نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

دست هایت بوی فلز می داد

«تاریک بود

خودت را چسباندی به من

-          می ترسم

-          من اینجایم؛ کنارت.

چشم هایم را گرفتی

دست هایت بوی فلز می داد

چیزی را تیز کرده باشی انگار

برقش را حتی به رو نیاوردم

***

سردم شده بود؛ بی حس!

خوابم می آمد

پیرهن سفیدم گلی شده بود

با چشمان نیم باز نگاهت می کردم

دست هایت، اشک...

صدا در گلویم ماند که بگویمت

بوی فلز از دست پاک نمی شود!»

نظرات 1 + ارسال نظر
سلی یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 18:03

نگی نیستم..
چیزی ندارم که بگم
اینجوریم
نیگا :/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد