Cicada told the Bear:I think I've somehow fallen for you. I'd like to tell you something I've told nobody before
Bear said:"Leaves are falling and it's time for me to sleep. We can talk about it another time. When I woke up
Bear woke up but Cicada was gone. The Bear didn't know that Cicada could not live more than 3 days
ترجمه به انگلیسی از: فریاد جیرجیرک Cry_Of_Cicada@yahoo.com
جیرجیرک به خرس گفت: فکر می کنم یه جورایی عاشقت شده م. می خوام یه چیزی رو بهت بگم که تا حالا به هیچکس نگفته م.
خرس گفت: برگها دارند می ریزند و وقت خواب زمستانی من است. بعدا درباره اش صحبت می کنیم؛ وقتی از خواب بیدار شدم.
خرس بیدار شد اما جیرجیرک نبود. خرس نمی دانست که جیرجیرک سه روز بیشتر عمر نمی کند!
سلام
متن قشنگی است . به وبلاگ ما هم سری بزن
SALAM
VEBLAGHE GHASHANGI DARI
AGE DOST DASHTI BE MAN HAM SAR BEZAN
KHOSH BASHI
YA HAGH