نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

تاج خار...

گفت: اگر من «خود» را نجات بخشم، شما نابود خواهید شد!

می شنوی هیچکس؟ حتی اگر نشنوی هم... ه...ا...ا...ا...ا...ا... چه سوزی دارد سرمای روی این زمین! گفته بودی همین نزدیکی ها... هنوز هستی؟ می بینی ام؟ ... کی ندیده ای که دوباره باشد؟ جسمی روح سفر کرده ی خویش می جوید، دیوانه وار به ریگ و خاک یخزده ی گور چنگ می زند. نبش قبرم می کنند هیچکس، نگاه کن! به پادشاهی اش می خواستند برسانند روحم را؛ از میان قلب مادر عزیز - زمین - بیرونش می کشند و تاجی از خار بر ...

... و من، دوباره سردم است هیچکس؛ عجیب سردم است!  

مرا...  

به...  

خانه ام...  

نه...  

اما...  

به...  

به هیچ کجا...  

صدایم را اگر می شنوی همینجا! همین حالا! تبر ابراهیمی ات بردار! بالای سرم فرا ببر! با تمام قدرت اهورایی ات! و فرود بیاور! بت تنم را خرد کن هیچکس! و دار فرتوت سپیدار چشمانم، درخت گلگون شعله های دستان یخزده ی دخترکی کبریت فروش، که سرمایش چون من تا ژرفای جان و عمق استخوان رسوخ کرده ست! گرمش کن هیچکس! تو را به هر که دوستترش می داری! تو را به جان عزیز همای، گرمش کن!

نظرات 4 + ارسال نظر
butterfly پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 21:21

مرا ببخش
که احساسم را
زبان ِ بیان نیست
و زمان ِ بیان نیست
و توان ِ بیان نیست
مرا ببخش
از چیزهایی که میشنوم و نباید بشنوم !
چیزهایی که میبینم و نباید ببینم !
چیزهایی که میگویم و نباید بگویم !
کارهایی که انجام میدهم و نباید انجام دهم !
و باز هم مرا ببخش این بار برای
چیزهایی که نمیشنوم و باید بشنوم !
چیزهایی که نمیبینم و باید ببینم !
چیزهایی که نمیگویم و باید بگویم !
کارهایی که انجام نمیدهم و بایدانجام دهم !

دخترک کبریت فروش(پروچیستا) دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 16:00

سپاس برای آمدنت درست وقتی که باور کرده بودم حتی خدا هم فراموشم کرد است.
سپاس برای امید بی پایانت درست وقتی قعر چاه نومیدی دست و پا می زدم.
سپاس برای «دست مردی»ت درست وقتی از زخم نامردیها یخ می زدم.
سپاس برای یاریت درست وقتی شیطان می گفت دیگر خدا هم صدایم را نمی شنود.
گفتی خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد
دختر بکر ضمیرش به غریبی پس ازین
جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد
برادر، پدر، دوست، خدای گونه. نمی دانم چه بخوانمت. هر که هستی باش اما باش. فردا عید قربان است. جان و دلم به قربان گوش نهنگها و سپاس بخاطر هر آنچه مرا به یاد تو نگه میدارد عزیز دل.

ماموریت بود و معذوریت. اختیاری از مانبود که سپاس از ما باشد.
سپاس را ازکسی بگوی که صدها فرسنگ ریگ و خار راه را زیر پای این تبعیدی پرنیان کرد تا به گوش شنوای دخترک کبریت فروشش برساند که ...هو معکم اینما کنتم!

سلی دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 17:56

چه فکر می کنی ؟
که بادبان شکسته زورق ِ به گل نشسته ای ست زندگی ؟
در این خراب ِ ریخته
که رنگ ِ عاقبت ازو گریخته
به بن رسیده راه ِ بسته ای ست زندگی ؟
چه سهمناک بود سیل ِ حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود ِ دره های آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر ِ تیره ای گرفته سینه ی تو را
که با هزار سال بارش ِ شبانه روز هم
دل ِ تو وانمی شود
تو از هزاره های ِ دور آمدی
درین درازنای ِ خون فشان
به هر قدم نشان ِ نقش ِ پای ِ توست
درین درشتناک ِ دیولاخ
ز هر طرف طنین ِ گام های ره گشای توست
بلند و پست ِ این گشاده دامگاه ِ ننگ و نام
به خون نوشته نامه ی وفای توست
به گوش ِ بیستون هنوز
صدای ِ تیشه های توست
چه تازیانه ها که با تن ِ تو تاب ِ عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه ِ قامت ِ بلند ِ عشق
که استوار ماند در هجوم ِ هرگزند
نگاه کن
هنوز آن بلند ِ دور
آن سپیده آن شکوفه زار ِ انفجار ِ نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان ِ آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب ِ راه و باز
رو نهی بدان راز
چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه ی شکسته ای ست
که سرو ِ راست هم در و شکسته می نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین ِ دره های ِ این غروب ِ تنگ
که راه بسته می نمایدت
زمان ِ بی کرانه را
تو با شمار ِ گام ِ عمر ِ ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ ِ درد و رنج
به سان ِ رود
که در نشیب ِ دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید ِ هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش

ناز ایلا پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:06



«دست مردی» را هزارباره به تیغه خنجر می نوازند و بر صلیب تهمت"غیرصادقانه"میخکوبش می کنند با احساس؛ تاج خار بر سرت می فشارد و چه معصومانه لبخند می زند
هرزه ای
که پیشواز قهقهه می خواند:
«بلندترین نردبان را
برای رسیدنت به آسمان تدارک دیده ایم
حلاج!»

آنها را ببخش پدر! ببخش! تمام بدیهایشان را ببخش. چرا که آنان نمی دانند چه خطایی مرتکب می شوند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد