نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

شرحی دیگر بر سنگ نبشته

« با سلام و تشکر از توضیحتان. نکته ای که برایم قابل قبول نیست این است که از ترس لغزش مرگ را انتخاب میکنید و میگویید/چه زیبا و باشکوه است انکه پیش از فرا رسیدن مرگ مرده باشد با کوله باری خالی از رذایل/در ضمن منظور از خدایگان همان انسان است. این را می پرسم که برای بقیه نیز ابهامی نماند.»

==================

 

پیش از اینکه همه چیز در سراشیبی ابتذال بیفتد، برنامه های تلویزیون هم دارای معنا و مفاهیمی بود فراتر از موهومات برره ای – یک نظر کاملا شخصی- برنامه هایی که فقط برای وقت پرکنی نبود و حرفهایی با خود داشت که بقول پیرترها هم بدرد دنیای آدم بخورد، هم بدرد آخرتش. در یکی از آن سریالهای خاطره انگیز فروشنده ی پیری بود، دوره گرد – به زبان شیرین آذری- "چرچی" نام. خورجینی داشت پر از خرت و پرت که از آبادی به آبادی می رفت و می فروختشان. روزی به گروهی از سواران خان رسید. سرکرده شان با قنداق تفنگ سرپرش به خورجین – پر از سفال- چرچی کوبید که: « چی داری چرچی؟» چرچی پیر، رندانه جواب داد: « یه دانه هم بزنی هیچی!»

یادش بخیر. جوانی بود و پاکی؛ نازکدلی، صفا هنوز خریدار داشت... پیش خودم دعا کرده بودم که خورجین چرچی از آن به بعد دیگر سفال نداشته باشد تا... "یه دانه هم بزنی هیچی!"

کاش همان روزها می فهمیدم که خورجین خودم هم یک روز پر می شود از بت های سنگی، خدایان سفالی... و ارزشهای گرانقدرم زیر خروارها اجناس کم ارزش مدفون می شوند! پیرمرد در سفالهای شکسته اش دید آنچه عمری در آیینه ها ندیده بود؛ کاش خورجینش را از چیزهای بهتری انباشته بود. اجناسی که با یک دانه زدن "هیچی" نشود! کاش همه ی اجناس را خودش پیش از شکسته شدنشان دور ریخته بود، کاش اصلا سرمایه اش را برای آن چیزهای "یه دانه هم بزنی هیچی!" بر باد نداده بود و کاش... کاش پیش از مرگش، مرده بود. مرگی به اختیار، پیش از مرگی به تقدیر، به اجبار، بی خبر، ناگهان، بی امان! مرگ اختیاری فرصت دور ریختن تمام رذایل است، تمام اجناس دور ریختنی؛ همه ی آنهایی که به یک ضربه ی مرگ از دست می روند. دل بستن به چیزی که به یک ضرب شست باد می شود در هوا حماقتی بیش نیست و خورجین انسان همچنان پر است از همان محتویات کوله بار تحمیلی! چیزهای شکستنی، آب رفتنی، فاسد شدنی و...

چه زیبا و باشکوه است آنکه پیش از فرا رسیدن مرگ مرده باشد با کوله باری خالی از رذایل... در این صورت است که وقتی صدای گامهای مرگ را بشنوی، ایمان خواهی داشت، چون هیچ چیز شکستنی بی ارزش نداری که بتوان از دست داد. و در کوله ات آرامشی داری که مرگ هم نمی تواند کمر به غارتش ببندد! برای هیچ چیز کم ارزشی عمر بر باد نداده ای که بخواهی پشیمان باشی یا ناراحت یا نگران یا مغبون! چقدر زیباست وقتی با افتخار و سربلندی نظاره گر باشی که دنیا با تمام زرق و برق هایش، دلبستگی ها، آدمها، "حیوان-آدم" ها، هفت خط ها و هفت هزار خط هایش نتوانسته فریبت دهد. این ترس از لغزش نیست، مبارزه با لغزش و پیروزی بر لغزش است و این مرگ اختیاری پیش از آن مرگ برحق در واقع مرگ تو نیست، که مرگ تمام لغزشهای ترسناک است و پدیدار شدن چهره ی زیبا، به عرق نشسته و غرق در نور حقیقت!

پس بمیرید،پیش از آنکه بمیرید!

نظرات 2 + ارسال نظر
! دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 00:54 http://alldaytimes.blogsky.com/

سلام غریبه آشنا
یه حس عجیبی تو نوشته های شما هست
خیلی به دلم نشسته
به خصوص با این موسیقی بک گراند ...
آدرس شما رو سیو کردم
تو اولین فرصت باید اونارو بخونم
من کار وبلاگو تازه شروع کردم
دست تنها .... یه نفری
همیشه همینجوری بوده
ولی الان خیلی خوشحال هستم که تو فضای وب می تونم دوستای جدیدی پیدا کنم
دوستایی که چهره اونارو نمی بینم
ولی درون اونا معلوم هست

نوشته هاتون جوری هست که به نظر می رسه سنی از تون گذشته .


امیدوارم که عمر با عزتی داشته باشی
فعلاْ خدا نگه دار

هیلا چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:48

سلام دیروز نظر دادم ولی گویا ارور داد.باز تشکر از توجهتان.خدایگونه را هم توضیح بدهید.ابهامی نمیماند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد