نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

نامه هایی به هیچکس!

به همایی که از جهنم تا کویر، بی ادعاتر از آب، در برابر آتشبار آفتاب، لحظه ای سایه اش را از سرم دریغ نکرد؛ بی صدا بی ریا بی توقع

پرواز هم...

- نمی فهمم.

- خدا شما را ببخشد تا روزی بفهمید.

دخترک در حالی که نمی دانست چه بگوید تا بیشتر با او باشد گفت:

- یک بار آواز شما را شنیدم، شب بود.

- کلارا! تو هر نیمه شب آواز مرا می شنیدی. اما دیگر نخواهی شنید.

دختر سرش را به زیر افکند. موهای بلندش روی شانه هایش ریخت و روبانی که به گیسوانش بسته بود، باز شد. در حالی که چشمهایش را به زمین دوخته بود پرسید: چرا؟

 - کلارا، هنوز نمی دانم. از من نپرس. شاید جلوی پنجره ی دیگری بخوانم.

- پنجره ی دیگر؟ کدام پنجره؟ پنجره ی چه کسی؟

فرانسیس سر به زیر افکنده و به آرامی طوری که دختر نشنید گفت: پنجره ی خدا...

دخترک قدمی پیشتر نهاد و تکرار کرد: چه کسی؟ کدام پنجره؟ اما فرانسیس جوابی نداد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد