی...
پر بکش، مرگ زودرس یعنی...

اینکه در توبه توی من قفسی ست
که منم توی آن قفس یعنی...

ما فقط چند روز می رقصیم
توی جامی شراب گس یعنی
زندگی
چیز قابل عرضی است
مرگ در طول یک هوس! یعنی زندگی کردن شبیه همه
مردن مثل هیچکس یعنی ...
(آب می بلعدت و می بخشی زندگی را به خار و خس یعنی...)

تو درختی تناوری اما
با تبر می شوی هرس یعنی...

من وتو هر دو خورده ازپشتیم
مشترک بودن دو حس
یعنی
اینکه شیرینی و جهان مگسی است
اینکه ما را مکیده پس یعنی باید از این عقاب کش بپریم
تا به دنیای بی مگس یعنی...

با طنابی که بر گلو داریم
صحبت از راه پیش و پس
یعنی که اجل هر دو سو معلق توست
و به فریاد من برس یعنی...

روی این چارپایه فهمیدم
اینکه پا می کشد نفس یعنی...

...وتو جاری شدی به ذهن خزر
من شدم کوششی عبث یعنی تیر آرش به سینه ی من خورد
پل فرو ریخت که( ارس) یعنی...

این کبوتر چه عاشقانه پرید


جسدی گوشه ی قفس

یعنی...

زائر...

گفت: کجا زائر؟

گفت: در پی کجایش نباش، چرایش را گم می کنی.

گفت: چرا؟

گفت: آخر راه خواهی فهمید!

گفت: کدام راه؟

گفت: همین که می روم.

گفت: ما که ایستاده ایم!

گفت: "تو" ایستاده ای!

 

گفت: "این" که می خوانی چیست؟

گفت: نمی خوانم، سفر می کنم! "آنچه" تو می شنوی شرح سفر است.

گفت: پس اندوهگین نخوان!

گفت: این راه است که مرا بر می گزیند، نه من!

گفت: سوگوار که ای؟

گفت: سوگوار خویشم، که در این حوالی مرده ام!

گفت: از مرگ می ترسم.

گفت: اما هراس من، تنها از مردن در سرزمینی ست، که در آن...

گفت: طنین حسرتبار صدایت ویرانم می کند. کسی را دوست می داشته ای؟ یا شاید حسرت روزهایی ست که بی آفتاب خواهند گذشت؟

گفت: حسرت از رفتن روزها و کسان نیست، که هر چه کنی خواهند رفت. حسرت از بر باد شدن آگاهی ست، از بیدار خوابی بردگان ابلیس...

گفت: نمی فهمم.

گفت: خدایتان ببخشاید، تا روزی بفهمید.

گفت: مگر چه گناهی کرده ام؟

گفت: گناهی نکرده ای؟

 

گفت: حال که می روی حرفی بزن، تا بیاموزم.

گفت: بیاموزی؟

گفت: اینکه نشان ابتدا کجاست؟

گفت: ندیدن آنچه می بینی، نشنیدن آنچه می شنوی و نماندن اینجا که هستی!

گفت: و پایان؟

گفت: تا بدان نرسی نخواهی آموخت!

آیین روزگاران!

یک سال پیش مهمان وبلاگ سرایتان شدم؛ با حکم تبعیدی در دست! تبعیدی که یک سال به طول می خواست بیانجامد و این برای روحی که سی و چند قرن در خاموشی و بیهوشی سپری کرده، زمانی نباید باشد. قرار بود ببینیم و دل نبندیم تا روزهای داغ این تبعید به انتها رسد. برای آن که می داند یک روز رفتنی ست، دل بستن حرام است و حماقت؛ چون باقی محرّمات! نگاه پرعظمتی که "خدای گونه" بودنم را دیده بود و بخاطرم آورده بود که کیستم و چیستم و چرایم و... دیگر نیست. و خدای گونه ای در تبعید، تبعیدی بی نشان این کویر، یکه و تنها چون گرگ اما بی ریا و با حقیقت، واپسین لحظه هایش را سپری می کند. سوختنی دیگر در راه است و مرگی دیگر و زادنی دیگر و ققنوسی دیگر و خدای گونه ای دیگر و کسی چه می داند، شاید تبعیدی دیگر به تبعیدگاهی دیگر! آبشارم را، نزدیکتر از آنچه بتوان متصور شد، دیده ام! وقت خواندن است، وقت دل بریدن؛ از دوستان جانی! دوست داشتم با شما بمانم؛ در حال! از آن دورها به نوایی سحرانگیز می خوانندم و « به حالتی که منم حال را مجالی نیست». دعای خیر شما را می خواهم و رخصت تان را، که بروم. یارانی که حتی لحظه ای به یادم بوده اند، بدانند که این خدای گونه ی در تبعید الطاف بی توقعشان را فراموش نخواهد کرد و نام و یادشان را تا انتهای این سفر بی منتها به همراه خواهد داشت.

به آیین روزگاران کهن به دست بوسی تان آمدم تا مگر ذره ای از مهر و عطوفت بی منتهایتان را پاسخی گفته باشم؛

 

افسون والای زمینیان؛ همای...

مهربان بی ریایی که هنوز هم بنیانم می لرزد از هجوم خوشایندش آنگاه که تمام وجود و اعتقادات و هستیم را زیر سوال برد و وادارم کرد تا همه چیزم را ویران کنم و دوباره بسازم؛ آنکه زوایای پنهان وجودم را کاوید و تمام آنچه را که روزگاری مایه ی فخر و مباهاتم بود به چالش کشید. هر آنچه را که نمی دیدم و نمی خواستم ببینم، بی توقع به روی صفحه ریخت و نشانم داد آنچه را که بودم!

همواره در خاطرم، جاودانه، خواهد زیست.

 

دوست عزیز و بدرد آشنایم، هاجر!

خیلی دیر آشنایم شدی ولی در همین اندک زمان، به صمیمیتی بی مانند دست یافتی و من "در نگاه تو، ای خویشاوند بزرگ من، ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود و در ارتعاش پر اضطراب سخنت شوق فرار پدیدار! دیدم که تو نیز، چون من، تبعیدی این زمینی و قربانی معصوم این زمان! و در آن تیغه ی مرموز و ناپیدای نگاه تو که از عمق چشمان پر غوغایت آن « من» پنهان شده در عمق خویشتنم را خبر می کرد و در گوشش قصه های آشنایی می سرود، خواندم که تو نیز، ای "در وطن خویش غریب"، هموطن منی و ما ساکنان سرزمین دیگریم و بیهوده اینجا آمده ایم و همچون مرغان ناتوانی توفان دیوانه ی عدم تو را در زیر این سقف ساده ی بسیار نقش بیگانه افکنده است. و چهره ی آشنای تو را در انبوه قیافه های راحت و بی اضطراب خلایق بازشناختم و بوی خوش دوست داشتن مشام "بودن"م را پر کرد و هوای دوست داشتن فضای خالی جانم را سرشار کرد!"

فراموش نخواهد شد.

 

یار همواره همراهم، سیاوش!

نیکمردی که نیک خواست و نیک هم توانست که گوشه ای از این سرای مجازی بی در و پیکر را با عطر عود و ناله ی طنبور مست و بوی مهر بیاراید و یادواره ای بسازد به یاد شهید راه حق، سید خلیل! همو که مضرابهایش گویی بر تار جان می زد و پود وجود را از آن می گسست. همو که خود را و هنرش را و وجود پاک و والایش را حتی به مرگ هم نفروخت!

فروهر پاکش با پاکان همنشین باد.

 

دختر ماه، مریم!

دختری گمنام و گم، ساده، صمیمی با عاشقانه هایی بی ریا و باصفا، بی رنگ تر از آب و لطیف تر از ابر، بی توقع چون رود و مهربان چون آسمان.

پایدار باشد.

 

 

وحید عزیز

ساکت و بی مدعا، مهربان و نجیب، صادق و صمیمی و بزرگتر از آنچه فکر می کند.

سرفراز باشد

 

دوست گمشده مان، ----

مسئله ای که هست، آنست که نه شهامتتان و نه دوستی مان اجازه ام نمی دهد عیبهایی را که لکه بر وجود پاکتان انداخته نبینم و آگاه نکنمتان از خطری که حس می کنم. وقتی دوستی زبان مشترک آدم را از یاد می برد و نقد دوستانه را حمل بر عیبجویی و از بالا نگاه کردن و قضاوت می کند، باید از راههای دیگر وارد شد، از جمله یافتن مترجمی که حسن نیتت را به زبان مشترک آنکه بی جرم برنجیده و... ترجمه کند. این مترجم که دوستی ست مشترک- کمک می کند تا در فضایی عاری از جوّ توهین انگاری و فرافکنی، سوء تفاهمات موجود را   

ببنیم و در رفع شان بکوشیم.

زمانی شاگردی را در آستانه ی پرتگاهی سهمناک یافتم، با چشمانی بسته بی هدف، دیوانه وار گرد خود می چرخید! احساس استادی حرکتم داد تا کمکش کنم. "دست مردی" بسویش دراز شد اما پرنده ی سیاه با قضاوت انگاری وحشتناکی که گویا به بیماری همه گیر این پهنه ی مجازی بدل شده ست سریعا متهم به شخصی کردن و توهین و تحقیر و قضاوت و حکم و دفاعیه و... کرد تا عیبی را که ندانسته بدان افتخار می کرد "پنهان کند" غافل از اینکه مقصود از گوشزد کردن آن عیب، "دست مردی" تمایل به کمک و همکاری و راهگشایی بود برای رفع آن و کمک به پاک کردن لکه ای سیاه از لوح سپید کرامت یک انسان! وقتی کسی دوستانه و پنهان عیب کسی را بخاطرش می آورد، اسلحه کشیدن به رویش و تلاش برای مظلوم نمایی و معصوم نشان دادن خود جز شکستن آن "دست مردی" ست؟

کودکی را دیدم. دوستش را به باد کتک و ناسزا گرفته بود که "نوشته ی پشت من به تو هیچ ربطی ندارد!" پشت پسرکی که در پس دیواره ای از تار عنکبوت سنگر گرفته و به روی دوستش آتش گشوده بود، نوشته بودند: "این خر به فروش می رسد"!

آیا این غیر از همان عکس العملی بود که هر دوی شما نشانم دادید؟ شما با شخصی پنداری و فراموشی زبان مشترکی که خواستم مترجمش باشید و "معصوم الممالک تنها فلسطینی" با مظلوم نمایی و جیغ و بوق و کرنای فرافکنانه و هوچیگری عمروعاص مآب ترحم برانگیزش!

از دعوت شما به این "بازی" هدفی جز این نبود که بعنوان کسی که لااقل ادعا می کند سن و سالی دارد و سرد و گرمی چشیده است، پخته تر از اینها برخورد می کردید و به حق حرمت دوستی که میانمان بود در رفع سوءتفاهمات موجود دستی بالا می زدید. نه این که خیلی راحت بین آسان و سخت، آسان را برگزینید و از نزدیکترین راه به گوشه ی آرام و امن خود بگریزید تا "گذشت زمان" آراممان کند!

اعتراف می کنم؛ یکی از سبکسری های کودکانه ام این بود که شما را بیشتر از گذشت زمان دوست خود می دانستم!

 از خواب خطرناکی بیدارم کردید. مانده بودم چطور مراتب امتنانم را به عرض برسانم. آن تحریکات هم کاملا عمدی و با پشتوانه ی فکری و بمثابه ضرباتی برای بیداری و بیادآوری زبان مشترکسابق-مان بود.

مزدایش « نگه دارد »

 

همراه عزیزم، نویسنده ی خوش قلم عشق آفلاین!

نوشته اید:

« یقین دارم این بار نیز  گفتنی هایی هست از هزار و یک نگفته

... به امید پایداری و دل نوشته های بعدی

دل نوشته هایی که به رنگ های متعفن هیجان های زودگذر آلوده نشود

... تا بعد»

===

از نظر نکته سنج تان لذت بردم. به گوشه ی تاریکی اشاره کردید که کسی را جرئت نزدیک شدن به آن نبود؛ هیجان های زودگذر... با اجازه ی شما پرسشتان را تکمیل تر از خودم می پرسم:

آیا احساس حاکم بر نوشته هایم -بخصوص این اواخر- چیزی جز "هیجانی زودگذر" است؟

اگر هیجانی در میان باشد -که نیست- باید گفت که هرگز زودگذر نبوده و نیست و نخواهد بود. مگر درازنای دنیایی به این کهنسالی را "زود" ببینیم. این خدای گونه با هیجان بیگانه ست. "آن"چه می بینید و از آن به هیجان می توان تعبیر کرد، در حقیقت شور است؛ شور رهایی، شور آزادی، شور برده نشدن، شور گریز از برده فروش هایی که به هر دستاویزی حتی به "اسم"های -سابقا- مقدسی چون "عشق" و "خدا" و "دوست داشتن" متوسل می شوند، تمام اینها را به ابزار و وسیله و حربه ای بدل می کنند تا به هوس شومشان چنگ یازند که معاونت ابلیس در اسارت روح آدمیست!

این شور فرار است، شور جریان، شور یکجا نماندن که آب را هم با آنهمه پاکی گنداب می کند! شور گریز است، شور رهایی، شور فهمیدن، شور گران بودن و قدر گوهر دانستن؛ شور برده نشدن و بنده نشدن مگر به شرط تامین و پرداخت قیمت! و پاکی "روح" این خدای گونه ی در تبعید –چون پاکی روح هر انسان دیگر- گرانتر از تمام دارندگیهای تمام فرعون ها و ارزش به لجن کشیده نشدن و پاک ماندنش فراتر از هزینه ی سالیان دشوار سیاهچال ذلیخاهاست!

شوری که آغازش پدیدار نیست، نمی توان پایانی برایش متصور شد، نمی توان "زودگذر"ش خواند. این شور را نمی شود هیجانش نامید که هیجان حسی ست طغیانگر چون آتشفشان که ناگهان سر بر می کند و فریاد می کشد و ناگهان می ماند و به خواب خاموشی می رود. اما این شور به "ناگهان" نیامده که به "ناگهان" بگذرد و به "ناگهان" تمام شود! اصلا آمدنی نداشته که رفتنی داشته باشد چه همواره بوده و همراه و دوشادوش این روح زیسته و راه رفته و ورزیده و زخم خورده و خندیده و گریسته ست. این شوری بی منتهاست چون روحی که بی منتهاست؛ نه آغازی دارد و نه انجامی! آغازش همانست که انجامش هست و در حقیقت راهی هم که از آغاز تا انجام طی می کند هم همان است! چنین روحی و چنین شوری نمی تواند "زودگذر" باشد.

همواره مصاحبتش لذتی شگرف به همراه می داشت.

 

و شما دوست عزیز، "علی"!

کودک درون ما را قرنها پیش شته ای نیش زد، طاعون گرفت و مرد! آن پیام، اخطاری بود برای یک دوست و یک همراه تا در دام ابلیس نیفتد. از "این همه پشتکار، در تخریب شخصیت" متعجب شدید، اما آنهمه پشتکار در تخریب حقیقت را نخواستید ببینید؟ پنهان شدن پشت نقاب یک نام و آلودن و هتک حرمت حقایق -سابقا- ارزشمندی چون عشق و استاد - شاگردی و دست مردی را چه می توان نامید؟ آنهمه پشتکار در اجرای نقش و مظلوم نمایی و رفتار معصوم نمایانه و معاویه گونه ی کسی را که حتی خودش هم دروغ بود چه؟ تخریب کدام شخصیت؟ شخصیتی که بدست صاحبش تا نازلترین مراتب رسانیده شد با تفرعن و خود بزرگ بینی و استحماق و غرور و احترام نگذاشتن به خود و دیگری و عبادت خواستن و...؟

آیا حقیقتا می پندارید که تغییر خط مشی وبلاگ، تحول سبک و حال و هوای نوشته ها و .... همه و همه بخاطر وسوسه ی کودک مرده ی درونم برای تخریب یک شخصیت بوده؟ آن هم شخصیتی که هیچ احدی جز صاحبش نمی توانست آنگونه خردش کند! اگر با دقت بیشتر نگاه کنید خواهید دید آن شخصیت دیری ست که خرد شده ست؛ از همان لحظه ای که زیر چکمه های تفرعن ماند، از همان لحظه ای که با غروری مهار ناشدنی برای فرار از قبول اشتباه و تلاش برای تصحیحش، تذکری غیرمغرضانه را قضاوت انگاشت و حکم و دفاعیه و... خودتان بگویید چه کسی بدتر از خودش می توانست اینچنین شخصیتش را زیر سوال ببرد و آنچنان خردش کند که بر باد برود؟

آیا شما واقعا فکر می کنید خرد کردن گردی بر باد رفته از چنان اهمیتی برخوردار بوده برایم که بهترین کسم را رها کنم و چندین هفته فقط برای "معصوم الممالک تنها فلسطینی" بنویسم؟ پا در کوره راهی نهاده اید که انتهایش ترکستان هم نیست! فکر می کنید تخریب شخصیت یک فرعون آنچنان برایم مهم است که... هرگز!

آنچنان که بارها گفتم و باز هم خواهم گفت، مقصود از آن نوشته ها یک بازی نیست! تسویه حساب مافیایی هم نیست. هیچ چیزش شخصی نیست جز اسم معصومیت اندود مظلومیت آلود "تنها فلسطینی" یگانه مظلوم و تک معصوم تمام کائنات! آنچه شما پشتکار در تخریب شخصیت می بینید، تنها فریادی ست برای اعاده ی حیثیت یک نام! نه اعاده ی حیثیت "عشق" -من وکیل مدافع آن نیستم- که اعاده ی حیثیت نام "عشق" و نام "عاشق"! اعلانی بود بر اینکه "باید" عشق نیست، جلب ترحم، عشق نیست! حرص تصاحب، عشق نیست! طمع تملک، عشق نیست! که ترس، دوست داشتن نیست! اتکا، علاقه نیست! مالکیت، عشق نیست! سلطه، استاد-شاگردی نیست! مسئولیت، محبت نیست! ترحم به خود، مرام نیست! رنج ناشی از دوست داشتنی نبودن، عشق نیست! همه ی اینها دام های شیطان است برای اسارت انسان و اسارت، چشمها را حلقه به حلقه میل می کشد!

به کی می تونی بگی که تمام اینا نقشه و طرح و ریا و تزویره برای تصاحب یه روح که تصاحب کردنی نیست، که سند نداره که حتی "مال" صاحبش هم نیست!!! به کدوم "خود را به کوری زده" ای می شه گفت ((آنکه در این جهان خود را به ندیدن زند، در آن جهان هم کورش برانگیخته خواهند کرد و عاقبت آنکه –دانسته- نخواهد ببیند گمراه ترین گمراهان خواهد بود.)) به کی می شه بگی که " هیچ کس جزیی از وجود هیچ کس نیست، پس هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نیست بجز مواقعی که بشه به داد یه همنوع رسید." و بعد نبینی عین یه گراز زخمی اشک تمساح بریزند و زنجموره کنند که "چرا باید هیچ چیز هیچ کس به هیچ کس مربوط نباشه؟"

بحث بر سر تنها یا کس دیگری نیست! صحبت سوگواره ای بر مزار عشق است که بیچاره این روزها چه می کشد از دست این لات های کفتر باز، سوسولهای موبایل باز و.... این پستها نه اعلان جنگ است و نه برای تسویه حساب و نه از بالا نگاه کردن و تحقیر و قضاوت و حکم و ... تنها تحلیلی ست تجربی از یک به اصطلاح عشق(!) امروزی؛ عشقی که ادعای یعقوب بودنش می شود، می خواهد پا جای پای عشق فرهاد و مجنون بگذارد، عشقی که ادعای وامق بودنش می شود و نقش بیژن را در حد اسکار بازی می کند اما دیدم و بوسیله نوشته هایم تا اندازه ای نشانتان دادم که -بقول دوستی عزیز- چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند!

خطری حس کردم و با نوشته هایم خواستم جلوی خسارت بیشتر را بگیرم. خسارتی که هم احترام یاعلی را می شکست و هم حرمت عشق را و هم حرمت استاد-شاگردی را و هم... هر چند، به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را!

کودکی را دیدم. دوستش را به باد کتک و ناسزا گرفته بود که "نوشته ی پشت من به تو هیچ ربطی ندارد!" پشت پسرکی که در پس دیواره ای از تار عنکبوت سنگر گرفته و به روی دوستش آتش گشوده بود، نوشته بودند: "این -- به فروش می رسد"!

داستان ما هم همین بود. دیدم و گفتمش که اینهایی که عشق مینامی، اسارت است! و تیرباران شدیم. جالب اینجاست که شما دیگر چرا؟ برایم جای سوال است. شاید عیب از طرز بیان من است که از نوشته هایم به "تلاشی خستگی ناپذیر برای تخریب شخصیت" تعبیر می کنید!

و نظر دومتان:

سلام

توضیحی در ارتباط با متن قبلی :

آن زمان فقط پست وبلاگ بوی تنهایی را خواندم و چون موضوع به من مربوط نمی شد، نه قضاوتی در مورد شما یا ایشان کردم و نه کنکاش بیشتری در موضوع. دو – سه روز پیش که آن چند خط را برایتان نوشتم، بعد از نوشتن متن رفتم و فقط به پست های مرداد و شهریور تان نگاهی انداختم، (نخواندم) تا از این که موضوع وبلاگ تان در آن روز ها مرتبط با کامنتی که گذاشتید بوده، مطمئن شوم. (تا به ناحق جمله ای ننوشته باشم.)

اما چرا می گویم تخریب شخصیت؟

شهریور ماه من و شما همدیگر را نمی شناختیم، شما تشریف آوردید، وبلاگ من بدون هیچ مقدمه و کلامی آن متن را نوشتید.

آنچه در وبلاگ تان نوشته اید، خوب و بدش با خودتان است و ارتباطی هم به من ندارد. اما وقتی برای آن تبلیغ می کنید و سعی در پخش شدن آن می کنید، آن وقت می شود تخریب شخصیت. (فارغ از آنچه بین تان است، به عنوان کسی که خارج گود است، به نظرم شما باید از ایشان بابت این کار عذر خواهی کنید. – حال می گویید که داخل گود هزاران بدی به شما کرده، اصلا شخصیتی در کار نبوده و ... این ها همه بین خودتان است. – شما که غرورتان مهار نشدنی نیست، که از قبول اشتباه فرار کنید؟ )

به نظرم از همون اول به جای این که موضوع را عمومی کنید و به وب بکشانید، بهتر بود رک و پوست کنده بنشینید و موضوع را با هم حل کنید. نه او معاویه روزگار است، نه شما علی زمانه. (که اگر این گونه باشد شما کارتان سخت تر است، چون علاوه بر ایشان همه ی آن کفتار ها، سوسول های موبایل باز و ... را باید از دم تیغ بگذرانید.)

به جای عصبانیت های بی جا، تند شدن های یکباره، رجز خوانی خوشگل و قلنبه سلنبه، یک ساعت پشت یک میز بنشینید و آرام حرف هایتان را رو در رو به هم بزنید.

باز هم عین پدر بزرگ ها ... آخ که نمی دانی دلم برای پدر برزگم چقدر تنگ است ...

راستی این شعر که اینجا نوشتی بسیار زیبا بود ... حکم بنفشه زنجیر  ...

 

معاویه مگر تنها به علی ظلم کرد یا فرعون تنها به موسی؟ معاویه ی روزگار مگر حتما باید پسر ابی سفیان باشد و نسبش به هاشم و ابراهیم برسد تا بشود معاویه اش خواند؟ یا فرعون باید لزوما پادشاه مصر باشد و ریش مرصع و تاج جواهر نشان داشته باشد؟ آنکه به راه معاویه برود، و ریا و نفاق بورزد کم از معاویه ندارد که همان معاویه است و هر آنکه تفرعن وجودش را بگیرد، و خود را در جایگاه خدایی ببیند، تفاوتی با فرعون مصر نخواهد داشت! هرچند آن زاده ی ابی سفیان نباشد و این تاج جواهر نشان بر سر نداشته باشد!

در برابر معاویه هر که بخواهد بایستد و دیگران را از خدعه و نیرنگ و ریا و نفاقش آگاه کند مگر حتما باید جامه ی علی در بر کند؟ یا هر که جرئت کند در مقابل فرعون بایستد و خداییش را به چالش بکشد باید حتما موسی فرزند عمران باشد و عصا و ید بیضا داشته باشد و کودکیش را در قصر فرعون سپری کرده باشد؟

آیا علت ذلت مسلمین هم یک نمونه اش این نمی تواند باشد که چنین می اندیشند؟ اینکه نمی خواهند بفهمند یکایک مردم تحت سلطه ی فرعون می توانند موسی شوند و تک تک امت امیرالمومنین معاویه می توانند علی باشند و مالک باشند و...

این که می گویم بدین معناست که می توان در برابر آنکه براه معاویه می رود، به راه علی رفت و مالک، که ایستاد و فریاد کشید « ای جماعت خفتگان! آگاه باشید که این کاغذ پاره ی سر نیزه ها خدعه ی عمروعاص و معاویه است! » آیا می توان فریاد مالک نخعی را "تلاشی خستگی ناپذیر برای تخریب شخصیت" معاویه و عمروعاص دانست؟ کدام شخصیت؟ و کدام تخریب؟ و آیا شباهتی حس نمی کنید بین "تلاشی خستگی ناپذیر برای تخریب شخصیت" و همان انگ های نام آشنای زندیق بودن و ملحد بودن و مرتد بودن و واجب القتل و مهدورالدم و محارب بودن و حدّ شکوفه ها (تکفیر) نیست که رکاب بوسان معاویه و کاهنان فرعون (ربّهم الاعلی) براحتی به پیشانی جویندگان حقیقت می زدند و به چوبه ی دار و چاله ی سنگسار می سپردندشان؟

برایت دعا می کنم.

 

شماها از معدود دوستانی بودید که همواره حقیقتا چشم براه قدوم و حرفهایتان بودم. زیرا به همراه چند تن از یاران دیگر، که بسیاری از نظراتشان از فرط تندی تایید شدنی نبود، به گونه ای خاص بودید. خاص بودنتان از این جهت بود که مثل این "وبلاگ پرکن" های لوس، بخش نظرات را تبدیل به "مرکز تبادل دل و قلوه" نمی کردید. مطلبی را که نوشته می شد، کورکورانه باور نمی کردید و تعریف و تمجید و تشویق بی جهت نمی کردید تا بگذرید آنجایی که موردی بود و مسئله ای یا ابهامی و پرسشی! و خدای گونه ای در تبعید دوستانی اینچنین را دوست خواهد داشت. چه باشد، و چه نباشد. باید بروم. نه به وبلاگی دیگر در وبلاگ سرایی دیگر که به سرایی دیگر در جهانی دیگر. دنیایی که در آن... این یک فرار نیست، قرار است. قراری که یک سال پیش...

٭٭٭

دوستان عزیزی که همیشه زیر پرتو نور مهرتون بوده م! از لطفهای همه تون ممنونم اما تو رو هر کی دوست دارین زیاد نزدیکم نشین، می ترسم! می ترسم مریض بشین مثل من! می ترسم مریضتون کنم! حالم اصلا خوش نیست. مریضم! نه مریض عشق، نه مریض دوست داشتنای گندیده و نه مریض زخمهای به یادگار مانده از اونایی که با دشنه و تیزی رو کمرم « زنده باد خدای گونه» نوشته ن! انگار مسموم شده م. مسموم ریا، مسموم این چندرویی ها، مسموم تزویر، مسموم انتظارات زهرآگین، مسموم فرشهای خرده غروری، مسموم... هر چی تو دلم هست داره بالا میاد از اینهمه مظلوم نمایی، اینهمه معصوم نمایی، اینهمه ادعای نبوت و امامت اونم اینجا که هیچ عکسی شبیه صاحبش نیست و حرامیان، درس پیغمبری می آموزند! هرچند،

ستاره ی دریایی هیچ گاه نوری نخواهد داشت...