نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

آغاز شد سحابی خاکستری، و ماه من هنوز،چشم مرا به روشنی آب میشناسد

 

ستاره ای که امشب خواهم دید دیشب دیده ای

 

چقدر دور است و چقدر نزدیک است

تلالوئی که گذشته است از ابر و مانده است در سایه ای که چشمانم را

خاکستری کرده است.

در آسمان خبری نیست هر چه هست، آنجایی ست که آغاز شده ست

زمان شتابی دارد در دور شدن

به سوی روز می روم و روز می رود تا از چشمانت پنهان ماند

به گام هایت می گرایم بر خاکی کآرامم نکرد

و طعم و رنگش را اکنون تشخیص می دهم در ارتفاعی که هیچ خاطره ای

ندارد این سوی ابر.

سبک نمی شود این وقت

و نور تا کی خواهد پایید در این آبی که آرام و بی آرامی نمی شناسد؟

هزارها فرسنگ آن سو خیابانی ست که اوضاعش اصلا خوب نیست

به اضطراب عادت کرده است

و در تقاطع هایش هر شب قطعه قطعه می شود رویای ما...

به همایی که...

  می بینی؟ خودم مانده ام و خودت! آخرین امید زمینی را هم باران شست و باد برد. حالا دیگر تو مانده ای؛ خودت و فقط خودت! ایستاده ای بر این آستانه، و انگار خیال رفتن نداری! به ایوان ماه نگاه می کنی. گویا دنبال کسی می گردی... می دانی؟ منتظرم، چشم براه... چشم براه روزی که برق دشنه ی نامردمی تو را هم ببینم. زدنت دیدنی می شود. اگر می خواهی بزنی زودتر، دیگر دارم خرد می شوم از اینهمه انتظار، اینهمه چشم براهی برای خیال واهی یک نفر که یک روز بیاید و در چکمه اش فقط "پا" داشته باشد! اگر تو هم داری زود باش. خجالت نکش، من رو بر می گردانم. اما... اما مگر از کدام آنهای دیگر برگرداندم...؟

دیگر خیالی نیست. اما یعنی می شود یک وقتی خنکای دشنه ی تو را هم در کمرم حس کنم! شاید نه اما اینقدر بودند آنهایی که قسم خوردند نمی شود، و بعدش ناباورانه دیدیم شد؛ چه جور هم... دیگر برایم فرقی نمی کند. تنها می خواهم چیزی را به خودم و فقط به خودم اثبات کنم. اینکه از همان اولش هم نبوده و بیخود گشتیم این همه مدت... تو را خدا اگر می خواهی بزنی زودتر! بجنب، حیا نکن. هنوز که ایستاده یی!

دوستی نوشته بود:

در دیاری که دل مردمش از شکّ به هم لبریز است،
در دیاری که گل زینتی اش خشخاش است،
پونه بودن سخت است!
در دیاری که همه دزد و دغلباز و ریاکار و کثیفند،
همه بی همه چیزند، همه ابلیس اند،
آنکه از "عشق" سخن می گوید،
بوف نفرین شده ای، بدبخت است!

نقشه ات را نگفتی! نگفتی برای چه مانده ای؟ با قافله ی برده فروشان نرفتی! نگفتی که تو چرا پونه ای هنوز؟ چرا؟ که دل مرا بسوزانی؟ تا ترنم موسیقایی آن نازنین صدایت در گوشم بپیچد که هنوز نیکی هست، هر چند، زرتشتی را که منادای نیکی بود، به زنجیرهای تعصب کورشان بسته اند و در سیاهچالهای هزارتویشان شکنجه می کنند... کاش تو هم ذره ای از تفرعن بی منتهای آن مدعیان معصومیت و مظلومیت و عشق و دوست داشتن و ایمان و... را داشتی تا بی دغدغه ی خاطر بتوان رهایت کرد، آنوقت باورم می شد که خود سراپرده ی وصلش ز مکان بیرون بود، آنکه ما در طلبش جمله مکان گردیدیم! تا من هم می توانستم چشمهایم را ببندم، پشت دیواره ای از تارهای عنکبوت سنگر بگیرم و با چهره ای حق بجانب فتوا بدهم که "عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی"!

نگفتی، تو چرا جار نزدی؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ تو چرا هیچ کجای هیچ کدام دنیاهایت معصومیت و مظلومیتت را فریاد نکردی و از ظلم بی حدی که در حق تو مهربان روا داشته بودم، حتی پیش خودم دم نزدی؟ تو که اگر می گفتی هم حقیقت بود، اگر دست و پایم می بریدی و در آتشم می انداختی هم حق داشتی، تو که... چرا حتی نگاهی طلبکارانه هم...

آن که خود ستمگری کرد، آن که بیداد کرد و کشت و سوخت و برد، رفت و وقیحانه همه جا معصوم نمایانه از ظلم "من" گفت، آن که همه چیزش دروغ بود، رفت و همه جا از ریای "من" گفت، آن که سراپا تفرعن بود و "باید" به همه گفت که بخاطر آزادگی زیر یوغ "من" نرفتن مورد بی مهری ام قرار گرفته، آن که حتی خودش هم دروغ بود، رفت و همه جا مظلوم نمایانه و ترحم برانگیز ضجه زد که چرا فریب سکه ی رایج بازار خداست...

تو که هر چه شکایت و گلایه اگر می کردی حقیقت محض بود و عیان، تو چرا حتی پیش خودم کلمه ای لب به گلایه باز نکردی وقتی پس از ماههایی که می دانم برایت چون قرنها و هزاره ها گذشت، زخمی و خسته، پای کشان بسویت برگشتم؟؟؟ چرا هیچ فرقی در احساس و چهره و وجودت پدیدار نبود آنگاه که می توانستی اگر می خواستی که به جبران بی توجهی ها و سبکسری ها طردم کنی و تیر خلاصی بر پیکر بی جانم بنشانی، فقط این را می خواهم بدانم چرا؟ چرا نمی گذاری بروم و تمام آنچه را که بوده از یاد ببرم؟ چرا نمی گذاری اینجا بپوسم و چرا مثل آن که خود را تنها عاشق عالم می دانست، سفته های توجهم را واخواست نکردی و بخاطر تمام این نادیده انگاشتن ها و نبودن ها و نشنیدن ها طلبکارانه بر سرم فریاد نکشیدی و از عذاب سخت خود نترساندی ام؟ چرا؟

...و شاعری گفت: "با ما از زیبایی سخن بگوی"

- شما چه سان می توانید در پی زیبایی بروید، و چگونه می توانید آنرا بیابید مگر آنکه خودش بر سر راهتان قرار بگیرد و رهنمایتان باشد؟ و چطور می توانید از آن سخن برانید مگر آنکه او خود، منبع و الهام سخنانتان باشد؟   زیبایی نه تصویر و نه صدا بلکه نقشی است که می بینید اگرچه چشمهایتان را ببندید و آوایی است که می شنوید اگرچه گوشهایتان را بگیرید.

نمی دانم، این شاید همان زیبایی ست و... شاید این است دلیل آنکه نمی توانم نادیده بینگارمت، رهایت کنم و براه خود بروم. کاش آن پرنده ی معصوم نمایی که از "نادیده انگاشته شدن" گلایه مند بود اما آخرین پرهایش را هم کند تا بر این بالش خوابی دیگر ببیند می خواست بفهمد که دلیل نادیده انگاشته شدنش لگدمال کردن زیبایی هایش بود. نه زیبایی چهره ی بزک کرده ای که با قطره آبی به هم می ریزد و زشت تر و مهوع تر از آنچه که در باطن هست بنظر می آید، آن زیبایی که در وجود تو می بینم، زیبایی روح بلندت است که به هیچ آرایشی نمی توان تقلیدش کرد و به هیچ وسیله ای جز بخشوده شدن و پاک شدن نمی توان به آن دست یافت. زیبایی ظاهر، تنها چشمان هرزه ی ناپاک هوسبازان بی عفّت را سیر می کند و آن زیبایی که روح مرا اسیر و مسحور خود نموده و به هر جا می کشاندم از این دسته نیست که چشمان من تا آن اندازه بیشعور نیست!

مانده ام همای، نمی فهمم! خودت بگو، چرا؟

 

« می تابد از بخار ارغوانی

                        لب هایت

می خوانی تا بنویسم...

 

و در میانه میزی نهاده اند بر کف سرخابی چمن.

دستی کتاب کهنه ی بی شیرازه ای را ورق می زند

و خیره می شود در بخار دهانت

 

انگشت می زند در خون

 

و روی سطرهایم خط می کشد!

 

نور چراغ قرمز در گردنم فرو شده است

وز پشت هر دریچه سری تا کف خیابان گردن می کشد.

 

دنیا به آخرین کلام لب هامان گوش سپرده ست.

اکنون طنین گام هایم را می شنوم

رد می شود سرانگشتی از کنارم

تا جمله ای را از گوشه ی لبانم پاک کند.»

اینجا سایه ای را کشته اند...

تمامش شده بودی تو!

تویی که تا جان داشت، جان می داد برایت...

تویی که کورسوی ستاره وارت را از این راه دور،

از پشت میله های سرد این شب تاریک،

همچنان خیره می نگریست،

تویی که از دیروزهای کودکی در رویاهای دوردستش می دیدت...

دستان بی چیزش، پاهای خسته اش، چشمان دریده اش...

تمام وجودش شعر شده بود تا...

تا تو را بسراید!

و انگار تو زیباترین و پر معناترین شعری بودی که در ذهن جستجوگرش،

در روح بیقرارش جاری بود!

هنوز هم نیستی!

هنوز هم

هر شب

روح سرگردانش آزارم می دهد

که هنوز در جستجوی توست

و...

این "تبعیدی" مرده است!

... و بر سنگ مزارش نام تو را می نویسند؛

ای آزادی!

« ح. الف. آذرپاد»

دلم می سوزد...

دلم می سوزد.

دلم برای دستهای سیمانی مان می سوزد

که مادر زاد

هیچ پنجره ای را باز نمی کند.

 

دلم می سوزد.

دلم برای پاهای چوبیم می سوزد

که دیگر فشار تنم را تحمل نمی کند،

و سختی زمین زیر پا را...

حتی بخاطر تو هم نمی تواند،

حتی برای پیدا کردن تو...

 

دلم می سوزد.

 

برای بادی هم

که دیگر از سفرهایش دست خالی بر می گردد،

برای بادی هم

که دیگر بویی از تو در دستانش نیست دلم می سوزد.

دست سیمانی دیر یا زود فرو خواهد ریخت.

آوار می شود روی نوشته هایم

و شاید هزاران سال دیگر،

اینجا، در خرابه های معبدی باستانی،

دانشمندی کهنسال دستی پیدا کند

تکیه گاه چانه ی اسکلتی و

سنگ نبشته هایی که دست نویسنده شان،

قرنهاست که از ویرانیش می گذرد.

 

« ح. الف. آذرپاد»

شرحی دیگر بر سنگ نبشته

« با سلام و تشکر از توضیحتان. نکته ای که برایم قابل قبول نیست این است که از ترس لغزش مرگ را انتخاب میکنید و میگویید/چه زیبا و باشکوه است انکه پیش از فرا رسیدن مرگ مرده باشد با کوله باری خالی از رذایل/در ضمن منظور از خدایگان همان انسان است. این را می پرسم که برای بقیه نیز ابهامی نماند.»

==================

 

پیش از اینکه همه چیز در سراشیبی ابتذال بیفتد، برنامه های تلویزیون هم دارای معنا و مفاهیمی بود فراتر از موهومات برره ای – یک نظر کاملا شخصی- برنامه هایی که فقط برای وقت پرکنی نبود و حرفهایی با خود داشت که بقول پیرترها هم بدرد دنیای آدم بخورد، هم بدرد آخرتش. در یکی از آن سریالهای خاطره انگیز فروشنده ی پیری بود، دوره گرد – به زبان شیرین آذری- "چرچی" نام. خورجینی داشت پر از خرت و پرت که از آبادی به آبادی می رفت و می فروختشان. روزی به گروهی از سواران خان رسید. سرکرده شان با قنداق تفنگ سرپرش به خورجین – پر از سفال- چرچی کوبید که: « چی داری چرچی؟» چرچی پیر، رندانه جواب داد: « یه دانه هم بزنی هیچی!»

یادش بخیر. جوانی بود و پاکی؛ نازکدلی، صفا هنوز خریدار داشت... پیش خودم دعا کرده بودم که خورجین چرچی از آن به بعد دیگر سفال نداشته باشد تا... "یه دانه هم بزنی هیچی!"

کاش همان روزها می فهمیدم که خورجین خودم هم یک روز پر می شود از بت های سنگی، خدایان سفالی... و ارزشهای گرانقدرم زیر خروارها اجناس کم ارزش مدفون می شوند! پیرمرد در سفالهای شکسته اش دید آنچه عمری در آیینه ها ندیده بود؛ کاش خورجینش را از چیزهای بهتری انباشته بود. اجناسی که با یک دانه زدن "هیچی" نشود! کاش همه ی اجناس را خودش پیش از شکسته شدنشان دور ریخته بود، کاش اصلا سرمایه اش را برای آن چیزهای "یه دانه هم بزنی هیچی!" بر باد نداده بود و کاش... کاش پیش از مرگش، مرده بود. مرگی به اختیار، پیش از مرگی به تقدیر، به اجبار، بی خبر، ناگهان، بی امان! مرگ اختیاری فرصت دور ریختن تمام رذایل است، تمام اجناس دور ریختنی؛ همه ی آنهایی که به یک ضربه ی مرگ از دست می روند. دل بستن به چیزی که به یک ضرب شست باد می شود در هوا حماقتی بیش نیست و خورجین انسان همچنان پر است از همان محتویات کوله بار تحمیلی! چیزهای شکستنی، آب رفتنی، فاسد شدنی و...

چه زیبا و باشکوه است آنکه پیش از فرا رسیدن مرگ مرده باشد با کوله باری خالی از رذایل... در این صورت است که وقتی صدای گامهای مرگ را بشنوی، ایمان خواهی داشت، چون هیچ چیز شکستنی بی ارزش نداری که بتوان از دست داد. و در کوله ات آرامشی داری که مرگ هم نمی تواند کمر به غارتش ببندد! برای هیچ چیز کم ارزشی عمر بر باد نداده ای که بخواهی پشیمان باشی یا ناراحت یا نگران یا مغبون! چقدر زیباست وقتی با افتخار و سربلندی نظاره گر باشی که دنیا با تمام زرق و برق هایش، دلبستگی ها، آدمها، "حیوان-آدم" ها، هفت خط ها و هفت هزار خط هایش نتوانسته فریبت دهد. این ترس از لغزش نیست، مبارزه با لغزش و پیروزی بر لغزش است و این مرگ اختیاری پیش از آن مرگ برحق در واقع مرگ تو نیست، که مرگ تمام لغزشهای ترسناک است و پدیدار شدن چهره ی زیبا، به عرق نشسته و غرق در نور حقیقت!

پس بمیرید،پیش از آنکه بمیرید!

شرحی بر سنگ نبشته

با سلام. ممنون که نظر من ارزش پرداختن داشته. فلسفه علم اثبات نیست. علم حقایق است از دیدگاه بشر و شاید از اینرو اینقدر پراکنده است. هر که امد عبارتی نو ساخت....در پست قبلی من گفتم یاد زرتشت نیچه افتادم چونکه او هم رفت و دنیایی برای خود ساخت و واقعیتهایی برای خود داشت.رفت و سالها با دریا و افتاب و صخره خود زیست.این برداشت من بود.حالا بیاییم سر سنگ نبشته شما. گرچه سنگ نبشته در دنیای امروز مال مرده هاست ولی در زندگی مفتخر به سنگ نبشته داشتن شدم.**در نوشته تان تناقضی دیدم. مرگ برای خدای گونه به معنای از دست دادنه می گویید از دست دادن.....و بعد می گویید هیچ را که نمی شود از کسی گرفت. اگر انجایی که هستید... می گویید و خود را خدای گونه می پندارید چه کسی می تواند این کوله بار را بر شما تحمیل کند. مرگ پایان فصلی از این دفتر است. گذاشتن و رفتن کار سختی نیست ماندن و انسان گونه زیستن مشکل است.البته این دیدگاه من انسان است نه خداگونه
-----------------------------------------------------------------------
با تشکر از دوست عزیزم هیلا که نکات فوق را گوشزد کرده اند توضیحاتی جهت روشن شدن ابهامات پست پیشین ارائه می شود:

آری، مرگ برای خدای گونه به معنای از دست دادن است؛ از دست دادن تمام چیزهای "از دست دادنی" و در مقابل، "رسیدن"! رسیدن به آرامشی که در واقع هیچ است. وقتی چشم را ببندیم و مجسم کنیم انسانی را بی همه ی دارندگی هایش، بدون همه ی فخرها و کبرهایش، جدا از اسمها و رسمها، دور از تمام بردگی ها و.... تنها ماندن، جدا از همه و تنها و تنها با "هیچکس" بودن، پیچیده در ملکوت آبی آسمان، رسیدن به آنجا که هیچ نبود و فقط کلمه بود! این چیزی جز آرامش است؟ و آرامش یعنی هیچ؛ هیچ نداشتن، هیچ نبودن و عریان از تمام ظواهر و زواید ایستادن برابر هیچکس! وقتی هیچ نداشته باشم-آرامش- هیچکس نخواهد توانست که هیچ را از من بگیرد. چرا که "هیچ" گرفتنی نیست، دادنی هم نیست؛ و هیچ یعنی آرامش!
کوله بار تحمیلی، پر است از اوهام سبکسرانه ی خود، نفس، شیاطین، کبر، عجب و غرور، بی خبری ها، به یاد نبودن های ناشی از غرق شدن در سرمستی های مقطعی، لذت نافرمانی، وجهه ی نابخشودگی، توقع حساب کشیدن و پس گرفتن طلب های خود از خدا(!) و انتظار شنیدن توضیح برای کارهایش، پرپر زدن گنجشک وار از شادی های مقطعی، کنار جوی نشستن و چون غم خورک آه کشیدن و زاری کردن از برای یکایک پدیده هایی که سر بر اراده هامان فرود نمی آورند و از آن جمله؛ خلقت، طبیعت، مشیت، حکمت و مرگ! انتظارات اجتماع، تکالیف تحمیلی دیگران، تلاش مذبوحانه ی خود برای گذاشتن و رفتن، برای فرار؛ برای رفع تکلیف ها و چیزهای دیگری که برای هر کسی ممکنست متفاوت از دیگری باشد. چه شادمانی عظیمی فراتر از رها شدن، پس دادن این امانات بی مصرف به شیطان و... واگذاشتن دنیا به اهلش! چه زیبا و باشکوه است آنکه پیش از فرا رسیدن مرگ، مرده باشد؛ با کوله باری خالی از رذایل و...
از دقت در متن پست پیشین به وضوح می توان دریافت که حتی انتظار مرگ هم مردود شمرده می شود، چه رسد به فکر فرار (گذاشتن و رفتن)! البته گذاشتن و رفتنی خارج از اراده ی زمینی که اتفاقا برای خیلی ها کار فوق العاده سخت و عذاب الیمی ست در خور وحشت! دوباره از دقت در متن فوق می توان دریافت که مقصود نویسنده با نظر بجا و متین شما دارای همخوانی ست. توجه شما را به سطر آخر جلب می کنم: ... پس باید بود، باید ایستاد، بی اضطراب، بی دغدغه، آرام... نه منتظر، که ناظر!
با سپاس بی پایان
خدای گونه ای در تبعید...  

سنگ نبشته ای برای هیلا

( جایی که ایستاده م چیزی مشمئز کننده تر از فلسفه وجود نداره و این حرفها فلسفه نیست چون با اینها نمی خوام هیچ چیزی رو به هیچکس اثبات کنم. چیزی که برای من هست لزوما نباید برای همه به همان صورت موجود باشه.)

 

آقا بزرگ خدا بیامرز می گفت:"هر آدمی یه ستاره داره تو آسمون. و وقتی یه آدم خوب می میره، ستاره ش هم با خودش می میره و بصورت یه شهاب از اون بالا می افته پایین." یادش بخیر چقدر شبها که رو بوم کاهگلی شهاب ها رو شمردیم و واسه آدمای خوب "چاوشی" خوندیم... همیشه سقوط یه شهاب برام شکوهمند بود و جزو پدیده های نادر قابل ستایش!

از وقتی یادم میاد، سقوط برام خاطره انگیزتر بود تا صعود و مرگ دوست داشتنی تر از تولد! مهم نبود دیگران درباره م چی فکر کنن. از همون بچگی شیفته ی آرامش بودم. نه آرامش خودساخته، توهمی، نه آرامشی که زاده ی ذهن باشه، که آرامشی جانانه، پر و پیمون، با شکوه!

تولد، خاطره ی خوشی رو یادم نمیاره. یه پدیده ی بر هم زننده ی آرامش نسبی حاکم، تشویش اضافه شدن یه تبعیدی دیگه و... قدم گذاشتن به یه جای جدید، نا آشنا، غریب، گم، مه آلود، ابری، مضطرب! و اما در مقابل، مرگ: چقدر زیبا، چقدر بزرگ، با عظمت، مهیب، خروشان... دالانی منتهی به یه آرامش مطلق، آرامشی عمیق... دریچه ای به ابدیت؛ آنجا که "هیچ نبود و فقط کلمه بود"

می دونم و لازم به اثبات به هیچکس نمی بینم که یه "خدای گونه" هیچوقت نمی میره! مرگ براش تنها به معنای از دست دادنه؛ از دست دادن پرها و شیشه شکسته های رنگی و دکمه ها و مدالها و هر چیز براقی که این همه عمر تلف کرده برای جمع کردنشون مثل کلاغی که تو آشیانه جمعشون می کنه و... آره، از دست دادن همه چیز؛ از دست دادن تمام ظواهر، ماده، جسم، اسم، رسم، جایگاه، زیبایی های ارزان قیمت، افتخارات Made in China... و رسیدن، رسیدن به چیزی که به همه ی اینا می ارزه برام؛ آرام گرفتن! آرامشی که هیچکس نمی تونه بر همش بزنه، که هیچوقت تمومی نداره، که هیچوقت ترس از دست دادن نداره چون هیچوقت بدست آوردنی نداشته چون هیچوقت هیچکس نمی تونه "هیچ" رو از دست کسی بگیره! یه جایی که "هرچی بود، دیگه تموم شد" و "هر طور بود، دیگه تموم شد" و "هر کی بود هم دیگه تموم شد"! جایی که دیگه هیچکس نمی تونه بازی در بیاره، هیچکس نمی تونه آلوده بشه و آلوده کنه و هیچکس نمی تونه انکار کنه و سرخوشیهای الکی شو هنوز داشته باشه. راحت، بی سروصدا، بدون دغدغه، بی هیاهو، آرام... مثل گلبرگی تو دستای نسیم، مثل یه قاصدک جلوی لبهای غنچه شده ی یه بچه، مثل...

مرگ برای این خدای گونه یعنی سبک شدن، مثل باربری که یک آن ببینه از اون کوله ی سنگین لوازم غیرضروری هیچی نمونده و می تونه فارغ از اون بار ابلهانه ی کمر شکن، کمر راست کنه! چقدر شیرینه رها شدن؛ از تمام بندهای شیطان، زنجیرهای خودبافته، رشته های سیم خارداری پیچیده به میله های قفس خودساخته و سقوط آزاد تو اون آسمونی که هیچ اختیاری نیست و هیچ وظیفه ای نیست و هیچ توقعی نیست و هیچ انتظاری نیست که یه نقطه ی پایانه، که آخر دنیاست! جایی که تمام بازیای زمین و زمان و بچه بازیای انسان و... همه تموم می شه. برام اصلا مهم نیست نتیجه ش چی باشه. فقط می دونم از این بازیا دیگه حوصله م سر رفته! شاید از ما گذشته، شایدم... هیچی.

هیچوقت منتظر هیچ چیز نبودم حتی اومدن "گودو"، حتی مرگ « آرامش» که انتظار، عمر به باد دادنه، قطره قطره آب شدنه و مفت مردن... می دونم هرجا و هرکی باشم میاد و پیدام می کنه. می دونم گم نمی شه، اشتباه نمی کنه، فراموش نمی کنه و میاد! بموقع و درست سر قرار! منتظرش شدن حماقته، یه حماقت خیلی بزرگ که وصفش به زبون نیاد...

می دونم که فراری امکانپذیر نیست پس باید بود، باید ایستاد، بی اضطراب، بی دغدغه، آرام... نه منتظر، که ناظر!

قطره ای بر نیلوفر...

Then said Almitra, Speak to us of Love.

And he raised his head and looked upon the people, and there fell a stillness upon them. And with a great voice he said: When love beckons to you, follow him, Though his ways are hard and steep.

And when his wings enfold you yield to him, Though the sword hidden among his pinions may wound you.

And when speaks believe him, Though his voice may shatter your dreams as the north wind lays waste the garden.

***

For even as love crowns you so shall he crucify you.

 

آنگاه المیترا گفت با ما از عشق سخن بگوی.

پیامبر سر برآورد و نگاهی به مردم انداخت، و سکوت و آرامش مردم را فرا گرفته بود. آنگاه با صدایی ژرف و رسا گفت:

هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید، هر چند راه او سخت و ناهموار باشد.

و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او سپارید، هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.

و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید، هر چند دعوت او رویاهای شما را چون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.

***

زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد، به صلیب نیز می کشد.