- نمی فهمم.
- خدا شما را ببخشد تا روزی بفهمید.
دخترک در حالی که نمی دانست چه بگوید تا بیشتر با او باشد گفت:
- یک بار آواز شما را شنیدم، شب بود.
- کلارا! تو هر نیمه شب آواز مرا می شنیدی. اما دیگر نخواهی شنید.
دختر سرش را به زیر افکند. موهای بلندش روی شانه هایش ریخت و روبانی که به گیسوانش بسته بود، باز شد. در حالی که چشمهایش را به زمین دوخته بود پرسید: چرا؟
- کلارا، هنوز نمی دانم. از من نپرس. شاید جلوی پنجره ی دیگری بخوانم.
- پنجره ی دیگر؟ کدام پنجره؟ پنجره ی چه کسی؟
فرانسیس سر به زیر افکنده و به آرامی طوری که دختر نشنید گفت: پنجره ی خدا...
دخترک قدمی پیشتر نهاد و تکرار کرد: چه کسی؟ کدام پنجره؟ اما فرانسیس جوابی نداد...