نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

سنگ نبشته ای برای هیلا

( جایی که ایستاده م چیزی مشمئز کننده تر از فلسفه وجود نداره و این حرفها فلسفه نیست چون با اینها نمی خوام هیچ چیزی رو به هیچکس اثبات کنم. چیزی که برای من هست لزوما نباید برای همه به همان صورت موجود باشه.)

 

آقا بزرگ خدا بیامرز می گفت:"هر آدمی یه ستاره داره تو آسمون. و وقتی یه آدم خوب می میره، ستاره ش هم با خودش می میره و بصورت یه شهاب از اون بالا می افته پایین." یادش بخیر چقدر شبها که رو بوم کاهگلی شهاب ها رو شمردیم و واسه آدمای خوب "چاوشی" خوندیم... همیشه سقوط یه شهاب برام شکوهمند بود و جزو پدیده های نادر قابل ستایش!

از وقتی یادم میاد، سقوط برام خاطره انگیزتر بود تا صعود و مرگ دوست داشتنی تر از تولد! مهم نبود دیگران درباره م چی فکر کنن. از همون بچگی شیفته ی آرامش بودم. نه آرامش خودساخته، توهمی، نه آرامشی که زاده ی ذهن باشه، که آرامشی جانانه، پر و پیمون، با شکوه!

تولد، خاطره ی خوشی رو یادم نمیاره. یه پدیده ی بر هم زننده ی آرامش نسبی حاکم، تشویش اضافه شدن یه تبعیدی دیگه و... قدم گذاشتن به یه جای جدید، نا آشنا، غریب، گم، مه آلود، ابری، مضطرب! و اما در مقابل، مرگ: چقدر زیبا، چقدر بزرگ، با عظمت، مهیب، خروشان... دالانی منتهی به یه آرامش مطلق، آرامشی عمیق... دریچه ای به ابدیت؛ آنجا که "هیچ نبود و فقط کلمه بود"

می دونم و لازم به اثبات به هیچکس نمی بینم که یه "خدای گونه" هیچوقت نمی میره! مرگ براش تنها به معنای از دست دادنه؛ از دست دادن پرها و شیشه شکسته های رنگی و دکمه ها و مدالها و هر چیز براقی که این همه عمر تلف کرده برای جمع کردنشون مثل کلاغی که تو آشیانه جمعشون می کنه و... آره، از دست دادن همه چیز؛ از دست دادن تمام ظواهر، ماده، جسم، اسم، رسم، جایگاه، زیبایی های ارزان قیمت، افتخارات Made in China... و رسیدن، رسیدن به چیزی که به همه ی اینا می ارزه برام؛ آرام گرفتن! آرامشی که هیچکس نمی تونه بر همش بزنه، که هیچوقت تمومی نداره، که هیچوقت ترس از دست دادن نداره چون هیچوقت بدست آوردنی نداشته چون هیچوقت هیچکس نمی تونه "هیچ" رو از دست کسی بگیره! یه جایی که "هرچی بود، دیگه تموم شد" و "هر طور بود، دیگه تموم شد" و "هر کی بود هم دیگه تموم شد"! جایی که دیگه هیچکس نمی تونه بازی در بیاره، هیچکس نمی تونه آلوده بشه و آلوده کنه و هیچکس نمی تونه انکار کنه و سرخوشیهای الکی شو هنوز داشته باشه. راحت، بی سروصدا، بدون دغدغه، بی هیاهو، آرام... مثل گلبرگی تو دستای نسیم، مثل یه قاصدک جلوی لبهای غنچه شده ی یه بچه، مثل...

مرگ برای این خدای گونه یعنی سبک شدن، مثل باربری که یک آن ببینه از اون کوله ی سنگین لوازم غیرضروری هیچی نمونده و می تونه فارغ از اون بار ابلهانه ی کمر شکن، کمر راست کنه! چقدر شیرینه رها شدن؛ از تمام بندهای شیطان، زنجیرهای خودبافته، رشته های سیم خارداری پیچیده به میله های قفس خودساخته و سقوط آزاد تو اون آسمونی که هیچ اختیاری نیست و هیچ وظیفه ای نیست و هیچ توقعی نیست و هیچ انتظاری نیست که یه نقطه ی پایانه، که آخر دنیاست! جایی که تمام بازیای زمین و زمان و بچه بازیای انسان و... همه تموم می شه. برام اصلا مهم نیست نتیجه ش چی باشه. فقط می دونم از این بازیا دیگه حوصله م سر رفته! شاید از ما گذشته، شایدم... هیچی.

هیچوقت منتظر هیچ چیز نبودم حتی اومدن "گودو"، حتی مرگ « آرامش» که انتظار، عمر به باد دادنه، قطره قطره آب شدنه و مفت مردن... می دونم هرجا و هرکی باشم میاد و پیدام می کنه. می دونم گم نمی شه، اشتباه نمی کنه، فراموش نمی کنه و میاد! بموقع و درست سر قرار! منتظرش شدن حماقته، یه حماقت خیلی بزرگ که وصفش به زبون نیاد...

می دونم که فراری امکانپذیر نیست پس باید بود، باید ایستاد، بی اضطراب، بی دغدغه، آرام... نه منتظر، که ناظر!

نظرات 3 + ارسال نظر
آنی چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:38 http://yekroohetanha.blogsky.com

گاهی شبها به دنبال آرامش کذایی ناشی از چراغ خاموش و خواب دیگران٬به این فکر میکنم که آرامش همیشگی من چگونه خواهد بود؟گاهی دوستتر دارم شبم آخرین لحظه تنش حیاتم باشد.

هیلا پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:03

با سلام.ممنون که نظر من ارزش پرداختن داشته .فلسفه علم اثبات نیست.علم حقایق است از دیدگاه بشر و شاید از اینرو اینقدر پراکنده است.هر که امد عبارتی نو ساخت....در پست قبلی من گفتم یاد زرتشت نیچه افتادم چونکه او هم رفت و دنیایی برای خود ساخت و واقعیتهایی برای خود داشت.رفت و سالها با دریا و افتاب و صخره خود زیست.این برداشت من بود.حالا بیاییم سر سنگ نبشته شما .گرچه سنگ نبشته در دنیای امروز مال مردههاست ولی در زندگی مفتخر به سنگ نبشته داشتن شدم.**در نوشته تان تناقضی دیدم.مرگ برای خدای گونه به معنای از دست دادنه میگویید از دست دادن.....و بعد میگویید هیچ را که نمی شود از کسی گرفت.اگر انجایی که هستید... میگویید و خود را خدای گونه می پندارید چه کسی میتواند این کوله بار را بر شما تحمیل کند.مرگ پایان فصلی از این دفتر است.گذاشتن و رفتن کار سختی نیست ماندن و انسان گونه زیستن مشکل است.البته این دیدگاه من انسان است نه خداگونه

تنها پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:27

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد